50.آسانسور

1.4K 153 30
                                    

اسانسور خيلي يهويي و بد وايستاد..
يه لحظه خودمم ترسيدم و با ترس دستم رو به ميله پشتم گرفتم و مثلا هول گفتم:چي شد؟؟
دنيل اخم كرد و تند دكمه ها رو زد.
مضطرب گفتم:چي شده؟چرا نميره بالا؟
يه طبقه ديگه رو زد ولي حركت نكرد..
سريع دكمه هاي تماس اضطراري رو زد.
هول گفتم:ميگم چي شده؟
عصبي گفت:گير كرديم..
جيغ زدم:چي؟
مثلا من خيلي نگرانم ولي در حقيقت همه اتيش ها داره از گور خودم بلند ميشه و دور از نظرش لبخند خبيثي زدم.
با اخم گفت:يه دقيقه وايستا ببينم..
و سريع دكمه ها رو زد.
اما هيچ كدوم كار نميكرد..
نكنه هوا بهمون نرسه خفه شيم بميريم؟
يه دفعه دلشوره بدي پيدا كردم..
با ترس به بالاي سرمون نگاه كردم و مشوش گفتم:اينجا منفذي كه هوا رد و بدل بشه داره نه؟
اونم به بالا نگاه كرد و گفت:نميدونم.
شوكه جيغ زدم:نميدوني؟
كلافه دست روي گوشش گذاشت و گفت:جيغ و داد نكن..
و گوشيش رو در آورد.
منم سريع گوشيمو در اوردم.
انتن نداشت..
به دنيل نگاه كردم كه كلافگيش گفت اونم انتن نداره..خداروشكر
زل زدم بهش..
اين صحنه،اين گير كردن..اشناست..
١٥٣٤..من و ويليام..اون انباري..
اين ميتونست تنها فرصتم باشه..
يه فرصت دوباره براي نزديك شدن..
بيخيال كمبود هوا و خفه شدن ذوق و شوق خاصي تو وجودم ريشه دووند.
تمامي دكمه ها رو براي مدتي خارج از دسترس كردم..
من اين فرصت رو براي نزديكي از دست نميدم..
عصبي كوبيد رو دكمه و گفت:اين لعنتي چشه؟
براي اينكه شك نكنه جيغ زدم:كمككككك..كمك ما اينجا گير كرديم..
اما خوب ميدونستم صدام بيرون نميره..
مثلا ترسيده گفتم:كانرم نيست..
اشفته دست به سرش كشيد.
اروم گوشه اسانسور رو زمين نشستم..
كلافه و خشن با گوشيش ور رفت و داد زد:لعنتي.اينم انتن نميده..
زانوهامو بغل كردم.
عصبي دونه دونه دكمه ها رو زد و بعد به بالا و پايين اسانسور سرك كشيد كه شايد بتونه كاري كنه و بعد عصبي كوبيد تو در..
كلافه گفتم:باز نميشه..
داد زد:چي بشينم مثل تو زانوهامو بغل كنم؟
داد زدم:خوب چيكار كنم؟پاشم درو بشكونم؟
با غيض گفت:تو فقط ساكت باش..
با حرص نگاش كردم.
هرچيش فرق داشته باشه اعصاب خورديش وقتي جايي گير ميكنه دقيقا مثل قبله..
محكم با لگد زد به در..
كلافه گفتم:نكن..بدتر ميشه..
با حرص گفت:قرار بود حرف نزني..
عصبي به ديواره تكيه دادم و نگاش كردم.
نيم ساعت،يك ساعتي حسابي تقلا كرد و خودشو به در و ديوار كوبيد و لگد زد و بعد خسته و سرخورده و درمونده نشست رو زمين كنارم..
لبخند باريكي زدم.
كمي گرم شده بود و عرق كرده بودم..
اونم همين طور..
كتش رو در اورد و كلافه كراواتش رو يه كم شل كرد..
با دستام خودمو باد زدم و گفتم:به نظرت تا كي هوا داريم؟
جواب نداد و نفس عميقي كشيد.
با لبخند گفتم:ريلكس مهندس هريسون..بالاخره ميريم بيرون..
با حرص نگام كرد.
خشن گفتم:خيله خوب خيله خوب..ريلكس نباش..سكته كن..اصلا به من چه.
و به در روبروم زل زدم.
به پشتش مثل من تكيه داد.
نفس عميق كشيدم و بوي عطرش رو كه توي فضاي بسته و كوچيك در حال پخش شدن بود توي بينيم كشيدم..
چشمامو بستم و با لذت بوش كردم.
