10.سن

1.6K 165 30
                                    

نچ نچ به البرت فك كردم.
عجب اتيش پاره تخسيه..
خدا بخير بگذرونه..
اميلي دستم رو كشيد بالا و گفت:واااي البرت يهويي اومد يادم رفت چي ميخواستم بهت بگم..ميخواستم بگم فردا ميخوام خياط بياد..تو هم به لباس بيشتر نياز داري..
لبخند زدم و گفتم:اخ چه عالي..گنديدم تو اين لباس..
خنديد.
-نكنه بو ميدم كه اين ايده لباس جديد و خياط رو علم كردي؟
بلند خنديد و گفت:نه..
اخم كردم و گفتم:آره..
و قلقلكش دادم.
خيلي بلند خنديد و وول خورد و گفت:نه..نه
باز قلقلكش دادم و گفتم:آره..
داشت از خنده غش ميكرد كه كسي پشتمون داد زد:تو راه پله شوخي نكنين..
هر دو يهويي ساكت شديم و هول چرخيديم و اميلي كه پشتم بود نتونست خودشو نگه داره و خورد بهم كه پرت شدم جلوتر و يه پله رفتم پايين تر..
ويليام با اخم خيلي خيلي غليظ و خشني نگاهمون ميكرد و عصبي گفت:چه خبره؟
اميلي سريع خودشو كشيد كنارم و صاف شد و گفت:ما..
تند گفتم:ما فقط كمي داشتيم ميخنديديم..اگه نظر شما اشكال نداشته باشه..
با غيض گفت:از تو نظر نخواستم..
وحشي خر..
چشمامو چرخوندم.
آلبرت اومد پشت سرش..
ويليام عصبي دستش رو بلند كرد و گفت:دفعه اخريه كه بين پله ها مسخره بازي در ميارين..
آلبرت پشت سرش دستاشو همون طوري بلند كرد و اداشو در آورد.
منو اميلي به سختي سعي كرديم نخنديم و اميلي گفت:فقط داشتيم..
ويليام خشن بين حرفش گفت:بايد بيشتر مراقب باشي..اين چه كاريه؟تو از اين عادت ها نداشتي..
و با غيض به من نگاه كرد و گفت:بايد تاثيرات اين خدمتكار جديد باشه..
يه قدم اومد جلو كه با تمام وجود سعي كردم محكم و قوي باشم..
خشك و جدي گفت:مراقب رفتارت باش..هر وقت دلم بخواد دستات رو جاي دزديت ازت ميگيرم و پرتت ميكنم بيرون..
لرزي به تنم افتاد.
آلبرت پشتش دهني كجي كرد كه يه دفعه ويليام برگشت و بدون مكث گوشش رو گرفت و گفت:تو هم دفعه اخرت باشه..
آلبرت از كشيده شدن گوشش به بالا كج شد و تند گفت:چشم..چشم..من يكي غلط كردم..
ويليام گوشش رو ول كرد و جدي و خشن گفت:بالا..يالا..
و هلش داد جلو..
آلبرت دويد بالا..
خودشم با غيض از كنارم رد شد و رفت بالا.
اميلي لبش رو گاز گرفت.
با حرص گفتم:كلا انقدر عوضيه؟
اميلي سعي كرد لبخند نزنه ولي نشد و لبخند گشادي روي لبش اومد و خندون گفت:نه هميشه.
منم لبخند زدم.
نگاهمو كشيدم روش و گفتم:چرا انقدر نگرانته؟
شونه انداخت و گفت:نگرانه ديگه..
خواست بره..
يه چيزي عادي نيست..
بازوش رو گرفتم و گفتم:بيش از حد نگرانه..نميخواي بهم بگي چرا؟
نفس عميقي كشيد و به پله ها نگاه كرد و گفت:چند سال پيش..از روي همين پله ها افتادم پايين..سرم ضربه بدي خورد..
متعجب و نگران گفتم:واقعا؟
بازوم رو گرفت و گفت:اره..
تو هم رفت و اروم گفت:فك ميكنه نميدونم اما..ميدونم..
چشمامو باريك كردم و گفتم:چيو؟
لرزون گفت:فك نكنم زياد زنده باشم..
تمام وجودم لرزيد..
