94.مجبور

1.7K 161 44
                                    

دهنم يه جوري قفل شده بود..
نميدونستم چي بگم..
اصلا نميدونستم چطور بايد اين زني رو كه پشت به من جلوي در واحد ايستاده رو صدا كنم كه برگرده..
اصلا بايد صداش بكنم؟
چي بگم؟
بگم خانوم؟بگم هوي؟
اشفته و گنگ دهن باز كردم كه چرخيد سمتم.
خداي من..
دستم از روي در افتاد و شوكه و متعجب زمزمه كردم:عمه مارياا..
بهم لبخند عميق و مطميني زد و گفت:سلام عزيزم..
اصلا نفسم بند اومده بود.
متعجب گفتم:عمه..تو..اينجا..
با لبخند اخم شيريني كرد و گفت:بعد اين همه وقت اينجوري به عمه ات خوش آمد ميگي؟
و دستاشو باز كرد.
متعجب خنديدم و رفتم جلو و بغلش كردم و گفت:عمه مارياا..
با خنده ارومي محكم بغلم كرد و گفت:عزيزدلم..
هول گفتم:تو كجا بودي؟كي برگشتي؟اصلا..اصلا چي شد؟من نميفهمم..چرا اين همه اونجا موندي؟
دست به كمرم كشيد و اروم گفت:خيلي وقته برگشتم..
متعجب خودمو عقب كشيدم و نگاش كردم.
دستشو روي نيمرخم گذاشت و مهربون گفت:دخترك ناز من..نميدوني چقدر دلم برات تنگ شده بود..
بغض شيريني تو گلوم نقش بست.
چونه اش لرزيد و گفت:امشب عجيب ياد روزهايي افتادم كه شنيدم فريا بارداره و تازه به دنيا اومده بودي..
با عشق گفت:رو پاهام بند نبودم از خوشي..انگار دختر خودم بودي..داشتنت تو اغوشم همونقدر شيرين و لذت بخش بود..
اشكم از لذت جاري شد و مهربون گفتم:عمه..
و تند خودمو تو بغلش انداختم.
با عشق سرمو بوسيد و گفت:عزيزكم..
خودمو عقب كشيدم و گونه شو بوسيدم و گفتم:نميدوني چقدر نگرانت بودم عمه ماريا..
عميق نگام كرد.
-گمشده تو پيدا كردي؟
با غم گفت:اره..
هول گفتم:بيا تو..
اروم قدم داخل گذاشت كه به خاكستر جلوي در نگاه كردم..
اين..
عمه ماريا چرخيد سمتم و گفت:دنبالم ميگشتي..
چشمامو تنگ كردم و متعجب گفتم:دنبالت؟
خيره نگاهم كرد.
نفس تو سينه ام حبس شد و دهن باز كردم كه بسته شد و گيج گفتم:متوجه..نميشم..بعد برگشتنم منظورته؟
نفس عميقي كشيد و سنگين گفت:نه..
اصلا ذهنم تعطيل تعطيل بود..
اصلا نميدونستم دارم باكي و درباره چي حرف ميزنم..
نميدونستم و يا نميخواستم باور كنم..
اره..نميخواستم..
حتي فكر بهش نفسم رو بند مياورد..
به زور گفتم:تو..
تند گفتم:چرا اينجايي؟
دلم ميخواست هرچيزي بشنوم جز چيزي كه تو ذهنمه.
نه..امكان نداره..
با دلشوره خيلي خيلي شديدي زل زدم بهش..
جدي گفت:براي تو..براي..
كمر صاف كرد و نفسش رو شديد بيرون داد و محكم گفت:براي پسرم..
قلبم خيلي شديد لرزيد و توي يه لحظه زير دلم خالي..
پسرش..
براي پسرش..
واي..
واي خداي من..
نه..
پشت گردنم يخ كرده بود و قلبم اونقدر تند ميزد كه داشت از دهنم ميوفتاد بيرون..
به شدت لرزون و ناباور دستمو به گردنم گرفتم..
خودشه..
تمام تصوراتي كه مدام سعي ميكردم از ذهنم خارج كنم حقيقت داشت..
به زور زمزمه كردم:براي دنيلت..
قطره اشكش روي صورتش خط انداخت و زمزمه كرد:براي دنيلم..
واااي خداي من..
مخم داشت سوت ميكشيد.
اين..
اين امكان نداره..نميتونه داشته باشه..
من..دارم خواب ميبينم..
با بغض زمزمه كردم:بيدار شو افسون.
اما..خواب نبود..