گرماي تنش حتي از اين فاصله هم سوزاننده بود..
اروم گفتم:دنيل يعني چي؟
با غيض گفت:ميشه به راه خروج از اينجا فك كني؟
لبخند زدم و چشم بسته گفتم:به اونم فك ميكنم..بگو حالا..مثلا افسون يعني جادو،معجزه..من قرار نبود زنده بمونم واسه همين اين اسمو برام گذاشتن..حالا دنيل يعني چي؟
لحظه اي سكوت كرد و بعد جدي گفت:دنيل يه اسم مقدسه..يعني "خدا قاضي من است"يه معنيش اينه..داستانش تو قرون وسطي مشهوره..
-جدي؟
دنيل-اره..
-داستانشو ميگي؟
نفسش رو فوت كرد كه تند گفتم:ما كه گير كرديم..تعريف كن ديگه..
مكثي كرد و بعد جدي گفت:دنيل از قبيله يهودا پسر چهارم همسر اول يعقوب نبيه..
تند نگاش كردم و گفتم:واقعا؟
سر تكيه داده شو به ديوار تكون داد و ادامه داد:به خاطر تعبير خوابي كه ميتونست انجام بده جايگاه والايي پيدا كرد ولي تو بابل با همراهانش زنداني شد...بعد كوروش كبير كه به بابل حمله كرد اين اسرا رو ازاد كرد و دنيل به خاطر حكمت و دانشش خيلي مورد توجه قرار گرفت و تو دربارش مقام گرفت..كوروشم به خاطر اون معبد اورشليم رو بازسازي كرد و همه يهوديا به ارض موعودشون برگشتن ولي دنيل نرفت..پيش ايرانيا موند..
لبخند زدم و گفتم:جالبه..
با غيض گفت:كجاش؟
-همه جاش..
جدي گفتم:پس اسمت تاريخيه..يعني قديميه..
چيزي نگفت.
-تو از تاريخ خوشت مياد؟از اين قضايا و فيلما و كتابهاي قرون وسطي و دوران سلطنت و پادشاه و ملكه و..
كلافه گفت:ميشه انقدر حرف نزني؟
نفسم رو فوت كردم بيرون..
خر..
خيلي گرمم شده بود..
داغون خودمو باد زدم و پيرهنمو جلو و عقب كردم..
اونم داغون دست به كرواتش برد و كشيدش ولي حلقه اش كج شده بود و پايين نميومد..
كلافه و عصبي اون يكي دستشو هم جلو برد كه من زودتر دستام رو جلو بردم و حلقه كراواتش رو كشيدم و بازش كردم و از دور گردنش درش اوردم..
خيره و جدي نگام ميكرد..
نگاهش سنگين بود.
نگاش نكردم..
كراوات طوسيش رو انداختم كنار وباز به پشتي تكيه دادم و به روبروم خيره شدم.
خسته بودم..
چشمام سنگين شده بود و فضا داشت خيلي گرم ميشد..
لرزون گفتم:دارم خفه ميشم..
اروم گفت:هيسسسس..تلقين نكن..فقط گرمه..هوا هست..
بيحال گفتم:نيست..
و نفس عميقي كشيدم..
دنيل-جز نفوس بد زدن كار ديگه بلد نيستي؟
-اوه..ببين كي از خوش بيني و نفوس خوب ميگه..
خيلي خسته بودم..
اروم سرمو كج كردم و روي شونه اش گذاشتم..
هيچي نگفت و حتي تكونم نخورد..
اخ..
لبخند پردردي زدم و اشكم اروم جاري شد.
چشمامو محكم به هم فشردم..
شونه محكمش زير سرم اوج امنيت و ارامش بود كه سالها پيش هم تجربه اش كرده بودم..
اره..سالها پيش..
١٥٣٤..وقتي گير كرده بوديم..سر روي شونه اش گذاشته بودم..
واقعا زندگيم بازتاب گذشته شده بود..
اخ..
لبمو محكم گاز گرفتم تا بيشتر از اين اشكي از چشمام نياد..
چشمام سنگين تر شده بود و داشت خوابم ميبرد و شديداً داشتم باهاش مقابله ميكردم..
اروم گفت:نخواب..حس خفگيت بيشتر ميشه..
-هميشه چيزي كه ادما رو خفه ميكنه كمبود هوا نيست..گاهي بغض و درداشونه..
بغض اومد تو گلوم و گفتم:تا حالا كسي رو دوست داشتي؟
حرفي نزد.