واي..خداي من
رفت بالا.
به زور دستم رو به ديوار گرفتم.
هنوز..هنوز خيلي جوونه..
اشك تو چشمام جمع شد.
خداي من.
داغون صورتمو توي دستم گرفتم و روي پله ها نشستم.
پس واسه همينه كه ويليام هميشه خيلي نگرانه..
خيلي دردناك بود كه دوست كوچيكم اينطور از دست بدم..
حس ميكردم قلبم رو به درد اورده..
نه..
حتي فكرشم داغونم ميكرد.
پردرد نفسم عميق كشيدم و سعي كردم بغضم رو قورت بدم.
تو اين دوره علم پيشرفت خيلي كمي داره..اين ميترسونتم.
اروم با قدمهاي سست و فكر و قلبي پردرد رفتم بالا.
كاش ميتونستم كاري براش بكنم..
اميلي سر ميز نشسته بود..
با ديدنش قلبم گرفت..
هنوز خيلي كوچيك بود..
با بغض رفتم كنارش نشستم.
نگام كرد.
سعي كردم لبخند بزنم.
دستش رو روي دستم كه روي ميز بود گذاشت و اخم كرد و گفت:اگه قراره رفتارت باهام عوض شه خودم ميندازمت بيروناا..
با بغض خنديدم و گفتم:اصلا از اين خبرا نيست..خيالت راحت..
خنديد و گفت:خوبه..
ويليام اومد داخل.
هر دو جلوي پاش بلند شديم.
يهو با خشم گفت:تعظيم كردن ياد نگرفتي؟
عوضي..
كلا امروز از دنده كج بلند شده..
از جاي ديگه پر بود داشت سر من خالي ميكرد.
با غيض گفتم:اوه يادم رفته بود شما عقده تعظيم و احترام داري..
و با حرص يه كم جلوش خم شدم.
دستش رو مشت كرد.
زيرلب از لاي دندوناش گفت:گذاشتن يه بي ادب زبون دراز كنار اميلي بزرگترين اشتباه زندگيم بود..
چشمامو چرخوندم و نفسم رو شديد بيرون دادم.
عصبي نشست.
من و اميلي هم نشستيم.
آلبرت لباس عوض كرده دويد داخل و تند به مرغ روي ميز چنگ زد و پريد رو صندلي..
ما سه تا عين جن ديده ها نگاش ميكرديم ولي عين خيالش نبود..
آنا ظرف سوپ رو اورد و جوري با حرص براي من ريخت انگار سرجاي اون نشستم.
نچ نچ ديگه كارم به كجا كشيده شده كه كلفت هاي قديم هم واسه ام قيافه ميگيرن..
البرت با دهن پر گفت:گفتي اسمت چيه؟افسين؟
ويليام با اخم گفت:با دهن پر حرف نزن..
با لبخند گفتم:افسون..
تند گفت:خوب..اسم عجيب چندسالته؟
همزمان ويليام و اميلي نگاهش كردن.
چشمامو باريك كردم و گفتم:مهمه؟
با دهن درحال تركيدن گفت:اره كه مهمه..ميخوام ببينم سنت مناسبه كه قلبتو تصاحب كنم يا نه..
ابرو بالا انداختم و چشمامو گرد كردم و گفتم:بلههه؟
ويليام با دهن كج زل زد بهش و گفت:فك نكنم سنش بهت بخوره..
البرت شيطون گفت:ولي به تو ميخوره هاا..
ويليام سرخ شد و اميلي نرم خنديد.
آلبرت لبخند گشاد دندون نمايي كه تمام محتويات دهنش ديده شد به ويليام زد.
اه..
با چندشي متعجب زل زدم بهش.
نچ نچ..اين بچه چه زبوني داره..
ويليام اخم غليظي بهش كرد و گفت:غذاتو بخور..
و با حرص گفت:عين آدم..
آلبرت-همينجوري بلدم..
ويليام با حرص نفسش رو بيرون داد.
آلبرت-حالا زياد ميموني اسم عجيب؟
با لبخند گفتم:نميدونم..شايد..
نه..من ميرم
لبخندم محو شد و تند گفتم:فك نكنم خيلي طولاني باشه..
