با زدن روی آیکان قرمز تماس رو قطع کرد.
برای لحظه ای با خودش فکر کرد که آیا واقعا کار درست رو کرده یا نه.
شاید لازم نبود سوکجین رو قاطی قضیه کنه، شاید حق با جونگکوک بود و اون نباید از اول چیزی میدونست؛اما با نگاه کردن به صحنه ی روبه روش، تصمیم گرفت که به درک، خوب شد گفتم.
جونگکوک و جیمز در بهترین فرم خودشون نبودن، هر دو به یک اندازه خشمگین و خودخواه بازی میکردن؛ انگار وجود بازیکنای دیگه اهمیتی نداشت، همین که توپ دست یکیشون قرار میگرفت، با سرعت تمام به سمت دروازه میدوییدن؛ بدون هیچ همکاری یا استراتژی.
امکان نداشت هر ده ثانیه بهم دیگه طعنه نزنن، و همدیگه رو پخش زمین نکنن؛
تا الان هر دو خاکی و خیس از عرق بودن.
در حالی که گوشه ی لب جونگکوک و کنار ابروی جیمز پاره و خونی بود.و هر دو مساوی.
هیچ وقت بیشتر از چند ثانیه طول نمیکشید، یک نفر به امتیاز دیگری میرسید.
انگار قرار نبود هیچ برنده ای وجود داشته باشه؛
هردو بازنده بودن.تهیونگ ناگهان خیسی رو روی صورتش احساس کرد،
تا اینکه با انگشتش پاک کرد، دوباره قطره ی دیگه ای روش ریخت.|| همینو کم داشتیم
**
طولی نکشید بارون شدیدی شروع به ریختن کرد،
زمین الان گلی و سُر شده بود، نامناسب برای بازی کردن؛
اما جیمز و جونگکوک متوقف نشدن، انگار حتی متوجه نشده بودن که سیل داره از آسمون میباره.
چند بازیکن از هر دو تیم زمین رو ترک کردن، احتمالا فهمیده بودن وجودشون اهمیتی نداره.تهیونگ دست به سینه کنار زمین ایستاد، کاملا خیس شده بود و کم کم داشت سردش میشد.
با خودش قول داد اگه اون دوتا پدرسگ باعث بشن سرما بخوره مجبورشون میکنه که از هم لب بگیرن.فعلا تماشاشون کرد که داشتن هر لحظه بیشتر از قبل احمق بودن خودشونو رو میکردن و-
جونگکوک خودشو روی جیمز پرت کرد و هر دو با صدای بلندی روی زمین افتادن و بخاطر خیسیش چند متری روی هم سُر خوردن.
بقیه ی بازیکنا رفتن و آلفای مو مشکی رو بلند کرد، اما جونگکوک شروع کرد به تقلا کردن برای آزاد کردن خودش.
فریادش در صدای بلند بارون پیچید:
- ولم کنین!- آشغال حرکت خلاف زد!-
از اون طرف جیمز گوشه خونی لبش رو پاک کرد و آب دهانش رو تف کرد روی زمین.
+ خلاف نبود. خودتم اینو میدونی-
- خفه شو!-
تهیونگ در دلش آهی کشید و به سمتشون رفت.
واقعا چه گناهی کرده بود که باید همیشه میرفت اون دوتارو از هم جدا میکرد؟!
![](https://img.wattpad.com/cover/258152429-288-k361565.jpg)
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanfictionسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...