29.تا ابد

1.6K 161 45
                                    

شوك نشان واكسن روي بازوي ويليام حتي از شوك پرت شدنم توي اين دوره هم بيشتر بود.
يعني..
يعني اونم مثل من اومده بود؟با كتاب؟
شايد با همين كتاب..
اما..
اميلي و البرت سالهاست ويليام رو دارن..
يعني ويليام..اين همه مدت..
تمام اين زماني كه من داشتم دست و پا ميزدم واقعا ويليام هم به درد من دچار بود؟
خدايااا..
نفسم در نميومد..
چطور ممكنه؟مگه ميشه؟
به محض رسيدن به خونه تند دويدم تو اتاقم و در رو بستم.
نميتونستم تمركز كنم..
نكنه..نكنه ويليام هم مثل من پرت شده توي اين دنيا و سالهاست نتونسته ازش خارج بشه؟
اونقدر طولاني كه بودن اينجا رو پذيرفته..
داغون چنگ به موهام زدم.
يعني واقعا ويليام هم از دوره من اومده؟
از٢٠١٩؟؟
اما..
جور در نمياد..
هيچي جور درنمياد..
اشفته تو اتاق قدم زدم.
چيكار كنم؟
بايد بهش اعتماد كنم و رازم رو به اميد يه درد مشترك بگم كه شايد اونم مثل من باشه؟
شايد..
شايد بشه باهم برگرديم..
از اين فكر اشك شوق تو چشمام جمع شد..
تند كتاب رو از زير تختم بيرون كشيدم.
لمسش كردم.
جادو توش وجود داشت..
بس بود..
قدرتم بس بود..
ميتونستم قفلش رو باز كنم و برم..يا ميتونستم با طلسم عمه برم..ميتونستم با هر راهي كه بشه ويليام رو هم برد برم..
برگردم خونه..پيش مامان..پيش بابا..
برم سراغ زندگي حقيقيم..
دوره خودم..
كنار ادمهاي هم دوره خودم..
اما..
ويليام..
بايد بهش بگم..
شايد مثل من باشه..
شايد مال دوره من باشه..
اون نشان واكسن..
وااي خداا..
مغزم داشت منفجر ميشد..
بايد بهش بگم؟
اما اگه بخوام قضيه كتاب و عمه رو بگم بايد جادو رو هم بگم و اونوقت..
اگه باور نكنه،اگه اشتباه كرده باشم و مال زمان من نباشه،اگه به عنوان جادوگر لوم بده و اتيشم بزنن چي؟
تند دست به صورتم گرفتم.
نه..
نميشه..
نميتونم چيزي بگم..نميتونم ريسك كنم..
نميتونم جونمو به خطر بندازم..
ضربه اي به در خورد و اميلي گفت:افسون..
لرزون و به زور گفتم:بله..
اميلي-وقته شامه..
به زحمت گفتم:شما بخورين..من سيرم..
اميلي-مطميني؟
-اره..
اميلي-باشه..
و صداي پاش گفت داره ميره..
داغون باز قدم زدم.
گردبادي كه توش گير كرده بودم هرلحظه ويرانگر تر ميشه و بيشتر منو داخل ميكشيد.
فردا شب ماه كامل ميشد..
فقط يه روز باقي مونده بود كه ميتونستم ويليام رو ببينم و امشب اخرين شبي بود كه بايد تصميم ميگرفتم..
تا نيمه هاي شب فقط قدم زدم و فكر كردم..
اما هرچي بيشتر فك ميكردم كمتر نتيجه ميگرفتم.
به هواي ازاد نياز داشتم..
بي سر و صدا از اتاق زدم بيرون و رفتم جلوي در كه..
ويليام رو ديدم كه زير الاچيق بود..
بيدار بود.
به اسمون نگاه ميكرد..
اولش خواستم برگردم ولي بعد..
نميشد..
جاذبه اش منو سمتش ميكشيد.
شايد اخرين شبي كه ميديدمش..
اشك تو چشمم جمع شد و اروم رفتم جلو.
متوجهم نشد.
پشتش به چوب الاچيق تكيه دادم و گفتم:بيخواب شدي؟
سريع چرخيد سمتم و با ديدنم تند لبخند زد و گفت:اره..