درمونده دستمو داخل موهام كشيدم و اشك منم جاري شد.
عمه ماريا..مادر دنيله..
عمه من..
خواهر پدرم..حالا مادر دوست پسرمه..
جملات دنيل عين يويو دور سرم ميچرخيد..
يه زن زيبا..باباش ميگفت شبيه هرزه ها نبود..
پول و ملك و هيچي نخواست..
بچه رو داد بغل باباش..
از اشفتگي به نفس نفس افتادم..
گمشده عمه ماريا توي ١٥٣٤..
ناباور زمزمه كردم:دنيل بود..
براي پسرش سفر كرده بود..
دليل حس عجيب بابا همخوني بود..دنيل همخونش بود..پسر خواهرش بود..
با نفس هاي سنگين و اشفته گفتم:تو..
دنيل-افسون..
سريع و وحشت زده سرمو چرخوندم.
واي خدايا..
نه..
الان نه..
از استرس نفسم بند اومده بود..
گنگ از اتاق بيرون اومد و جلو ميومد.
نگاهي به من و صورت خيسم و بعد به عمه ماريا كرد و دوباره به من و گفت:اينجا..
نفسام در نيومد و سينه ام خيلي تلخ و تند بالا و پايين ميشد.
متعجب و نگران اومد كنارم و اشكمو با دستش گرفت و گفت:چي شده افسون؟چرا گريه ميكني؟
واقعاً زبونم نميچرخيد..
نميتونستم عمس العملي نشون بدم..
همه وجودم پر از شوك و ناباوري بود..
اين مرد..
پسر عمه ام بود..
همه اين مدت..
سينه ام سنگين بود.
دنيل نگران از سكوتم به عمه ماريا نگاه كرد و گفت:اينجا چه خبره؟شما اين وقت شب اينجا چيكار ميكني؟
و تند به من گفت:عمه ته..ماريا نه؟
اخ خدا..
داشتم خفه ميشدم..
عمه ماريا گرفته و لرزون گفت:اره..عمه شم..
تلخ تكرار كرد:عمه اش..منو يادته؟
دنيل گنگ زل زد بهش و گفت:اره..تو ١٥٣٤..افسون گفت كه دنبال اون بودي..
عمه ماريا با بغض گفت:فقط اون نبود..
دنيل همونجور و نامفهوم نگاش ميكرد.
قلبم تند تند ميزد و نگران به دنيل خيره بودم.
امادگي و تحملشو داره؟
سينه ام خيلي سنگين بود..خيلي..
عمه ماريا چشماشو بست و اشك از دوتا چشمش جاري شد و محكم گفت:من مادرتم..
واي خداي من..
به سريع و بدترين نوع ممكنه..
شوكه هيني گفتم.
صداي نفس هاي بلند دنيل به گوش رسيد و بلند گفت:چي؟
هول و لرزون گفتم:دنيل..
اشفته نگام كرد و گفت:اين چي داره ميگه؟
عمه ماريا-من..كسيم كه به دنيا اوردت..مادرت..
دنيل تند و ناباور گفت:اين يه شوخيه؟
داد زد:اگه شوخيه خيلي مسخره است..
به من نگاه كرد و با خشم گفت:حق نداري چنين شوخي باهام بكني..
اشكم جاري شد و سرمو به طرفين تكون دادم.
حالا داشت باورش ميشد شوخي نيست..
ناباور و وحشت زده زل زد بهم.
عمه ماريا-دنيل..من..
دنيل داد زد:حرف نزن..اين..اين حقيقت نداره..تو..
عمه هق هق بلند پردردي كرد.
حس كردم اشك تو چشماي دنيل جمع شد و درمونده گفت:تو..تو..
كلافه و ناباور دستشو لاي موهاش فرو كرد و اشفته سرتكون داد و گفت:دروغه..اين..اين امكان نداره..
داشت ديوونه ميشد.
تند گفتم:دنيل اروم باش..خواهش ميكنم..
خشن گفت:اروم؟اروم باشم؟چطوري اروم باشم؟
عمه ماريا-من اماده اين خشم و عصبانيت بودم..
دنيل انگار تركيد و فرياد زد:اماده بودي؟از كي؟از روزي كه رهام كردي؟از روزي كه پسر كوچولوي چند روزه تو توي اغوش پدرش گذاشتي و رفتي؟
اشكش پريد روي صورتش كه خيلي تند روش دست كشيد و پاكش كرد و با غيض گفت:واقعا براش اماده بودي؟اون روزهايي كه بايد دركنارم ميبودي داشتي تمرين ميكردي كه چطور براي خشمم اماده شي؟
با درد دستمو به دهنم فشردم و هق هق كردم.
