صحنه ای از این چپتر👆
++++++++++
نفر دومی که روی پلتفرم پرید، بزرگ بود.
بزرگتر و بلندتر از جونگکوک، با عضله هایی باد کرده ای که تقریبا مصنوعی بنظر میرسیدن.
اون با فریادی مشتاشو بالا گرفت و جمعیت هیجان زده تر از قبل جوابش رو دادن.سوکجین احساس میکرد با طوری که دلش در هم میپچید قرار بود بالا بیاره. امگاش از صحنه ی روبه روش راضی نبود و در خودش جمع شده بود.
قبلا مبارزه کردن جونگکوک رو دیده بود، میدونست قویه- میدونست اون میتونه از پس خودش بربیاد.
اما-- نگران نباش-
تهیونگ دستش رو فشار داد.
- نگاش کن سوکجین.
جونگکوک بی حرکت ایستاده بود.
از زیر موهای بهم ریختش دید که چشماش بسته بود، و قفسه ی سینش آروم بالاپایین میرفت.
شبیه کسی نبود که قراره بود کتک بخوره یا بزنه.دید که آلفا مشت های باندپیچی شدش رو بالا آورد، جلوی صورتش.
مثل سوکجین نمیلرزید، محکم بنظر میرسید، انگار از همین الان برنده بود.
اما این باعث نشد قلبش آروم تر بتپه.جونگکوک چشماشو باز کرد، نگاهش به روبه رو، روی حریفش. صورتش آروم، بدون هیچ احساسی.
سوکجین نگاهش رو روش نگه داشت وقتی مرد بزرگتر روبه روی جونگکوک قرار گرفت؛
نفس هاش تندتر به ماسکش برخورد کردن و امگاش شروع کرد به ناله کردن، التماس میکرد تا هراتفاقی که قراره بیفته متوقف بشه.
میخواست چشماشو ببنده. نمیتونست بیشتر شدن کبودی هارو روی بدن آلفا تماشا کنه- نمیتونست فقط اونجا باییسته-تمام افکارش متوقف شدن وقتی سر جونگکوک چرخید.
به سمت اون.چشمای قهوه ای درشت تر شده بهش خیره شدن، مشتاش هنوز بالا، لباش کمی باز از هم و دید که آلفا چیزی رو زیر زبونش زمزمه کرد.
داد و هوار های جمعیت در گوشاش مهو شد، فقط میتونست صدای قلبشو بشنوه، صدای ناراحت و خشمگین گرگش.
جونگکوک به زل زدن بهش ادامه داد و سوکجین سرجاش میخکوب ایستاد در حالی که حتی قابلیت نفس کشیدن هم از دست داده بود.صدای زنگی بلند شد و جمعیت بلافاصله فریادهای بلندی سر دادن.
سوکجین لحظه ای که حریفِ جونگکوک مشتی نثار صورت آلفا کرد، متوجه شد اون صدا برای چی بوده.
جونگکوک به عقب پرت شد و پشتش به طناب های دور پلتفرم خورد.
حریف دوباره از فرصت استفاده کرد و مشت دیگه ای اینبار به شکمش زد.سوکجین صدای تقریبا خفه ی ناله ی آلفا رو شنید وقتی روی خودش خم شد و سرفه ای کرد.
- نه!-
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanfictionسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...