46.كار

1.5K 160 40
                                    

سه،چهار روز بود كه به خودم استراحت داده بودم و خونه بودم..
هم استراحت جسمي خلاصي از اون تصادف بود و هم روحي براي نديدن و رو به رو نشدن با دنيل.
فكرش تمام وجودم رو گرفته بود.
نه راه فراري داشتم و نه راه حل درستي..
حرفاش از سرم بيرون نميرفت.
گفت اميدوارم سرت نياد..
چي؟چي به سرم نياد؟چي به سرش اومده؟
پوووف..
به بابا اينا هيچي راجع به تصادف نگفته بودم و خوشبختانه لحن عادي اونا هم ميگفت كه خوشبختانه دنيل تفلون چيزي بهشون نگفته.
بعد چهار روز بانداژ سرم رو باز كرده بودم و راهي كلاسام شدم و زندگي عادي رو در پيش گرفتم.
تازه كلاس ظهرم تموم شده بود و داشتم برميگشتم خونه كه گوشيم زنگ خورد.
شماره ناشناس..
جواب دادم:بله..
يه زن-سلام خانوم..من از شركت مهندسي دايانا تماس ميگيرم..
متعجب و گنگ ابرو بالا انداختم.
چي شوده؟
شركت دنيل؟
زن-شما ميتونين امروز تشريف بيارين اينجا؟
تند گفتم:بيام اونجا؟چرا؟چيزي شده؟اتفاقي افتاده؟
نرم خنديد و گفت:چرا ترسيدين؟مگه شما اينجا فرم پر نكردين؟
گنگ گفتم:چرا..
زن-خوب قراره استخدام بشين ديگه..
چشمامو گرد كردم و گفتم:نهههههه..شوخي ميكنن؟
خنديد و گفت:شوخي چرا خانوم اسميت..
شوكه گفتم:دنيل هريسون ميخواد منو استخدام كنه؟؟
خنديد و گفت:بلللله..مگه چيه؟تشريف ميارين؟
هول و ذوق زده گفتم:بله..بله..من تا چند دقيقه ديگه اونجام..
زن-بسيار خوب..منتظريم..خدانگهدار..
-خداحافظ..
و قطع كردم.
واااي واااي واااي
از ذوق بي توجه به اطرافم جيغي كشيدم..
نگاه همه اومد روم..
با اشتياق دستم رو روي دهنم گذاشتم و دويدم.
اصلا حس خيلي خوبي داشتم..
بعد اين همه گشتن از بيكاري در ميومدم..
اونم كجا؟پيش دنيل..
پيش ويليامم..
من هيچ وقت ازش نااميد نميشم.
با لبخند عميقي سريع تاكسي گرفتم و رفتم سمت شركتش.
بيشعور و تفلن و بداخلاقه قبول..اما بالاخره يه روزي دوباره همون ويليام خودم ميشه..مطمينم..
الان فقط كار كردن و نزديكش بودن مهمه..
اينكه نزديكش باشم و حضورش رو حس كنم از هر لذتي بيشتره..
ولي هنوز متعجب بودم كه چرا منو قبول كرده.
شايد نميدونه منم..اخه اون روز پليسه هم اسم و فاميلم رو گفته بود انگار نشناخته بود..
هه..فقط به عنوان دختر رايان ميشناختم..
اما نه..
ديگه گاو نيست كه..
رفتم داخل شركتش..
منشيش با همون لباس سرمه اي مثل اون روز پشت ميز نشسته بود.
لبخندي زدم و رفتم جلو و سلام كردم.
اونم با لبخند بهم سلام كرد و گفت:من "شري جاستين" ام..
با لبخند بهش دست دادم و گفتم:خوشوقتم..حتما ميدونين..افسون اسميت..
سر تكون داد.
-فك كردم كسي رو استخدام كردين..
شري-كرده بوديم..اخراج شد..مهندس اخراجش كرد..
ابرو بالا انداختم و گفتم:بسيارخوب.اول بايد مهندس هريسون رو ببينم؟
شري-نه..من خودم كارهات رو بهت توضيح ميدم..
سر تكون دادم.
شري-خوب..در واقع شغل تو دستياري اقاي مهندسه..
اوه اوه..
به ميز و صندلي كنار ميز خودش اشاره كرد و گفت:اين جات..
-بسيار خوب..بايد چيكار كنم؟
شري-مهندس هرجايي كه ميرن بايد همراهشون باشي،مرتب سازي نقشه هايي كه ايشون بايد امضا بزنن برعهده توعه،تلفن هاشون رو جواب ميدي،كاراشون رو مرتب و جلسه هاشونو ميچيني..كم كم محاسبات نقشه ها رو ميسپره بهت..كم كم خودت متوجه ميشي چه كارهايي ازت ميخواد.
اينجور كه معلومه كلاً كارم گيره به اين..
لبخند زير پوستي زدم..
شري-چي شد؟
نفسم رو بيرون دادم و گفتم:بسيار خوب..از كي شروع كنم؟
لبخند زد و گفت:از همين الان..
و به ميز اشاره كرد.
با ذوق خاصي رفتم پشتش نشستم.
ووه..اولين شغل و اولين ميز كاريم..
شيطون گفتم:خيلي بداخلاقه نه؟
نرم خنديد واروم گفت:مقرراتي..ادم خوبيه ولي خوب..كمي دقيقه و اخلاقش..جديه..
-چند وقته باهاش كار ميكني؟
شري-حدود ٤ساله..اول غير مستقيم رييسم بود و حالا مديع مستقيم..
٤سااال؟
-اوووه پس خيليه..
شري-اره..فقط يه چيزي رو بدون..خيلي مقرراتيه به خاطر همين به خيلي چيزا حساسه و با بي نظمي كنار نمياد..اخرين دستيارش فقط ١هفته موند..
ابرو بالا انداختم.
سر تكون داد و گفت:اخراجش كرد..خيلي زود به زود دستيار اخراج ميكنه چون نميتونه با بي قانوني بسازه..
محكم به ميز زل زدم.
من اخراج نميشم..ميمونم..
-خوب من الان چيكار كنم؟
شري-فعلا هيچي..بشين تا خودش خبرت كنه..
و يه تعداد پرونده برداشت.
-ميدونه اومدم؟
شري-الان ميگم بهش..
و ضربه اي به در اتاق دنيل زد و رفت داخل.
همونجور نشستم و به دور و برم نگاه كردم.
دور تا دور سالن و طبقه پايين پر از اتاق بود..
احتمالا اتاق مهندسينش بود و گاهي هم زن يا مردي با نقشه و دفتر و كتاب بيرون و تو ميرفتن..
همه جا شيك و تميز..
فك كنم مردك وسواس داره..
هرجا كه باشه تميزه تميز ميشه..
ابدارچي دندون خرابش كه اون روزم ديده بودمش با لبخند گشادي فنجوني جلوم گذاشت و گفت:خوش اومدين خانوووم..
با غيض نگاه ازش كندم و نفسمو فوت كردم.
ابدارچي-تو رو هم اخراج ميكنه..از زبون درزا و تخسا خوشش نمياد.
لبخند مطميني زدم و گفتم:امكان نداره..موندنيم..خيالت راحت.
ابرو بالا انداخت و گفت:چه مطمين..
نرم شونه بالا انداختم و گفتم:تو هم مطمين باش..من اومدم كه بمونم و ميمونم..شك نكن..
شري از اتاق اومد بيرون و رفت پشت ميزش و ابدارچيه رفت.
-خوب..نگفت من چيكار كنم؟
شري-نه..هيچي نگفت..
و مشغول كار خودش شد.

افسونگرWhere stories live. Discover now