خودشو كشيد رو ميز و بال مرغ كامل وسط ميز رو كشيد و گفت:زياد بمون..خوش ميگذره..
همه با تعجب زل زديم بهش.
ويليام جدي گفت:بچه تو مگه تو قحطي بودي؟چرا اينجوري ميخوري؟
من و اميلي اروم خنديديم.
اميلي با كنايه گفت:مامانت غذا نميداد بهت؟
ويليام تند نگاش كرد و بهش اخم كرد كه اميلي سرشو چرخوند.
البرت-حالا شوهر داري اسم عجيب؟
خنديدم و گفتم:اسمم افسونه..افسون..نه خير..شوهر ندارم..
شيطون زد تو بازوي ويليام و اروم گفت:شوهر نداره..
داشتم ميتركيدم..
اميلي داشت از خنده ميزو گاز ميگرفت.
ويليام عصبي اخم كرد و گفت:شامتو بخور برو تو اتاقت..
البرت دهن باز كرد كه ويليام تند گفت:بدون حرف..ديگه يه كلمه هم حرف نميزني..
البرت دهن باز كرد كه ويليام تند و بلند گفت:بي حرف..
البرت بهش اخم كرد و مشغول خوردن شد و وقتي ويليام حواسش نبود بهش زبون درازي كرد.
اروم خنديديم.
تو سكوت مشغول خوردن شديم و تنها چيزي كه سكوت رو بهم ميزد صداي ملچ ملوچ دهن آلبرت بود..
اه..
جورج اومد جلوي در و تعظيمي كرد و اومد كنار گوش ويليام و چيزي گفت و يه برگه دستش داد.
آلبرت-نامه عاشقونه براي داداشم نوشتي خرفت؟
من و اميلي نرم و اروم زديم زير خنده.
ويليام بهش اخمي كرد و بعد جدي سر تكون داد و نگاهي به كاغذ انداخت و چند دقيقه بعد بلند شد و گفت:شب بخير..
-شب بخير
برگشت و گفت:با تو نبودم..
با غيض گفتم:منم با تو نبودم..
آلبرت خيلي بلند زد زير خنده.
اونقدر بلند كه حس كردم سطح مايع سوپم تكون خورد.
اميلي هم دستم رو فشرد و نخودي و اروم خنديد.
ويليام انگشتش رو جلوم گرفت و گفت:به وقتش..
سر تكون دادم و گفتم:منتظر ميمونم..
جدي زد بيرون.
اميلي خنديد و گفت:هيچ كس تاحالا با ويليام اينطور صحبت نكرده..
-واسه همينه پرو شده..
ناباور خنديد دست روي دهنش گذاشت و گفت:افسون..
شونه بالا انداختم و گفتم:حقشه..خيلي بداخلاق و عوضيه..
آلبرت-ويليام ادبت ميكنه..
-اگه بتونه..
لبخند تخسي زد و گفت:ميتونه..دردناك ادبت ميكنه..
تند گفت:ولي زياد بمون..دوست دارم ادب شدنت رو ببينم..ويليام سياه و كبودت ميكنه..
ابرو بالا انداختم.
اميلي-عه عه ويليام اصلا هم عصبي و خشن نيست..
آلبرت تند مشغول خوردن شد.
اميلي خنديد و بلند شد و دستم رو كشيد.
رفتيم بالا تو اتاقش.
از بالكنش به اسمون پرستاره نگاه كردم.
نچ نچ هوا تو اين دوره تميز و اسمون شفافه..
خيلي زيباست..
اميلي-افسون..
نگاش كردم.
لباس عوض كرده بود و لباس خواب سفيدي پوشيده بود و توي تختش دراز كشيده بود و نگاهم ميكرد.
رفتم جلو و كنارش رو تخت نشستم وگفتم:بله..
اميلي-تو تاحالا عاشق شدي؟
لبامو جمع كردم و اخم كردم و مشكوك گفتم:نه..تو شدي؟
خنديد و گفت:نه..براي ويليام پرسيدم..
ابرو بالا انداختم و گفتم:عاشق شده؟
اميلي-نه..فك نكنم..
نفس عميقي كشيد و گفت:اصلا به نظر نميرسه قصد ازدواج داشته باشه..
