22.دختر قوي من

1.8K 159 35
                                    

هوا روشن شده بود..
خميازه اي كشيدم و به صداي خدمتكارا و ظرف و ظروف گوش دادم كه نشون ميداد دارن كثيف كاري هاي ديشب رو تميز ميكنن..
اروم تو جام نشستم..
چه مهموني..
هنوز جاي لبهاش روي گونه ميسوخت و اين نشونه خيلي بدي بود..
به لباس قشنگم كه روي صندلي بود زل زدم.
همه خاطرات شيرين ديشب تو ذهنم نقش بست..
لعنتي..
چشمامو بستم تا حواسم رو يه كم جمع كنم و بلند شدم و لباس عوض كردم و از اتاق زدم بيرون.
اميلي رو پله ها نشسته بود.
متعجب رفتم سمتش و گفتم:چرا اينجا نشستي؟
اميلي-ويليام گفته..
ابرو بالا انداختم و گفتم:گفته رو پله بشين؟
كلافه گفت:نه..گفته اماده شو..ميخواد بفرستتم كليسا..
كنارش نشستم و گيج گفتم:كليسا چرا؟
اميلي-براي دعا..معمولا هر چند وقت يه بار ميرم..
با اينكه نميدونستم به چه دليلي ولي احتمالا اعتقادات مذهبي اين دوره بود و الكي گفتم:اهان..اهان..الان ميري؟
سر تكون داد.
-پس چرا كلافه اي؟
لبخند زد و گفت:از بابت ديشب كمي خسته ام..
لبخند گشادي زدم و گفتم:بله..ديشب ديدم كه چقدر خسته شدي..
تند نگام كرد.
چشمكي بهش زدم وگفتم:خوب..قبل رفتن برام از اون مرد لباس ابي خوش تيپ ميگي يا بعد از اومدنت؟
ذوق زده لبش رو گاز گرفت و گفت:بعد اومدن..
خنديدم و گفتم:خيله خوب..من نيام؟
ويليام درحاليكه ميومد پايين جدي و بدون نگاه بهم گفت:نه..فردا صبح برميگرده..
با شرم بلند شدم.
اصلا جرئت نگاه كردن تو صورتش رو نداشتم..
از كنارم رد شد و گفت:بيا اميلي..داره دير ميشه..
اميلي گونه مو بوسيد و گفت:ميبينمت..
و سريع رفت.
همراهيش كردم.
ويليام سوار كالسكه اش كرد و فرستادش و رفت سمت مرد غريبه اي كه جلوي در عمارت ايستاده بود..
يه مرد چاق و قد كوتاه كه قلاده سگي رو توي دست داشت..
رفتم بالا تو سالن غذا خوري و صبحانه رو با البرت و شيطنت هاش خوردم..
ديشب حسابي اتيش سوزونده بود و دير خوابيده بودالان خوابش ميومد و خوشبختانه كمتر حرف ميزد..
البرت بايد خوندن ياد ميگرفت و ويليام سخت گيري كرده بود و مشغولش كرده بود و اين شد كه تنها شدم..
ويليام و اون مرد چاق تو اتاق كارش بودن..
حوصله ام سر رفته بود رفتم توي باغ تا قدم بزنم..
چرخي تو باغ زدم كه يه دفعه يه سگ خيلي بزرگ و سياه جلوم سبز شد..
واي..
وحشت زده نگاش كردم..
قلبم داشت از ترس كنده ميشد..
سعي كردم بي حركت وايستم..
چرا اين وحشي رو نبستن؟
دندوناي تيز و سفيدش رو نشونم داد كه قلبم ريخت.
واااي..چيكار كنم؟
لرزون يه قدم عقب برداشتم كه يه دفعه پارس خيلي بلندي كرد و حمله كرد سمتم.
جيغ بنفشي كشيدم و شروع كردم به دويدن.
بلند و با ترس داد زدم:كمككك..كمككككك..
با اخرين سرعتم دويدم سمت عمارت و جيغ كشيدم.
از ترس داشتم سكته ميكردم..
يه دفعه ويليام مشوش از عمارت دويد بيرون و با ديدن من اونجوري تند و مشوش دستاشو جلو گرفت و بلند گفت:ندو..ندو افسون..
با ترس داد زدم:تيكه تيكه ام ميكنه..
تند گفت:نميكنه افسون وايستااا..
نميتونستم..
ميترسيدم..
مرد چاق اومد كنار ويليام.
ويليام عصبي داد زد:جيك اين حيوون كثيفت رو جمع كن..
مرد چاق هول گفت:سگم بي آزاره..نميدونم..
و داد زد و سگش رو صدا زد ولي سگ بي توجه دنبالم ميدويد..
از ترس داشتم خفه ميشدم..
جيغ زدم.
يه دفعه سگه پايين لباسم رو گرفت..
ويليام داد زد:افسون..