عمه ماريا با درد و گريه گفت:دنيل..من..من مجبور شدم..
دنيل با تحقير و درد گفت:مجبورررر؟مجبور شدي يه تيكه از وجودت رو بيشتر از ٣٠سال رها كني؟
اشفته گفت:اصلا حقيقت نداره..من مطمينم..اين..اين يه شوخيه..
عمه تند سر به نه تكون داد و گفت:من هيچ وقت رهات نكردم..
و خواست دست دنيل رو بگيره كه دنيل با خشم خودشو عقب كشيد و گفت:برو بيرون..
ماريا-دنيل..
دنيل داد زد:گفتم از خونه من برو بيروووون..
و با خشم گفت:ديگه تحمل اين مسخره بازي و شوخي و كثافت رو ندارم..ميخوام بري..همين الان..
و بهمون پشت كرد.
چشمامو از بلندي صداش بستم.
عمه ماريا بلند گريه كرد و تند تند گفت:دنيل من متاسفم..من..من نميتونستم نگهت دارم..من مجبور بودم..
رفتم كنار دنيل و با بغض و اشفته بازوشو گرفتم.
دنيل دستاشو به اپن گرفت و سرشو پايين انداخت.
عمه ماريا-من پير نميشدم..پدرت زن داشت..نميتونستم يه جا ثابت بشم..تمام زندگيم پر از اشفتگي بود..اگه نگهت ميداشتم زندگيت نابود ميشد..زندگيت تو خطر بود..ميترسيدم..
دنيل داد زد:برو بيرون..
ماريا-دنيل..
دنيل از خشم سرخ شد و گفت:من ميرم..
و خيلي سريع رفت سمت در.
هول و وحشت زده دنبالش رفتم.
سريع از در رفتم بيرون.
منم دنبالش رفتم كه در پشت سرمون خيلي محكم به هم كوبيده شد.
دستامو به گوشم گرفتم و و با بغض لرزون گفتم:دنيل..دنيل جانم..كجا ميري؟
داغون دست روي صورتش كشيد و تند گفت:ميرم بيرون..
مطمين بودم ساعت حوالي٣يا ٤نصفه شبه ولي بدون مخالفت هول گفتم:منم ميام..
داغون گفت:نه..
صداش خيلي تلخ و داغون بود..
تند و خشك رفت سمت اسانسور..
نگران و هول بازوشو گرفتم و گفتم:دنيل..
يه دفعه خيلي عصبي گفت:فقط ميخوام اروم بشم..برو تو..
نرم تر گفت:افسون لطفا..بروبخواب..يه نوشيدني ميخورم برميگردم..
دستشو رها كردم و با بغض گفتم:كسي كه مشروب رو از دست من كشيدو گفت حق ندارم عين هرجايي ها واسه دردام مست كنم..داره ميره درداشو با نوشيدني اروم كنه؟
دست به دستگيره در اسانسور و خيره به درش موند.
با بغض شديدي مظلوم گفتم:زياده روي نكن باشه؟نميخوام..
اشكم جاري شد و گفتم:نميخوام از مستي تو اغوش يه زن ديگه تسكين بگيري..الان داريم نتيجه شو ميبينيم نه؟
و رو برگردوندم و با دستاي خيلي لرزون كليد رو از جيبم در اوردم و توي در انداختم و برگشتم تو خونه.
با بغض شديدي به در تكيه دادم كه بغضم شكست و يه دفعه بلند زدم زير گريه..
وااي..
واي خدا..
دستمو به گلوم گرفتم و روي زمين نشستم.
صداي گريه عمه ماريا هم از سالن به گوش ميرسيد.
اما حالم خيلي بدتر از اون بود كه بخوام اونو تسكين بدم..
هق هقي از گلوم خارج شد كه ضربه هاي محكمي به در خورد.
متعجب و با گريه بلند شدم و در رو باز كردم مه خيلي محكم توي اغوشش كشيده شدم.
دنيل من..
بلند زار زدم.
منو محكم به خودش فشرد و با غم تو شونه ام زمزمه كرد:جانم..جان دلم..افسونم گريه نكن..
محكم كمرشو فشردم..
ماريا-دنيل..تو روخدااا..فقط به حرفام گوش بده..
با گريه گفت:بعد اگه بخواي برم ميرم..
درمونده گفت:ميرم..
دنيل محكم صورتشو تو بازوها و موهام فرو كرد.
محكم و با گريه ارومي سرشو به خودم فشردم.
