صدای باز شدن در اومد و سپس صدای تق تق کفش روی سرامیک.
از کی انقدر کفشای تهیونگ صدا میدادن؟!
مثل-جونگکوک دستش رو دور شونه های امگا محکم تر کرد وقتی کسی که از راهرو اومد رو دید.
تهیونگ نبود.
بلکه یک زن آلفا بود، با بوت های پاشنه بلند مشکی و پیراهن اتوکشیده ای به همون رنگ که تا پایین زانوهاش میومد، به همراه پالتوی کوتاهی که روی شونه هاش انداخته شده بود.
جئون رز.
مادرش.
- خب..مثل اینکه غنچه بالاخره شکفته شد.
++++++++++
- چرا اینجایی؟!
نپرسید که رمز درش رو از کجا فهمیده.
اون زن احتمالا از بار اول که جونگکوک پاشو تو این آپارتمان گذاشته، اونو میدونسته.+ اینطوری به مادرت خوش آمد میگی؟
- بهم بهتر از این یاد ندادی.
سعی کرد صداشو آروم، به اندازه ی یک زمزمه نگه داره.
قلبش محکم در سینش میکوبید. فکر اینکه مادرش میدونه جین وارد هیت شده باعث شد نقطه به نقطه ی بدنش یخ کنه.
اگه مادرش میدونست، یعنی پدر خودش و والدین سوکجین هم خبر داشتن.امگا هنوز تو بغلش خواب بود. مشتش به تیشرتش چنگ زده و نفس هاش از بین فاصله ی کم بین لبای غنچه ایش آروم بیرون می اومدن.
+ دو ماه پیش زمینو آسمونو بهم زدی فقط برای اینکه نمیخواستی با این امگا ازدواج کنی..حالا یک لحظه ام ازت جدا نمیبینمش. درست مثل بچگیات-
رز آهی کشید و سپس ادامه داد:
+ نباید هیچوقت میذاشتم که به دیدنش بری.
تعجبی که در وجودش احساس میکرد حتما راهش رو به چهرش باز کرده بود؛ چون مادرش ابرویی بالا انداخت و لبای نازکش در لبخندی که همیشه دلش رو بهم میریخت، کش اومدن.
+ با اون قیافه بهم نگاه نکن. من از اول میدونستم جونگکوک. میدیدم هر روز دوچرختو برمیداشتی و از در پشتی عمارت میزدی بیرون. اول فکر میکردم که میری پارک، اما تو هیچ دوستی نداشتی. بچه های همسنو سال خودت، تورو مثل یک بت میپرستیدن اما هیچوقت جرئت نمیکردن بهت نزدیک بشن. اینو همیشه راجبت تحسین میکردم-
جونگکوک دستش رو دور جین محکم تر کرد وقتی رز یک قدم جلوتر اومد.
+ تا چندوقت تصور میکردم که فقط میری تو باغ میگردی. اما یک روز دیدم که یک پاکت نسبتا بزرگ دستته و توش یک عروسک سفید بود. اما تو همیشه از اسباب بازی متنفر بودی. از اون روز فهمیدم که داری یک نفرو ملاقات میکنی، یک نفر که اونقدر برات عزیزه که حاضری براش هدیه بخری.
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanfictionسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...