تهیونگ همه چیز رو به جونگکوک گفت. همه چیز.
اینکه قرار مبارزش آخر هفته ی بعده، اینکه چی برنده رو تعیین میکنه و چه اتفاقی میفته اگه ببره یا...ببازه.
و جونگکوک گوش کرد بهش؛ آروم، بدون پلک زدن یا عکس العملی روی صورتش.
سوکجین اونجا ایستاد، در حالی که قلبش محکم به سینش میکوبید.
حتی نمیدونست چرا استرس داره؟ میدونست بالاخره باید به جونگکوک بگه، میدونست بالاخره میفهمید و برای هر برخوردی آماده بود.اما الان-
جونگکوک داشت به پایین نگاه میکرد و هیچ حرفی نمیزد.
سوکجین با خودش فکر کرد چی میشه اگه الان بره دستشویی و کل شب رو اونجا بمونه؟
تا اونجا که دنبالش نمیومد؟- تهیونگ.
بالاخره آلفای مو مشکی سکوت رو شکست. صداش به طرز نامعمولی عمیق.
- برو بیرون.
این دفعه تهیونگ بدون حرفی از جاش بلند شد.
سوکجین با اینکه الان خیلی ازش بدش میومد بهش نگاهی که مطمئن بود نشون میداد چقدر احساس بدبختی میکنه انداخت. اما آلفا شونه هاشو بالا انداخت انگار میگفت، ' بقیش با خودت'.واقعا جونگکوک چرا هنوز باهاش دوست بود؟!
به محض اینکه تهیونگ از اتاق بیرون رفت، نگاه جونگکوک روش نشست.
و سوکجین عصبانیتش رو تا عمق وجودش حس کرد، جایی که امگاش در خودش جمع شد و نالید.
آلفا از روی تخت بلند شد، چشمای مشکی هنوزم روی خودش و به سمتش اومد.
سوکجین پاهاشو روی زمین قفل کرد. قرار نبود حرکت کنه، نمیترسید؛ رفتار قلبش یا امگاش اهمیتی نداشتن.
جونگکوک بازوش رو گرفت، یکم محکم تر از حالت معمولی.
- داشتی با خودت چه فکری میکردی سوکجین؟!
گلوش ناگهانی خشک شده بود اما بازم سعی کرد جواب بده:
+ م-من- من-
- میدونی چیه؟! مهم نیست چرا اونکارو کردی. تو به اون مبارزه نمیری. برام مهم نیست چه قراری با اون مرتیکه گذاشتی- دیگه پاتو اونجا نمیذاری سوکجین فهمیدی؟!
بازوش رو با تلنگری از دست آلفا خارج کرد.
الان- الان عصبانی بود.جونگکوک دوباره سرش داد زده بود و سوکجین قرار نبود این دفعه فقط نگاه کنه.
+ من به اون مبارزه میرم جونگکوک، چه خوشت بیاد یا نه. این تصمیم منه و عوض نمیشه.
پسر بزرگتر دستی رو پیشونیش کشید. فورمون های عصبیش بینی سوکجین رو پر کرد و امگاش مدام مینالید از اینکه داره آلفاش رو عصبانی میکنه.
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanfictionسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...