عمو زنجيرررررررر باففففففف!!!
+++++++
در هواي آفتابي كه سرش رو ميسوزاند، سرمايي لرزآور به تمام بدنش وارد شد؛
انگار كه ناگهاني سطل آب يخ روش خالي كرده باشند، عضلاتش فلج شده بودند و حتي نميتونست تكون بخوره.و فقط قادر بود با چشماني شوكه به صحنه ي روبه روش زل بزنه؛
همه چيز براش آهسته حركت ميكرد، از لحظه اي كه بدن كاپيتان چيرليدرها به امگاي كوچك برخورد كرد تا جايي كه با صداي خش داري بر روي خاك خشك و بي رحم سقوط كرد و صداي پاره شدن پارچه در گوشش اكو انداخت.
و يك ناله ي ضعيف.
امگا مومشكي با دست هايي لرزان سعي كرد از جاش بلند بشه اما تلاشش در مقابلي دردي كه داشت تحمل ميكرد بي فايده بود، و دوباره به زمين برخورد كرد.
اينبار كاملا بي حركت و بي جان.
جونگكوك احساس كرد قلبش داره مياد تو دهنش وقتي ديگه هيچ حركتي در امگا نديد؛ همونجا روي زمين با چشم هايي بسته و صورتي به سفيدي كاغذ افتاده بود...مانند يك آدم مرده.
نفس در سينه اش حبس شد و گرگش زوزه اي دردناك بيرون داد،
در تكاپو و تلاش؛ انگار همونجا ميخواست وجودش رو بدره و امگارو به پوزه اش بگيره و به جايي ببرش كه ديگه صدمه اي بهش نرسه.و تقريبا داشت موفق ميشد،
موفق به گرفتن كنترل بدنش كه با كمال تعجب پسر هجده ساله در مقابلش هيچ مقاومتي نشون نميداد.پاش يك قدم حركت كرد و بي اختيار اسم امگا بصورت زمزمه اي لرزان از دهانش بيرون اومد؛
اما سرجاش خشكش زد وقتي نفر ديگه اي بلندتر فريادش زد و با جا دادن خودش از بين جمعيت دانش آموزان شوكه به سمت پسر بيهوش حركت كرد.
جونگكوك با چشم هايي درشت شده و فكي بهم فشرده تماشا كرد وقتي اون آلفاي بي همه چيز، جيمز، با چهره اي وحشت زده بدن كوچك و بي حركت رو در بغلش برگردوند.
- سوكجين! جين! صدامو ميشنوي؟جين-
تمام وجودش از خشم گرگش آتيش گرفت وقتي اون پسر دستش رو روي گونه ي امگا گذاشت.
مدام غرش هاي عصباني و تهديدآميز از آلفاي درونش خارج ميشد، فكر نميكرد هيچ وقت تابحال انقدر مالكيت روي پسركوچكتر احساس كرده باشه؛
امگاي من امگاي من مال من مال من-
غرشي عميق ته گلوش رو به لرزه در آورد و با چشم هايي كه ميتونست حس كنه قرمز شدن، دوباره قدم ديگه اي برداشت؛
اينبار با دست هايي مشت شده و با چشماني آنچنان تاريك كه چيزي جز خشم درشون ديده نميشد.آلفاش كاملا از كنترل خارج شده بود و تنها چيزي كه ميتونست بهش فكر كنه، اين بود كه امگا رو از اونجا ببره،
ازش محافظت كنه،
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanfictionسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...