Broken Walls

2K 344 177
                                    

عررررررر من اومدممممممممممم!

+++++++

- من بوتو دوس دارم آلفا...

همان لحظه اي كه آن كلمه از دهان پسر كوچكتر خارج شد، گرگش زوزه اي بلند و راضي از خوشحالي بيرون داد.
ميتونست حسش كنه...طوري كه تمام وجودش به همراه آن صدا به لرزه افتاد؛ دست هاش، زانو هاش، سينه اش، پلك هاش، قلبش...

حتي طوري كه مردمك هاي مشكيش كمي گشادتر شدند؛ انگار از تمام اعمال بدنش بيشتر از هميشه آگاه بود و همچين چيزي باعث شده بود سرجاش خشكش بزنه و نتونه هيچ كاري كنه وقتي امگا بينيش رو مانند يك گربه روي پوست گردنش ميكشيد و با هر لمس كوچك سوزشي لذت بخش در هر ناحيه برنز رنگ به جا ميذاشت.

در جواب فورمون هاي شيرين و اعتياد آور امگا، آلفا بدون اختيار موجي از فورمون هاي غالبش رو بيرون داد و دستش كمر ظريف رو محكم تر گرفت.

چقدر گرگش ميخواست همونجا بمونه...
بدن كوچكتر رو در آغوشش فشار بده،
سرش رو در گردن صاف و مرواريدي رنگ فرو ببره و اون رايحه ديوانه كننده رو به مشامش بكشه و طوري سنت ماركش كنه كه بوش رو تا روزها با خودش حمل كنه،
ميخواست كنارش دراز بكشه، و در حالي كه خودش بينيش رو در موهاي مشكي براق فرو ميبره؛ امگا سرش رو به سينه اش فشار بده همچنان كه به پيراهنش چنگ ميزد،
چقدر ميخواست حس امنيت و محافظت رو با حلقه كردن بازوهاش دور بدن ظريف به وجود بياره.

آلفاش هيچ چيزي بيشتر از اين نميخواست.

اما جونگكوك ميدونست همون لحظه اي كه كنترلش رو از دست بده و چشم هاش قرمز بشه، ديگه هيچ كاري نميتونست بكنه تا جلوي اعمالش رو بگيره؛
و هيچ تضميني نبود كه اون گرگ لجباز و وحشيش چيكار ميكنه.
سوكجين هم فقط داشت در خوابش هذيان ميگفت و مسلما مثل دفعه ي قبل هيچي يادش نميموند و هر اتفاقي هم مي افتاد از آخر اين جونگكوك بود كه سرزنش ميشد.

پس با پس زدن اون مهي كه ذهنش رو فرا گرفته بود، دوباره سعي كرد خودش رو از بدن كوچكتر با يك حركت جدا كنه.
اينبار با به كار بردن تمام زورش، ناگهاني دستش رو از زير كمر لاغر بيرون كشيد و ديگري رو از زير گردنش؛
با فرصت به دست آمده سريع از روي تخت بلند شد و ميخواست كه با تمام سرعتش به سمت در اتاق بدوه؛ برخلاف غرش هاي ناراضي و خشمگين آلفاي درونش.

اما فقط در يك قدمي تخت بود كه با چشم هاي درشت شده از شوك سر جاش يخ زد وقتي صداي گريه ي بلند و شكننده امگا رو شنيد.

سوكجين كه همچنان چشمانش بسته بود، با لب هايي لرزان كه ازش گريه و صداهاي نامفهوم بيرون ميريخت؛ دستانش رو مانند نوزادي به سمتش دراز كرده بود و با حالت رقت انگيزي انگار كه ميخواست ديگري رو در هوا چنگ بزنه، مشت هاش رو بازو بسته ميكرد.
بدنش به طور غيرقابل كنترلي با گريه هاش ميلرزيد.

Unwanted Husband/kookjinWhere stories live. Discover now