- اوووف- اصلا-سبک- نیستی!بدن داغ آلفا رو روی تختش انداخت. سپس روی زانوهاش خم شد و نفس گرفت.
سپس توجهش رو به بدن تقریبا بیهوش داد.
قطره های عرق یا بارون روی صورتش برق میزدن، لباش کمی از هم فاصله داشت،اخمی بین ابروهای قهوه ایش.تهیونگ دستشو روی پیشونیش گذاشت.
انگار حتی از قبل گرم تر شده بود. و نفس هاش بی جون بودن.-..این دیگه چجور راتیه؟
زیر زبونش زمزمه کرد.
نگاهی به پایین تنه ی جیمز انداخت و سرشو تکون داد.- راستم که نکردی...
برای لحظه ای شک کرد که شاید اون اصلا توی رات نباشه و فقط شاید مریض شده، اما دوباره با برخورد فورمون های شدید به بینیش این تئوری رو کنار زد.
میخواست دستشو برداره ولی به محض اینکه ذره ای فاصله دادش، دست برنزه ای گرفتش و اونجا نگهش داشت.
+ گر..مه-
- فاک جیمز بیداری؟
چشمای سبز نیمه باز بودن، خیره بهش.
همزمان هم خواب آلود، هم مست بنظر میرسیدن.- تو چته؟ خوبی؟
+ م-من-ن..گرم-ممه..تو- ت-تو بوت خوبه..
- داری هذیون میگی. میرم برات آب بیارم باشه؟ تکون نخور-
اما خودش نتونست تکون نخوره، چون آلفای در رات دستشو محکم گرفت، انگار که اون تسکینی برای دردهاش بود.
+ لط..لطفا نرو- من نمی-خام تنها با..شم..
تهیونگ با اخمی بهش زل زد. در حالی که دلش داشت به طور عجیبی رفتار میکرد، انگار که یک غذای جدید مزه کرده بود.
عکس العمل بدنش رو به حساب گیجی گذاشت؛ از اونجایی که این آلفا- این پسر با چشمای سبز براق داشت بهش طوری نگاه میکرد که هیچکس تابحال نکرده بود.
با آسیب پذیری و اعتماد کامل.
تهیونگ نمیتونست تکون بخوره، بجاش با صدایی خش دار و آروم گفت:
- چرا نمیخوای تنها باشی؟
جوابی نگرفت، فقط صدای نفس های نامیزون.
و دستی که ولش نکرد.- باشه..نمیرم.
تهیونگ بدن دیگری رو حرکت داد، به طوری که الان طرف راست تخت دراز بود، با سرش روی بالشت.
سپس نگاهی به سر و وضعشون انداخت.هر دو خیس بودن، و توی هر روز دیگه ای به این مزخرفی، احتمالا همینجور خودشو لخت میکرد و روی تخت مینداخت.
اما الان تنها خودش نبود.
و فکر نمیکرد لخت خوابیدن کنار یک نفر تقریبا بیهوش بود بهترین انتخاب باشه.پس لباساشو عوض کرد؛ با یک شلوارک و تیشرت، و مشابهش رو تن جیمز کرد. در حالی که نگاهش هر از چند گاهی در حین انجامش به بدن دیگری میرفت.
متوجه شد که اون شونه ها و سینه ی پهن تری از خودش داشت، اما عضله های شکمش به برجستگی مال اون نبود و رون هاش به درشتی و سفتی جونگکوک.
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanfictionسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...