2.عمارت

2.2K 180 28
                                    

دنيا صحنه هنرنمايي ماست.
اين ماييم كه تصميم ميگيريم چطور هنرنمايي كنيم..
با تلخي و بي تفاوت يا با شادي و شوق..
گاهي هم زندگي برات تصميم ميگيره كه چطور بگذري و بگذروني و تمام تلاشش رو ميكنه تا يه جا جوري قرارت بده چاره اي جز تسليم نداشته باشي..
بعد كلاسم تقريبا غروب بود و يه راست رفتم خونه.
با شوق و بلند گفتم:سلام براهل خانه.
خونه تو سكوت بود..
واه..
اروم و گنگ رفتم تو اشپزخونه..
-اي اهل تنبل خانه..كجايين؟
خالي بود..
سابقه نداشت اين موقع روز خونه نباشن..
كجا رفتن يعني؟
رفتم سمت سالن و بلند گفتم:عه..مامان..بابا..افشين..نيستين؟
متعجب جلو رفتم كه يه دفعه برف شادي رو سرم خالي شد.
با ترس جيغ خيلي بلند و بنفشي كشيدم.
بابا بلند خنديد و گوشاشو گرفت و گفت:كر شدم دختر..
ذوق زده دستم رو روي قلبم گذاشتم و نگاش كردم.
با خنده ذره ذره برف شادي زد رو سرم و با محبت خوند:تولد،تولد،تولدت مبارك..
متعجب گفتم:تولد؟
واي خداا..اصلا يادم رفته بود..
بلند خنديدم و دستامو جلوي صورتم گرفتم.
مامانم تند با كيك خوشگلي تو دستش اومد سمتم و تند گفت:تولدت مبارك افسون جوونم..
خنديدم.
از اون روز دوتا تولد رو برام جشن ميگيرن..
يكي روزي كه واقعا به دنيا اومده بودم و يكي روزي كه پامو توي اين خونه گذاشته بودم..
و امروز روزي بود كه ١١سال پيش پا تو زندگيشون گذاشتم.
با خنده رفتم بغلش كردم و گفتم:من عاشقتم نفس جونم..
بلند خنديد و منو به خودش فشرد و گفت:منم عاشقتم دختر گلي من..ولي اگه يه ذره ديگه فشارم بدي كيك رو از پشت ميمالم بهت..
با خنده محتاطانه ازش جدا شدم كه كيكي نشم و گفتم:چشم..چشم..فاصله..
افشين رو مبل بالا و پايين پريد و گفت:قبول نيست..قبول نيست چرا افسون هرسال بايد دوتا تولد داشته باشه؟
نگاش كردم.
نفس با هزارجور دوا و دكتر بالاخره و بعد حدود١٥سال از زندگي مشتركشون تونسته بود افشين رو باردار و بعد به دنيا بياره..
فك ميكردم با اومدن افشين ديگه توي اين خونه جا ندارم اما..داشتم..خيلي هم محكم جا داشتم..
رفتم جلو و لپاشو كشيدم و گفتم:واسه اينكه روت كم بشه دوتا دوتا تولد ميگيرن برام..روت كم شد؟
نرم موهاشو بهم زدم و گفتم:تو هر سال بايد اين سوال رو بكني قاشق نشسته؟
همه بلند خنديدن و مامان و بابا منو كشيدن رو مبل و خودشون دو طرفم نشستن.
كيك خوشگل با گلهاي صورتي و بنفش كه كلي شمع كوچولو روش بود رو جلوم گرفتن.
با بغض گفتم:اخه شما چقدر خوبين..من چجوري اين همه خوبي رو جبران كنم؟
بابا-ساده است..
به گونه اش اشاره كرد و گفت:بابا رو محكم ببوس ببينم دختركم..
با خنده محكم بوسيدمش.
مامانم تند گونه شو جلو اورد و گفت:منم خيلي خوبم..جبران كن..
بلند خنديدم و خيلي محكم و عاشقونه بوسيدمش و گفتم:بفرمايين نفس خانوم..
مامان-اخيشش..جبران شد..
بابا-خيلي خوب جبران ميكنه نه؟
مامان-اره..واقعا كارش خوبه..
بلند خنديدم.
و هر دو با هم ديگه دو طرف شقيقه مو بوسيدن.
با شادي خنديدم دست انداختم دور گردن جفتشون.
افشين-پس من چي؟من چي؟
و تند پريد رو شونه بابا و تند تند ماچش كرد و بعد نوبت من بود..
