سوکجین در روز عروسی😔🤏
++++++++++
چهار سال قبل...
- عزیزم مطمئنی شام نمیخوای؟! کولوچه هایی که گفتم عصر برات بیارن هم نخوردی-
+ مامان، گفتم که ناهار زیاد خوردم، سیرم-
- توی مدرسه جین! غذای اونجا، غذای توی خونه نمیشه- چرا این اواخر انقدر بی اشتها شدی؟
یک دستش بی اختیار به روی مچ باندپیچی شدش رفت،
و حرفای پدرش در ذهنش پیچید.||داری چاق میشی سوکجین، باید خوردنتو کنترل کنی
به مادرش لبخند نازکی زد و گفت:
+ نمیدونم مامان، نمیتونم خودمو مجبور کنم که به زور غذا بخورم، اونجوری فقط حالم بد میشه و قسم میخورم که گرسنه نیستم- قول میدم وقتی شدم خودم بیام یه چیزی بخورم..باشه؟
میتونست یک ذره گرسنگی رو با آب و آبمیوه تحمل کنه؛
هیچ مشکلی نداشت.
بهتر از درد تنبیه های پدرش بود، بهتر از نگاه های ناامیدش.مادرش یکم بیشتر بهش خیره شد، سپس نفسی بیرون داد و گفت:
- باشه-
اون خم شد و گونه هاشو بوسید.
- سعی کن زود بخوابی عزیزم، نمیخوام پوستت خراب بشه. باشه؟
دستش روی مچش مشت شد.
+ باشه مامان.
وقتی مادرش از اتاق بیرون رفت، سوکجین با آهی به صندلیش لم داد.
بغضش رو قورت داد و با پشت دستش اشک هایی که هنوز نریخته بودن رو پاک کرد.
آستین هاش رو پایین تر داد تا باندهای سفید رو بپیچونه.داشت کم کم از این رنگ متنفر میشد.
|| عیبی نداره عیبی نداره-
دوباره دستی روی چشماش کشید؛ سپس صندلیش رو به میز نزدیک تر کرد.
چراغ مطالعشو روشن کرد و شروع کرد به عمل کردن به برنامه ی درسیش.بعد از انجام دادن تکالیف هفته ی بعد و آماده شدن برای سه امتحان دو هفته ی بعد و بیشتر درس خوندن برای آزمون جهشی، تقریبا سه ساعت گذشته بود.
اما کافی نبود.
باید بیشتر آماده بود.
میخواست هر چه زودتر به دبیرستان بره و تمومش کنه؛
کی میدونست پدرش تا کِی بهش اجازه ی درس خوندن میداد؟!
یا آلفای آیندش، که مطمئن بود والدینش از همین الان دارن دنبال یک کاندیدای مناسب میگردن.پس کتابای پایه دبیرستان رو باز کرد و شروع کرد به خوندن از جایی که علامت گذاشته بود.
بعد از مدتی، سرش رو بالا گرفت و گردنش رو بالاپایین و چپ و راست کرد، اما وقتی دوباره خم میشد، درد هم دوباره در ماهیچه های پشت گردنش تیر میکشید.
![](https://img.wattpad.com/cover/258152429-288-k361565.jpg)
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanfictionسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...