+++++++++++++++++
نرم...
مثل يك پتوي مخملي سبك كه وقتي دور بازوهاش ميپيچيد، بدنش از گرماي لذت بخش آب ميشد..
شيرين...
مثل آبنبات رنگين كموني كه هميشه در كودكيش زير بالشتش قايم ميكرد و هر شب فقط يك ليس ازش ميزد، تا بتونه تا ابد نگهش داره...
و آشنا.
اونقدر آشنا كه موهاي تنش سيخ شدن...با اينكه صداش عميق تر و بالغانه تر شده بود و شايد حتي كاملا متفاوت...اما اون حس..اون تن..طوري كه چشماشو مي بست و يك دستشو نزديك سينه اش نگه ميداشت و گاهي تكونش ميداد وقتي نت هاي مختلف رو ميخوند..
سوكجين بار اولش نبود كه خوندن پسر بزرگتر رو ميشنيد؛
ملودي اون صدا در گوشه اي از خاطراتش دفن شده بود..هر بالا پايينش رو تپش قلبش به ياد داشت..هر لرزشش رو انگشتاش حفظ بودن..
نياز نداشت كه به كلمات گوش بده تا داستان رو درك كنه.
به چشماش احتياج نداشت تا حس روي صورتش رو تشخيص بده...چون ميتونست همه چيز رو بشنوه.غصه و پشيماني در هر نت آميخته شده بود؛
شكنندگي و آسيب پذيري در عمق آواي آلفا، دل هر كسي رو در گره هاي دردناك، رها ميكرد.اگه تو..اگه تو....
و امگاي شانزده ساله هم از اين قائده مستثني نبود.
اما براي اون به مرحله هاي بيشتري رفت..غم به پشت گوي هاي آبيش حركت كرد و تبديل شد به سوزشي داغ و غيرقابل تحمل، كه هر لحظه امكان داشت در شكل مرواريدهاي درشت براق از چنگ مژه هاش، فرار كنند.
شايد بخاطر اينكه گوشه اي از قلبش دلتنگ اين صداي دلنواز شده بود؟!
گوشه اي كه گم شده بود..زير تمام آزار و درد اين سال ها.بعضي وقتا، خيال ميكرد از بين رفته..اما لحظاتي مانند الان كه انگار همون قسمت كوچك ميخواست تمام قلبش رو اشغال كنه؛ فهميده بود كه فقط يك تلنگر لازمه...
يك يادآوري...
يادآوري از زماني كه جئون جونگكوك...كوكي بود.
****
تعجبي نداشت وقتي جونگكوك برنده مسابقه اعلام شد؛ اونم براساس تشويق تماشاچيا كه به معناي واقعي كلمه براي آلفاي جوان، جيغ كشيده بودند.
مجري بالاي سر برنده تاج گلي قرار داد و با تن بشاشش بهش تبريك گفته بود، وقتي جايزه رو در يك جعبه مخملي بهش داد.
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanficسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...