با خنده گفتم:توفيم نكن بچه..مثل ادم ببوس..بلد نيستي مگه؟
افشين-نه خير..اينجوري يادم دادن..
همه بلند خنديديم.
-همه چيز رو كه نبايد يادت داد تپل..يه ذره خودكفا باش..
مامان اينا خنديدن.
مامان نفس-خوب خوب..دختر ناز من شمعاتو فوت كن..
به شمع ها زل زدم.
تصوير مردي ناآشنا تار و نامفهوم توي شمع نمايان شد.
چشمامو باريك كردم و زل زدم بهش.
به نظر ميومد تا حالا نديده بودمش..با اين حال اصلا واضح نبود..
نفس عميقي كشيدم و اروم شمع رو فوت كردم و تصوير هم همراهش محو شد.
هر سه دست زدن.
كمي درگير تصوير خنديدم.
بابا رايان-چقدر زود بزرگ شدي تو..
مامان-اما نه خيلي بزرگ..
خنديديم.
هركدوم يه هديه قشنگ و دوست داشتني برام خريده بودن..اما كمي حواسم پرت بود..
از لحظه ديدن تصوير اون مرد توي شمع احساس غريبي توي سينه ام داشتم..
يه درد،يه گرفتگي كه خيلي يه دفعه اي پيداش شد.
انگار قرار بود اتفاق بدي بيوفته..
يه حس بدي بهم ميگفت درباره مامان و باباست..مامان فريا و بابا مايكل..
نگران شدم..
نكنه..
نكنه اتفاقي براشون افتاده باشه؟
قلبم اروم و قرار نداشت..
بعد اين همه سال اينجور يهويي نگرانشون شده بودم پس حتما يه چيزي بود..
از شدت نگراني و اضطراب شام هم نتونستم بخورم.
يه چيزي توي قلبم واقعا گواه خيلي بدي ميداد..
شستن ظرفها رو برعهده گرفتم و بقيه رفتن بخوابن..
پشت ميز نشستم و دست زير چونه ام زدم و شير اب رو با ذهنم باز كردم و بعد ظرفها رو دونه دونه بلند كردم.
با ذهنم كنترلشون ميكردم و زير شير اب ميگرفتم و تميز ميشدن و سرجاشون ميذاشتمشون..
دستمو زير چونه ام جا به جا كردم كه يه دفعه صداي مامان باعث شد از جا بپرم:افسون..
سريع بلند شدم و هول نگاش كردم كه كنترل ظرف روي هوا مونده رو از دست دادم كه پرت شد تو ظرف شويي..
اخ..
تند نگاش كردم.
مامان ابرو بالا انداخت و گفت:همه چي مرتبه؟
لبخند زدم و تند گفتم:اره..اره..ظرفا تموم شده..اين يكي رو..احتمالا بد گذاشته بودم افتاد..
و رفتم سر ظرفشويي و ارنيكه افتاد رو گذاشتم بالا.
چندتا ظرف نشسته مونده.
مامان جلو اومد.
تند ظرفا رو محو و نامرئي كردم.
ديد ظرفي نيست و گفت:مرسي عزيزم..برو بخواب..
-چشم..شما برو..
سري تكون داد و رفت.
نفسم رو بيرون دادم و ظرفاي باقي مونده رو شستم و رفتم تو اتاقم.
هنزفري توي گوشم كردم و به آسمون پرستاره زل زدم و سعي كردم اروم بشم..اما نميشد..
بايد يه كاري ميكردم..
ذهنم كشيده شد به خونه پدريم..
يه خونه قديمي توي يه شهر خوشگل كه بابا و مامان اولين بار اونجا باهم اشنا شده بودن..
برام يه چيزايي گفته بودن و..
ميدونم خيلي سال گذشته اما شايد بشه اونجا پيداشون كرد و يا حداقل اثري ازشون پيدا كرد..
يادمه پدرِمادرم،پدربزرگم هم اونجا زندگي ميكرد..شايد..شايد هنوز باشه و..
بايد اين قلب اشفته رو اروم ميكردم و با وجود اينكه به مامان و بابا قول داده بودم زندگي عادي خودم رو ادامه بدم و دنبالشون نگردم نميشد..اينبار نميشد..
يه چيزي ازم ميخواست برم اونجا..
درمونده رفتم توي تخت..
پيداشون ميكنم..

افسونگرWhere stories live. Discover now