-زن داداش ميخواي؟
خنديد و گفت:بد نيست چون..
اروم گفت:ويليام خيلي تنهاست..
با يادآوري اون دختري كه نيمه شب اومده بود پيش ويليام گفتم:مطمينم اون به فكر خودش هست..تو نگران نباش..
زل زد بهم.
-چيه؟ميخواي براش زن پيدا كنيم؟
ذوق زده نشست و گفت:اره..كمك ميكني؟
متعجب گفتم:اميلييي..
اميلي-لطفا..
مشكوك گفتم:تو يكي رو در نظر داري نه؟
لبخند خبيثي زد و گفت:خياطي كه فردا مياد..
تند گفتم:دختره خياطه؟
كلافه گفت:نه..بذار بگم..خياطه كه فردا مياد دختر خواهرش رو با خودش مياره..پدرش خيلي ثروتمنده و دختر خوبي هم هست..هميشه ميخواد بياد عمارت ما ميارتش..اسمش"تَلِن"
متفكر به در و ديوار زل زدم.
دستاشو به هم قفل كرد و گفت:لطفا..
لبخند زدم و گفتم:دختر مردم رو بدبخت نكن..اين داداش تو چيه اخه؟
با خشم زد تو بازوم و گفت:هي..داداشم خيلي هم خوبه..
لبخندم عميق تر شد و گفتم:ميخواي چيكار كني؟
شيطون گفت:باهم يه نقشه درست و حسابي بكشيم كه ويليام از تَلِن خوشش بياد..
نفسم رو فوت كردم.
اميلي با شوق گفت:قبول؟
نگاش كردم و ناچار گفتم:قبول..
محكم گونه مو بوسيد و گفت:عاليه..پس فك كنيم..فردا كه مياد بايد يه كاري كنيم باهم روبروشن..
سر تكون دادم و گفتم:فعلا بخواب..
با لبخند دراز كشيد.
پتو رو روش كشيدم و سرشو بوسيدم و بلند شدم.
شمع كنار تختش رو برداشتم و از اتاقش بيرون اومدم و در رو بستم.
از پله ها رفتم پايين.
توي تاريكي حس كردم كسي تو سالنه..
اما خيلي تاريك بود و نميشد ديد.
شمعو بالاتر گرفتم و چشمامو گرد گرد كردم و سرمو بردم جلو و خيلي دقيق به دور و بر خيره شدم و قدمي به جلو برداشتم كه يه دفعه لباسم رفت زير پام و دهنم رو براي جيغ زدن باز كردم كه بيوفتم كه يه دفعه دستي از پشت كمرم و با اون يكي دستش دهنم رو گرفت و جاي جيغ ناله ريزي از دهنم خارج شد.
نگهم داشت كه نيوفتم..
با ترس و شوكه تند تند وول خورد..
شخص پشت سرم گفت:هيسسس..
باز وول خوردم و سعي كردم جيغ بزنم و با ترس و خشم دستش رو كه روي دهنم بود گاز گرفتم.
اخ خيلي پردردي گفت و عصبي گفت:چه مرگته؟ميخواي همه رو بيدار كني؟
صداش..
چقدر آشنا بود..
عه عه..اين صداي ويليامه؟
دهنم رو ول كرد و تند تند دستش رو تكون داد.
سريع چرخيدم سمتش و شمع رو بالا گرفتم.
واقعا خودشه..
خشن و با غيض گفت:مگه سگي اينطور گاز ميگيري؟
خونم به جوش اومد و عصبي گفتم:سگ خودتي..اگه جناب عالي عين دزدا دهنم رو نميگرفتي گازت نميگرفتم..واسه چي دهن منو گرفته بودي؟
با حرص گفت:دزد كه تويي..اگه حواست رو جمع ميكردي نميگرفتمت..
خشن گفتم:يعني چي؟
اومد جلوتر و عصبي گفت:طلبكارم هستي؟
تخس گفتم:نباشم؟چيه ميخواستي بكشيم؟
از لاي دندوناش گفت:تو رو؟چندان مهم به نظر نميرسي كه به خودم زحمت بدم..گرفتمت چون داشتي ميوفتادي و نزديك بود خونه مو اتيش بزني..
