به محض اینکه در رو بست، به پشتش لم داد و روی زمین سُر خورد.
دستشو روی قلبش گذاشت و لباسش رو مشت کرد.سوکجین احساس کرد خودشو نمیشناسه.
همیشه انقدر راحت میتونست افکارشو به جونگکوک بگه؟!
چندین بار زبونشو گاز گرفت تا جلوی حرف زدنشو بگیره، ولی انگار قسمتی از وجودش روشن شده بود که نمیتونست چیزی رو پنهان کنه.جیمین هیونگش همیشه بهش میگفت که اون مثل یک کتاب باز میمونه، تمام احساساتش در تک تک اعضای چهرش نمایان و طوری نبود که دهانش فیلتر داشته باشه، چون همیشه اون بود که باعث میشد تنبیه های تقریبا روزانه از طرف پدرش بشه.
اما بازم نباید انقدر آسون میبود؛ گفتن اون حرفا بدون اینکه خجالتش بتونه جلوشو بگیره.
سرشو به در تکیه داد و نفس عمیقی کشید تا ضربان قلبشو کنترل کنه.
با اینکه از جونگکوک فاصله گرفته بود؛ رایحش همچنان در احاطَش حضور داشت.عطر گرم شکلات تلخ نباید انقدر خوشایند میبود.
اما دنیا هیچوقت طبق خواسته هاش پیش نمیرفت و عطر جونگکوک فقط یک بو نبود.
برای سوکجین یک مکان بود.
یک جای گرم، امن. یک جای زمینی. احاطه شده با درختان دونه ی شکلات. جایی که بدون هیچ آفتابی، آسمونش ابراش پنبه های خوشحال و قشنگ بودن.و سوکجین هیچوقت سردش نمیشد. هیچ وقت نمیترسید.
و باد ملایم اونجا یک جمله رو در گوشش زمزمه میکرد.|| دوستت دارم
اولین جمله ای بود که وقتی هیتش تموم شد به یادش اومد.
با چشمای پف کرده، بدن دردناک و گرفته، و ذهنی که حتی نمیتونست تشخیص بده کجاست؛ این جمله با صدای آسیب پذیر جونگکوک در گوشاش میپیچید.بهش زیاد فکر کرد؛ موقعی که آلفا هنوز به اتاق نیومده بود.
شاید فقط این حرفو زده بود که امگای ناراحتشو آروم کنه، شاید یک دروغ بود.نمیخواست به راست بودنش فکر کنه، به اینکه جونگکوک واقعا منظورش چی بوده.
میتونست صدای زوزه های امگاش در پی آلفا رو بشنوه؛
صداهایی که مثل التماس بودن تا کنارش باشه و رایحش غرق بشه.اما سوکجین بجاش به سمت تخت سرد رفت، که بوی هیچی جز مواد تمیزکننده نمیداد.
رفت زیر پتو و در خودش مچاله شد.
ناله های موجود درونش بلندتر شدن وقتی چشماشو بست.پشت پلکاش احساس خیسی میکرد، و گلوش احساس گرفتگی.
نمیدونست چقدر لب پایینشو گاز گرفت تا بالاخره با گزگز دردش به خواب رفت.
****
جونگکوک ناله ای بیرون داد وقتی لمس آرومی رو روی شونش احساس کرد؛
اصلا نمیخواست چشماشو باز کنه، پس بجاش غلت زد و پتو رو در بغلش محکم تر گرفت.
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanfictionسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...