محكم كشيد كه پرت شدم و رو زمين
جيغ خيلي بلندي كشيدم و با ترس خيلي خيلي زيادي نگاش كردم كه بدون درنگ پامو گاز گرفت.
از درد شديدي يه دفعه بلند داد زدم و صورت تو هم كشيدم و تند پامو تكون دادم.
دردش تو تمام وجودم پيچيد و اشك توي چشمام جمع شد.
فرياد پردردي زدم.
يه دفعه شمشيري توي شكم سگه فرو رفت و با ناله زوره مانندي پخش زمين شد.
ويليام با شمشير خوني تند كنارم نشست و وحشت زده گفت:افسون..
از درد داشتم خفه ميشدم..
لبامو خيلي محكم به هم فشردم تا زار نزنم..
تمام وجودم داشت ميلرزيد.
مرد خپل دويد جلو و داد زد:سگم..
ويليام داد زد:گمشو از جلو چشمام..
تند تند از درد خيلي شديدم ناله كردم و نفس نفس زدم.
ويليام تند دو طرف گردنم رو گرفت و سرم رو بلند كرد و تند تند و هول گفت:جان..جان..هيچي نيست..
و سريع و نگران به پام نگاه كرد و داد زد:جورج دكتر رو خبر كن..خيلي سريع..
خيلي درد داشتم..خيلي
اصلا پامو حس نميكردم..
ويليام سريع به پام نگاه كرد.
با درد به زور گفتم:پامو..حس نميكنم..
از شدت درد حتي نميتونستم حرف بزنم و اشكي با درد از گوشه چشمم جاري شد..
تند انگشت شستش رو روي اشكم كشيد و با تشويش گفت:هيچي نيست..هيچي نيست..
يه دفعه اروم و دردناك زدم زير گريه.
نگران داد زد:دكتر چي شد؟
اروم دستش رو برد زير تنم و نگران گفت:اروم..
لبامو خيلي سفت گاز گرفتم..
اونقدر دردم شديد بود كه حس ميكردم با فشار دندونام لبم رو پاره ميكنم..
با گريه لرزون پيرهنش رو تو مشتم گرفتم.
تند و اروم گفت:گريه نكن..خواهش ميكنم..خوب ميشي..
نبايد گريه ميكردم..اما..
محكم تن پردرد و لرزونم رو مچاله كردم و زار زدم.
سريع رو دستاش بلندم كرد و هول گفت:دكتر الان مياد..الان مياد..
با درد شديد خيلي بلند ناله كردم..
جريان خون جاري از پامو حس ميكردم..شديد بود..مثل دردم..
لحظه به لحظه شديدتر شدن درد مچم رو حس ميكردم..
تند بردم داخل.
سينه اش خيلي تند بالا و پايين ميشد.
آنا با ترس گفت:اقا..
ويليام داد زد:اين دكتر كدوم گوريه؟
آنا هول گفت:جورج رفته اقا..
از دادش لرزيدم.
ويليام مضطرب و اروم گفت:ببخشيد..
و تند از پله ها بردم بالا و تند روي تختي خوابوندم..
نميتونستم تحمل كنم..
داغون از درد به خودم پيچيدم و اروم و بي صدا گريه ميكردم.
تند دستم رو گرفت و كنار تخت رو صندلي نشست.
پاهاشو تند تند و پر استرس و بي قرار تكون ميداد.
ديگه نفسم بالا نميومد.
به زور نفس نفس زدم.
دستش رو روي نيم رخم گذاشت و خودشو از روي صندلي پايين كشيد و تند گفت:هيچي نميشه..بهت قول ميدم..زود زود باز ميدويي..اروم..
داشتم از درد بيهوش ميشدم..
چشمام بيجون و خمار شد.
سريع و بلند گفت:نه..نه..خواهش ميكنم..چشماتو نبند..
به زحمت سعي كردم چشمامو باز نگه دارم.
دستم رو خيلي محكم فشار داد و با ترس گفت:بيدار بمون..خواهش ميكنم..الان دكتر مياد..
نميتونستم..
لرزون و با خواهش گفت:افسووون..
زل زدم تو چشماي مشكيش پر از خواهشش..
لرزون و با بغض غريبي گفت:خواهش ميكنم..چشماتو نبند..
به زور سعي كردم چشمامو باز نگه دارم..
دستشو روي نيم رخم كشيد و زمزمه كرد:افرين..افرين..همينه...همينه دختر قوي من..
صداي در اومد..
سريع برگشت و عصبي گفت:كدوم گوري بودي؟
مرد غريبه اي تند گفت:ببخشيد اقا..
ديگه نميتونستم..چشمام بيحال روي هم افتاد.

افسونگرWhere stories live. Discover now