پسر شش ساله با دهاني باز و چشماني اندازه كاسه شده؛ خيره شد به پاپ امگايي كه عين عنكبوت از درخت بالا ميرفت.
چطوري...چطوري انقدر سريع بود؟!
جونگكوك فكر نميكرد حتي خودش تابحال با اين سرعت از جايي بالا رفته باشه...خودش كه انقدر قوي بود و هميشه تو مسابقات دو مهدكودك نفر اول بود...
اصلا چيزي كه داشت ميديدو باورش نميشد...
بقيه ي بچه ها هم مثل خودش با شگفتي به پسرك خيره بودند؛
وقتي سوكجين دقيقا به همان جايي كه آلفا ازش آويزان شده بود رسيد؛ خنده اي ريز و بلند سر داد:
- ديدي تونِشَم آلپا!
اما پاپ چهار ساله هم، ميخواست مانند پسر چشم درشت قهوه اي، با يك دستش از شاخه آويزان بشه و براشون دست تكون بده؛
خيلي باحال بود! اينجوري بقيه بچه ها هم براش دست ميزدند!
پس با يكم تلاش، يك دست كوچكش رو به سمت شاخه اي برد كه حتي كاملا نميتونست دورش بگيره؛
و سپس دست ديگرش رو ول كرد...
جونگكوك احساس كرد قلبش اومده تو دهنش وقتي در همان لحظه اي كه پسرك يك دستش رو ول كرد؛ از روي تنه ي درخت كلفت و خشن، سُر خورد پايين.
اون بازوي نازكش توان نگه داشتن وزنش رو نداشت.
نفس همه ي بچه ها نفس در سينه حبس شد وقتي پاپ عروسكي بعد از سقوطش محكم روي زمين چمني غلت زد.
همه چيز انقدر سريع اتفاق افتاده كه حتي نميدونستند چجوري عكس العمل نشون بدن.
حتي پسركي كه الان با پيراهن صورتي گلي پاره اش به پشت روي زمين بود و براي چند ثانيه فقط به بالاش خيره تا اينكه صداي گريه هاي خش دار و بلندش در فضا طنين انداخت.
جونگكوك با شنيدن زجه هاي دردناك پاپ، بدنش لرزيد و احساس كرد دوباره داره براي بار هزارم دل درد ميگيره.
همه ي بچه ها شوكه و ترسيده دور امگايي كه صورتش از گريه هاش كبود و از اشك هاش خيس بود، حلقه زد.
اما هيچ كدوم نميدونستند چيكار كنند...حتي خودشونم نزديك بود گريه شون بگيره.
نكنه داشت ميمرد؟!؟؟
از آن طرف هم؛ آلفاي كوچك سرش رو محكم تكان داد و دست هاي كوچكش رو مشت كرد.
توي فيلما ديده بود كه هميشه قهرمان وقتي كسي زخمي ميشه سريع ميره نجاتش ميده؛
قهرمان هيچ وقت گريه نميكنه و نميترسه!
مهم نيس چقدر صحنه وحشتناك باشه اون هيچ وقت مثل خودش اينجوري سرجاش خشك نميشه!
پس وقتي بالاخره از خلسه اش بيرون اومد به وسط حلقه رفت و كنار پاپي كه از گريه كردن داشت خفه ميشد زانو زد.
![](https://img.wattpad.com/cover/258152429-288-k361565.jpg)
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanfictionسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...