جونگکوک منو بغل کرد
من ازش خواستم پیشم بمونه
تو بغل هم خوابیدیم
تو بغلش گریه کردممن تو بغل جئون جونگکوک خوابیدم..
با خواست خودم...اینا جملاتی بودن که در ذهن امگا مدام تکرار میشدن؛
اما هنوزم از عجیب بودنشون کم نمیشد.سوکجین یک دستشو روی قلبش گذاشت که بی دلیل نامرتب میزد.
هنوزم نمیتونست گرمای تن جونگکوک رو فراموش کنه، یا طوری که بهش نگاه کرده بود یا نرمی صداش وقتی بهش گفته بود الان جات امنه.ولی فقط اتفاقات بعد بهوش اومدنش ذهنشو در حد سردرد، درگیر نکرده بودن؛ بلکه قبلش.
همه چیز رو بخاطر داشت.
شاید محو و بهم ریخته، اما بازم یادش بود.لحن وحشت زده ی جونگکوک رو وقتی که پیداش کرده بود، به یاد داشت...
سوکجین صدامو میشنوی؟!
برای بار اول لرزش صدای آلفارو شنید.
غم و ترس غیرقابل انکاری هر کلمه اش رو پوشونده بود.من اینجام
یادش بود وقتی اون جمله رو شنید، میخواست بزنه زیر گریه. اما انقدر ضعیف بود که توان همچین کاری هم نداشت.
کل شب رو صبر کرده بود تا اون کلمات رو بشنوه.
و وقتی جونگکوک بغلش کرد، با اینکه بدنش تا حد مرگ یخ زده بود و واقعا خیال میکرد امکان داره که زنده نمونه؛ بازم گرمایی از گوشه ای در قلبش گسترش پیدا کرد، فقط بخاطر حس امنیتی که بهش داده شده بود.و انگار میدونست که دیگه اون کابوس تموم شده.
که نجات پیدا کرده و قراره حالش خوب باشه.- جین میشه انقدر اون لبتو گاز نگیری؟! همین الانشم زخمیه.
امگای شونزده ساله با شنیدن صدای هیونگش از خلسه اش بیرون اومد. سرش رو بالا گرفت و با دیدن نگاه جیمین، آب گلوشو قورت داد.
دندوناش ناخودآگاه لب پایینش رو رها کردن و منتظر خیره شد به هیونگش که داشت توی آشپزخونه ی کوچک اتاق بیمارستان، براش میوه آماده میکرد.امگای بزرگتر سینی به دست به سمتش اومد.
هنوزم اخمی بین ابروهاش دیده میشد و لباش یک خط صاف.
سوکجین میدونست که جیمین از دست اون ناراحت یا عصبانی نیست اما بازم احساس گناه میکرد.
هیونگش بخاطر اون انقدر آشفته بود..انقدر نگران.- سوکجین این مال خودته؟! بزرگه برات..
جیمین با ابرویی بالا انداخته، اشاره ای به سوییشرت مشکی توی تنش کرد.
امگای کوچکتر با گونه های که داغ تر شده بود سرشو پایین گرفت و با انگشتاش که از آستین بلند بیرون زده بودن، بازی کرد.وقتی عصر بیدار شد؛ همونطور که انتظار داشت روی تخت تنها بود.
اما هنوزم بوی فورمون های جونگکوک احاطه اش کرده بودن و خیال کرده بود که پسر بزرگتر نزدیکشه؛ ولی وقتی مه خواب از ذهنش پاک شد، متوجه سوییشرت سه یا چهار سایز بزرگتر از خودش شد، که روی ردای بیمارستانش به تن داشت.
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanfictionسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...