دستاشو خيلي محكم دورم انداخته بود ولي دستاش ميلرزيد.
عمه ماريا بلند زار زد و گفت:وقتي شنيدم باردارم از همون ثانيه عاشقت شدم..من شيطون بودم تو ناخواسته بودي اما..اما نميدونستم پدرت زن داره..نميدونستم و از همون ثانيه اول با همه وجودم ميخواستمت..ديوونه ات بودم..تمام دوران بارداري ميخواستم نگهت دارم..با عشق و محبتم بزرگت كنم اما..اما وقتي به دنيا اومدي..وقتي براي اولين بار بغلت كردم..وقتي براي اولين بار پسر كوچولومو توي دستام گرفتم..
دستاشو بالا گرفت و گفت:تمام تنم لرزيد..از اينده ات..از سلامتيت..از چيزي كه قرار بود در كنار من بشي..ميترسيدم..ميترسيدم دشمنام بهت اسيب بزنن..ميترسيدم اونقدر جابه جاشم كه نتوني به ارزوهات برسي..
شونه هاي دنيل ميلرزيد.
نگران با گريه سر روي شونه اش گذاشتم و گفتم:دنيل..عزيزم..
و شونه شو ماساژ دادم.
عمه ماريا جلو اومد و دست روي شونه دنيل گذاشت و از من جداش كرد و با درد گفت:من هيچ وقت رهات نكردم..روز اول پيش دبستانيت كنارت بودم..روز فارغ التحصيليت از دانشگاه توي جمعيت با افتخار برات دست زدم..روز فوت دايانا،توي سفرت به ١٥٣٤..حتي اون موقع هم كنارت بودم چون فك كردم ناخواسته اونجايي..گمشده اي كه تو ١٥٣٤ ازت ميخواستم كمكم كني پيداش كنم خود تو بودي..تو گمشده من بودي..تو همه چيز من بودي..
از پشت بغلش كرد و گفت:همه چيزم..پسركم..دنيلم..
خودمو كنار كشيدم.
الان وقت دخالت من نيست.
بايد بهشون فرصت بدم..
از درد و غم و نگراني داشتم خفه ميشدم و اشكام با هق هق خفه اي جاري ميشد..
تمام صورتم خيس بود..
دنيل لرزون دستاي ماريا رو از خودش جدا كرد و ازش فاصله گرفت و صورتشو توي دستاش گرفت..
اما ماريا نذاشت و يهو دنيل رو تو بغلش كشيد و بلند گريه كرد.
دنيل داشت خفه ميشد..
دستاشو مشت كرد و به زور و داغون گفت:خيلي تنهام گذاشتي..
اشكم جاري شد.
ماريا محكم فشردش و گفت:مجبور بودم..
سر دنيل رو تو بغل كشيد و زار زد:نميدوني بدون تو چي كشيدم..نميدوني وقتي افسون به دنيا اومد و بغلش كردم چقدر از نداشتنت زار زدم و درد كشيدم..دنيل مجبور بودم..منو بفهم..
دستاي دنيل دو دل و اشفته روي هوا اومد و دوباره پايين رفت ولي طاقت نياورد و تند دستاشو دور مادرش انداخت و داغون و محكم بغلش كرد و سرشو تو شونه اش پنهون كردم.
عمه ماريا بلند گريه كرد و دلتنگ گفت:عزيزكم..دلم تيكه تيكه شد از نداشتنت..از لمس نكردنت..
و موهاي دنيل رو نوازش كرد.
با اشكاي جاري و شوكي كه هنوز تو همه وجودم بود لبخند پردردي زدم.
دنيل هق هق كرد و جگرم خون شد.
عمه ماريا با درد و درحاليكه دنيل توي اغوشش بود روي زمين نشست.
دنيل هم نشست..
خيلي درمونده و داغون بود..خيلي
خداياا اين چه بساطيه كه براي ما پيش اومده..
هنوز شوكه بودم..
هنوز باورم نشده بود..
اخه..
چطور ممكنه؟
اين همه سال؟
بابا مايكل و مامان فريا ميدونن؟
ميدونن عمه يه پسر داشته؟ميدونن اون پسر دنيله؟
اخ..
اخ خداا..
سرم داشت ميتركيد.
حس كردم سرم داره گيج ميره..
لرزون دستمو به ديوار گرفتم..
دنيل هريسون پسرعمه مه..اين ديگه واقعاً اخرشه..
نميتونستم جلوي اشكامو بگيرم..
همينجور بي محابا و پشت هم و از اعماق وجودم جاري بودن.

افسونگرWhere stories live. Discover now