74.سوپ

2.1K 177 53
                                    

خواب ميديدم لباس بلند و شيك انگليسي پوشيدم..
لباسم كرم رنگ و زيبا بود..
و دنيل..
دنيل با كت و شلوار و شيك مثل هميشه مرتب..
نرم دست دور كمرم انداخت و لبامو بوسيد.
گرم بود..خيلي گرم..
به محض بوسيده شدنم دنيل به زور ازم جدا شد و از دره پرت شد پايين..
وحشت زده جيغ كشيدم و بي نفس از خواب پريدم.
اتاقم تاريك و خالي بود..
نفسم در نيومد..
شيرين بود..
خوابم خيلي شيرين بود..
اما دنيل..ويليام بود؟
واقعاً بود؟
پرت شد پايين..
اخ..
تنم داشت اتيش ميگرفت..
يه دفعه با غم زدم زير گريه.
رفته بود..كنارم نبود..
به قولش عمل نكرده بود..تنهام گذاشته بود..
من تنها بودم..تنهاي تنها..
از تنهايي ترسيده بودم..از نبود دنيل ترسيدم بودم..
جاي خاليش حس بدي بهم ميداد.
پتو رو با لرز دورم پيچيدم.
داغون سرمو تو بالشت فرو كردم و پتو رو توي مشتام گرفتم.
صداي نگرانش اومد:افسون..
سريع نگاش كردم.
با قدمهاي تند اومد جلو..
خوابه؟
تند موهاي پخش تو صورتم رو كنار زد و گفت:چيه؟چي شده؟
واقعيت بود..اينجا بود..
دنيل اينجا بود..
با ترس گريه كردم و گفتم:كجا بودي؟
هول گفت:تو سالن بودم..چيه؟چي شده؟اروم باش..
و دستش رو روي صورت خيس از اشكم كشيد و تند گفت:چيه؟خواب بد ديدي؟
لرزون سر به اره تكون دادم.
با مهربوني نامحسوسي گفت:تموم شد..
و دستش روي پيشونيم گذاشت و اشفته گفت:تب كردي باز..بد خوابيت واسه همينه..
پتو رو از تو مشتم فشرده بودم..
نرم سعي كرد پتو رو از مشتم در بياره و اروم گفت:ولش كن..پاشو بشين..
اخم كردم.
دست به موهاي خيسم كشيد و دلسوز و صبورگفت:افرين دخترخوب..پاشو..بايد اين قرص رو بخوري..
و پتو رواز دستم در اورد و بازوم رو گرفت و كمكم كرد.
اروم چشمامو باز كردم و به زور نشستم.
بازومو گرفت و نشسته نگهم داشت و ليوان و قرصي داد دستم.
سرفه زدم و به زور خوردم.
دستم دور ليوان ميلرزيد.
دستش رو روي دستم گذاشت و ليوان رو نگه داشت و سمت دهنم اوردش.
دستش روي بازوم داغ داغ بود.
تنم سرد و دستش داغ..
احساس شديداً قوي به لمسش داشتم..
خيلي سردم بود و اون..
گرمايي ازش ساطع ميشد كه داشت ديوونه ام ميكرد.
با بغض و پردرد خودمو كشيدم سمتش و لرزون سرمو روي سينه اش گذاشتم و داغون زمزمه كردم:سردمه..خيلي سردمه..
دستاش گنگ و شوكه روي هوا مونده بود.
چشمامو بستم.
ليوان اروم از دستم گرفته شد و گذاشتش روي ميز و دستش رو اروم روي شونه ام گذاشت و سعي كرد جدام كنه و جدي و لرزون گفت:دراز بكش رو تخت..
اشكم اروم از زور غم و درد جاري شد و زمزمه كردم:لطفااا..
دستش از جدا كردنم ايستاد و ديگه حركتي نكرد.
نميخواست بغلم كنه و خود داري شديدش رو حس ميكردم.
تو همون حالت اروم پتويي كشيد روم.
يعني ويليام من نيست؟شايد باشه..
اروم زدم زير گريه.
ناباور گفت:انقدر درد داري؟بريم دكتر؟
لرزون گفتم:نه..
با درد گريه كردم و گفتم:تو نيستي نه؟
دنيل-چي؟چي نيستم؟
هق هق كردم و گفتم:هستي..باش..خواهش ميكنم..
كلافه گفت:هنوز داري هزيون ميگي..
خودمو محكم تر بهش فشردم و پايين پيرهنش رو توي مشتم گرفتم كه دكمه پايينيش باز شد و دستم به پوست شكمش خورد.
دستم اتيش گرفت و نفس تند شده اش تو گوشم پيچيد.
سريع دستم رو برداشت.
فك كردم الان كلا جدام ميكنه ولي نكرد.
دستم رو روي سينه اش و روي قلبش گذاشت و دست خودشم روي دستم گذاشت و اون يكي دستش رو نرم دور كمرم انداخت و منو به خودش فشرد.
گرماي تنش داشت به تنم منتقل ميشد.
لبخند نرمي رو لبم اومد و زمزمه كردم:هستي..
دنيل-باشه..هستم..
اره..ويليام بود..
ويليام من..
اروم خوابم برد.

افسونگرМесто, где живут истории. Откройте их для себя