اخم كردم و گفتم:چه ربطي داره؟
همونجور نگام كرد.
سريع به شمع تو دستم نگاه كردم.
اخ اخ..
شمع تو دستم بود،پام به لباس گير كرد و نزديك بود بيوفتم..
با حرص گفتم:اين دهن گرفتن داشت؟
ويليام-نميگرفتم كه با صداي جيغت همه رو بيدار ميكردي..
راست ميگه..واقعا داشتم جيغ ميكشيدم..
اما موضعم رو حفظ كردم و گفتم:ولي حق نداشتي دهنمو بگيري.
دستش رو تكون داد و با غيض گفت:برو رد كارت تا ندادم بلايي سرت بيارن..
دندونامو به هم فشردم و لباسم رو با يه دست بلند كردم و با غيض سمت پله ها رفتم.
چند قدم ازش دور شده بودم كه ياد چيزي افتادم.
سريع برگشتم و گفتم:يه چيزي بپرسم؟
كلافه دست به كمر زد و گفت:اگه باعث ميشه زودتر از جلوي چشمام بري اره..
چشمامو چرخوندم و گفتم:مشكل اميلي چيه؟
چشماشو باريك كرد.
رفتم جلوتر و اروم گفتم:ميدونه..ميگه كه..
چشمامو بستم و لرزون گفتم:ميگه زياد زنده نيست..
و بغض به گلوم چنگ زد.
اخم غليظي كرد و با خشمي كه حس كردم داره درد و غمش رو پنهون ميكنه گفت:تو سرت تو كار خودت باشه و فقط مراقبش باش..
تند سمت پله ها رفت و گفت:اميلي هيچيش نميشه..
با وجود تمام تلاشش صداش غم داشت..
نفسم رو با غم بيرون دادم و رفتم سمت اتاقم.
روي تخت نشستم و شمع رو روي ميز گذاشتم و زل زدم بهش.
سعي كردم تمركز كنم و شمع رو خاموش كنم..
نفس عميقي كشيدم و تمام حواسم رو دادم به شمع..
ياد اولين باري افتادم كه جادو كردم..
لبخند زدم.
مامان..
من ميتونم..مطمينم كه ميتونم..
يه دفعه خاموش شد ولي..
توان و انرژي خيلي زيادي رو صرف كرده بودم..
لبخند زدم.
براي شروع خوبه..
لرزون دراز كشيدم و خيلي زود خوابم برد.
خواب ميديدم تو باغ ميوه خندون و شاد چرخ ميزنم..
بلند ميخنديدم و ميچرخيدم..
صداي مامان فريا رو شنيدم:افسونم..
مامان..
خندون چرخيدم سمت صدا..
مامان-بخند عزيزم..بخند..
بلند خنديدم.
يه دفعه چرخيدم كه ديدم لبه يه پرتگاهي وايستادم..
با ترس به ارتفاع خيلي بلندش خيره شدم و باد موهامو به پرواز در آورد
تند به عقب چرخيدم.
دست مردونه اي سمتم اومد.
انگشتر فيروزه ايش ميدرخشيد..
ويليام..
بهم لبخند زد و گفت:يالا..دستمو بگير..
تند به پرتگاه و بعد به دستش نگاه كردم.
انگار تنها چاره ام اين بود..
دستمو مشوش توي دستش گذاشتم.
دستم رو محكم توي دستش فشرد و منو سمت خودش كشيد و از پرتگاه دورم كرد.
لبخند زدم.
يه دفعه انگشتر فيروزه اش درخشيد.
به انگشترش نگاه كرد و لبخندش محو شد و خشن دستم رو رها كرد و خيلي محكم با دوتا دستش هولم داد كه عقب عقب رفتم و با جيغ بلندي پرت شدم پايين.
با احساس سقوط خيلي دردناكي با وحشت و هين بلندي از جام پريدم.
تمام وجودم پر از عرق بود و كل وجودم داشت ميلرزيد.
يه دفعه در اتاق محكم باز شد.
چهره خندون اميلي با ديدن حالت وحشت زده و حال بدم وا رفت و هول گفت:افسون..
نفسم در نميومد.
دستم رو روي قلبم كشيدم داغون تند تند نفس كشيدم.

افسونگرWhere stories live. Discover now