به بازوش نگاه كردم.
نميتونستم داشتنش رو امتحان نكنم..
نميتونستم اميد اينكه ممكنه باهام بياد رو انقدر راحت از دست بدم.
لب بالاييم رو لحظه اي داخل دهنم كشيدم و مضطرب گفتم:ميشه..ميشه يه كاري بكنم و تو..تو به سوالام صادقانه جواب بدي؟
گنگ سرتكون داد.
رفتم جلوش و شروع كردم به بازكردن بندهاي لباسش.
متعجب زل زد بهم.
سر انگشتام يخ كرده بود.
تند بازشون كردم.
اروم و گرم گفت:افسون..
سريع گفتم:هيسسس..لطفا..
بندها رو باز كردم و يه دفعه پيرهنش رو داغون تا روي بازوش كج كردم و لرزون گفتم:اين جاي چيه؟راستشو بگو..حتي اگه عجيب باشه،حتي اگه غيرقابل باور باشه..خواهش ميكنم..من باور ميكنم..
تند نگاه ازم كند و به بازوش نگاه كرد و اخمي كرد و گفت:فك كنم يه زخم قديميه..چطور؟چرا ميپرسي؟
زخم قديمي..همون چيزي كه من به اميلي گفتم.
لبامو به هم فشردم و با بغض گفتم:قول دادي راست ميگي..
با خشم و غيض پيرهنش رو توي مشتم فشردم و گفتم:اما دروغ ميگي..
تند رهاش كردم و خواستم برم كه سريع دو طرف شونه مو گرفت وصادقانه و محكم گفت:نميدونم..افسون قسم ميخورم دروغ نميگم..نميدونم جاي چيه..از وقتي يادمه بوده..فك ميكنم زخم قديميه..نميدونم..چطور مگه؟چرا انقدر مهمه؟
زل زدم تو چشماش.
اشك تو چشمام حلقه زد.
داشت راست ميگفت اما..
چطور ممكنه؟
اين..
جاي واكسنه..
خدايااا..
ويليام متعلق به دوره١٥٣٤نميتونه داشته باشدش..
آشفته سرمو چرخوندم.
بازومو ول كرد و گفت:ميري؟
تند به چشماش نگاه كردم.
تلخ گفت:حالت مثل حال كسيه كه ميخواد خداحافظي كنه..
چطور فهميد؟
داغون دست به صورتم كشيدم.
داغون گفت:باهام برقص..براي اخرين بار..
دهن باز كردم كه تند و با تاكيد گفت:باهام برقص..
و دستامو خيلي محكم كشيد و روي شونه هاي خودش گذاشت و كمرم رو محكم گرفت..
اشك تو چشمام جمع شد.
نرم حركتم داد.
كنار گوشم پردرد گفت:تنهام ميذاري؟دلت مياد؟
اونقدر عميق گفت كه اشكم جاري شد.
انگشتش رو جلو اورد و اشكم رو گرفت و گفت:اگه دلت مياد..اين اشك واسه چيه؟
هق هق داغوني كردم و دو طرف پيرهنش رو توي مشتم گرفتم و سر پايين انداختم و گفتم:دلم نمياد..
تند گفت:پس چرا ميخواي بري؟
درمونده گفتم:مجبورم برم..
داغون داد زد:چرا مجبور نيستي پيش من بموني؟
محكم مشتاي روي پيرهنش رو توي دستاش گرفتم و با بغض گفت:چيكار كنم بموني؟
نه..نه..
اين بغض قلبم رو له ميكرد..
با گريه گفتم:اينكارو باهام نكن..
با خشم گفت:تو اينكارو باهام نكن..
تند دو طرف صورتم رو گرفت و به چشمام زل زدو مغموم گفت:نرو..
لبش رو كلافه گاز گرفت.
چشماي مشكي قشنگش درخشش غم داشت.
ويليام-هرچي بخواي به پات ميريزم..واسه چي ميري؟خانواده ات؟همه شون رو ميارم اينجا..
نميتوني..
فقط تو چشماش خيره شدم.
داغون گفت:افسون..
