جونگكوك در حالي كه به آلفاي بلوند چشم غره ميرفت؛ فشار دستش رو روي كمر امگا بيشتر كرد.
رايحه ي ترسيده و تلخ سوكجين بينيش رو پر كرده بود و باعث ميشد خودش در جواب فورمون هاي غالب بيشتري ترشح كنه...كاري كه گرگش معمولا انجام ميداد..اما اون موجود الان خاموش بود.
اما جونگكوك اهميتي به اينكه چرا خودش داره اينكارو ميكنه نميداد؛
تا اين لحظه همه چيز براش غريزي بود.از همون ثانيه اي كه جثه ي ريز امگارو از دور تشخيص داده بود..و اينكه چطوري داشت ميلرزيد، انگار نميتونست نفس بكشه..و چشم هاش كه خيس بودن...
وقتي دو آلفايي رو ديده بود كه بيش از حد نزديك به سوكجين بودن...حتي فكر هم نكرد بلكه بدنش به اختيار خودش قدم برداشت..به سمت سوكجين.و الان اون امگا به پهلوش چسبيده بود؛
هنوز ميلرزيد و نفس هاش نامنظم و سريع بودن اما صورتش رو داشت به لباسش فشار ميداد، دقيقا كمي پايين تر از ناحيه ي زير بغلش.
جونگكوك حتي بدون نگاه كردن بهش، ميتونست بشنوه كه پسر كوچكتر داشت رايحه اش رو با طمع و نياز به مشامش ميكشيد.نميدونست در اون لحظه چي در دلش جرقه زد..شايد همون حس مالكيت طلبيش كه تهيونگ هميشه سرش غرغر ميكرد.
اما هر چي كه بود باعث شد گوله آتشين عصبانيت درش شكل بگيره و به سختي تونست جلوي يك غرش ديگه رو بگيره.
- ببين كي صداي گريه ي امگا كوچولوشو شنيده~ تا الان كجا بودي جئون؟! هميشه امگاتو تنها ميزاري؟! -
+ دهنتو ببند مينهو-
- اِاِ مگه دروغ گفتم؟! من همسرتو ديدم كه تنهايي داره ميچرخه، گفتم طفلكي رو يه همراهيش بكنم! مگه نه امگا؟!
جونگكوك فكش رو بهم فشار داد وقتي مينهو با نگاه تمسخر آميزي به سوكجين نگاه كرد؛
دلش ميخواست با يك مشت اون پوزخند رو پاك كنه.فكر اينكه دليل اين حال سوكجين، آلفاي جوجه روبه روشه؛ بيشتر از اون چيزي كه بايد بدنش رو داغ كرد..تك تك ماهيچه هاش آماده ي حمله بودند...
اما تمام خشمش رو خورد وقتي جسم كوچك لرزان زير بغلش رو به ياد آورد..و حقيقتي كه خيلي وقت پيش قبول كرده بود، الان داشت توي صورتش كوبيده ميشد.
كه دوست نداشت سوكجين صدمه ببينه..ولي حس پشيموني و شرم قلبش رو فشار داد وقتي به ياد تمام بار هايي افتاد كه اين واقعيت رو در ذهنش زير آواري از غرور لِه كرده بود.
و اون لحظه فهميد كه سوكجين راست ميگفت..كه اگه پيشش نباشه هيچ اتفاقي براش نميفته.
ولي الان خودش تنها كسي بود كه ميتونست به پسر كوچكتر كمك كنه..
پس دستش رو دور كمر ظريف محكم تر كرد و با صداي كنترل شده اي گفت:
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanfictionسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...