با سماجت گفتم:داشتي؟
با غيض گفت:مشاور رابطه اي؟
و شونه اشو از زير سرم كنار كشيد.
داغون صورتمو تو هم كشيدم و زيرلب گفتم:تو واقعا گند اخلاقي..
دست زد و گفت:افرين به تو..چقدر تو باهوشي..
با دهن كجي نگاش كردم و گفتم:تازه عوضي هم هستي..
با حرص نگام كرد.
لبخند خيلي گشاد و حرص دراري بهش زدم.
نگاه ازم كند و نگاهش رو به روبروش دوخت.
نفس عميقي كشيدم.
كيفش رو باز كرد و پرونده اي رو بيرون كشيد..
كاغذي با پرونده بيرون اومد كه تند فرستادش داخل.
چشمامو باريك كردم.
مطمينم طراحي چشم بود..
سريع هولش داد داخل ولي ديدمش..
-طراحي ميكني؟
جدي و خشن گفت:نه..
زل زدم بهش.
هاله اش نيلي رنگ و پر تشويش بود.
محتاط و محافظه كار و البته پنهان كار..
عميق نگاش كردم.
توي چشماش هاله كم رنگ سرخ ديده ميشد..
حس ميكردم احتمالاً شب رو خوب نخوابيده..
دنيل-از ادمايي كه بهم خيره بشن خوشم نمياد..
لبخند بي اختياري زدم.
حتي سرشو بلند نكرده بود..چطور فهميد؟
نگاه ازش كندم و گفتم:الان بهترين كاري كه ازت برمياد كار كردن رو پرونده هاته؟
زانوهاشو بالا كشيد و خودكار دست گرفت و جدي گفت:پيشنهاد بهترين دارين؟
حرفي نزدم..
به جلد پرونده اش نگاه كردم.
ارم يه شركت پيمانكاري بود..
دستمو روي صورتم گذاشتم.
پرونده شو كلافه انداخت كنار و بلند شد و كوبيد به در و دكمه ها و زيرلب گفت:لعنتي..
جادوم رو از روي دكمه ها و اسانسور برداشتم..
ميترسيدم خفه شيم..
بايد بريم بيرون..
باز با مشت كوبيد رو دكمه ها كه يه دفعه اسانسور با تكون بزرگي حركت كرد و شروع كرد به بالا رفتن..
اروم پاشدم..
تند ٢٤رو زد و اسانسور بدون مكث رفت بالا..
زيرلب گفتم:اخ..خداروشكر..
دنيلم نفسش رو داد بيرون.
اسانسور طبقه ٢٤وايستاد و درهاش راحت باز شد.
سريع رفتيم بيرون..
با غيض گفت:معلوم نبود چه مرگش شده..
لبخند بيحالي زدم و هواي تازه و كمي خنك رو استشمام كردم و گفتم:حالا جرئت داري برو داخلش تا اين يه طبقه رو ببرتت پايين..
در اسانسور رو كشيد و باز كرد كه هول بازوش رو گرفتم و گفتم:عه..ديوونه نشو..يه طبقه است..با پله برو..
با اخم بازوشو از دستم كشيد و گفت:چشم..منتظر بودم تو بگي..
لبخند زدم و رفتم سمت در و در حاليكه كليد مينداختم گفتم:بيا يه ليوان اب بخور..
و رفتم داخل و در رو تا ته باز گذاشتم..
اوووف..
چه روزي بود امروز..
نفس عميق كشيدم و رفتم سر يخچال..
اب ريختم كه سالن رو ديدم كه نيومده..
متعجب سرمو خم كردم كه ديدم جلوي در وايستاده.
ابرو بالا انداختم و سرمو به معناي چيه تكون دادم و گفت:نمياي داخل؟
اخمي كرد و يه جورايي كلافه اومد داخل.
ليوان اب رو سمتش گرفتم.
گرفت و تمامش رو يك باره سركشيد.
رفتم سر يخچال تا براي خودم اب بريزم..
جدي گفت:فعلا..
و رفت بيرون و در رو بست.
لبخند باريكي زدم و زمزمه كردم:فعلا..
رفتم دوش بگيرم كه راحت بخوابم كه باز متوجه كبودي روي زانوم شدم..
يه كبودي تازه..
من نه زمين خورده بودم،نه زانوم به جايي خورده بود و اين..
يه جاي قضيه ميلنگه..
والا زندگي من ديگه همه جاش داره ميلنگه..كلا زندگيم رو ويبره است..
از پام بگير تا معشوق عجيب غريب فراموش كارم..
اه..

افسونگرWhere stories live. Discover now