درمونده گفتم:باهام بيا..
وا رفت.
نگاهش رو اروم از كنارم به عمارت كشيد.
با بغض گفتم:اون نشان روي بازوت جاي واكسنه ويل..
تند نگام كرد و گنگ گفت:واكسن؟؟چي هست؟
زل زدم تو چشماش..
دروغي در كار نبود..
سياه نمايي و پنهون كردن حقيقتي در كار نبود..
واقعا نميدونست..
عاجزانه گفت:افسون..بمون..ميخوام بانوي اين عمارت بشي..بانوي من بشي..
متعجب زل زدم بهش.
عميق نگام كرد و گفت:دوستت دارم..
اخ..
قلبم ريخت و شكمم به سرعت منقبض شد.
نميتونستم..
من نميتونستم اين مرد رو ترك كنم..
از اعترافم بلند زدم زير گريه و خيلي تند گفتم:ميمونم..ميمونم..تا ابد پيشت ميمونم..
اشكش جاري شد و سريع خنديد.
با اشك خنديد.
منم خنديدم.
تند پيشونيشو به پيشونيم چسبوند و با شوق گفت:ميموني؟
تند گفتم:تا ابد..
خيلي سريع فاصله طولاني مدت بينمون رو از بين برد و لباي داغش رو پر عشق روي لبام گذاشت.
اخ..
الان وقتش بود..
ديگه وقتش بود..
مال من بود و من مال اون..
دلم اينجاست..ديگه نميتونم برم..
واقعا نميتونم..
با ولع و ديوانه وار لبامو به بازي گرفت.
با لذت دو طرف گردنش رو گرفتم و همراهيش كردم.
شيرين بود..خيلي خيلي شيرين بود..
به اندازه تمام اين دوري و فاصله شيرينيشو حس ميكردم..
داشتم ديوونه ميشدم از اين همه ولع و لذت..
چيز متفاوتي از تمام لذتهايي بود كه تو كل عمرم چشيدم..
كمرم رو محكم به خودش فشرد و دستش رو لاي موهام برد..
داغ لبامو كشيد.
كاش زمان بيايسته..
كاش ما توي اين زمان يخ بزنيم..
محكم گردنش رو گرفتم.
صداي ترك برداشتن چيزي از پشت سرش توي گوشم پيچيد..
ترس خيلي خيلي مبهمي تو وجودم پيچيد..
به زور و با دلهره لبامو جدا كردم و اروم گفتم:ويليام..
خمار پيشونيشو به شقيقه ام چسبوند و زمزمه كرد:جانم..
و منو تو اغوش تنگش به خودش فشرد.
به اطرافم نگاه كردم و گفت:يه چيزي..يه چيزي خوب نيست..
واقعا خوب نبود..
اشفته اطرافم رو نگاه كردم..
توي وجودم انگار رخت ميشستن و دلم مثل سير و سركه ميجوشيد.
داغ گونه مو بوسيد و گفت:نفسِ ويليام..تا تو هستي همه چيز خوبه..ملكه عمارت من..
مست گرماي لحن و تنش لبخندي زدم كه ترك روي ستون چوبي الاچيق رو ديدم كه عميق شد..
لبخندم محو شد..
خاطره مشابهي از جلوي چشمام رد شد..
شيشه،ترك،خردشدنش،باغ ذرت..
نه..
با وحشت و مقطع گفتم:ويليام..منو از..اينجا..ببر..
اما همون لحظه ستون الاچيغ خرد شد و خرده هاش پرتاب شد سمتم.
جيغ خيلي وحشت زده اي كشيدم و دستم رو جلوي صورتم گرفتم..
انگار همه دنيا داشت روي سرم اوار ميشد..
داد زدم:نههههههههه...
وحشت زده جيغ زدم:ويليام..
و اشكام خيلي دردناك صورتمو خيس كردن.
پام ليز خورد و با سر خوردم زمين..
احساس ضربه خيلي خيلي شديد و دردناكي تو سرم كردم و بعد..
فك كنم بيهوشي..
و تاريكي محض بود كه بي رحمانه همه اطرافم رو فرا گرفت.

افسونگرOnde histórias criam vida. Descubra agora