15.اسب

1.6K 157 28
                                    

اروم چشمامو باز كردم..
خواب ارومي داشتم..برخلاف چند شب گذشته.
نه كابوس و نه رويا..
اروم تو جام نشستم.
صبح خيلي زود بود انگار..
بلند شدم و لباس پوشيدم و از اتاق بيرون اومدم.
از جلوي اشپزخونه رد شدم كه همه تند در تقلاي صبحانه بودن..
بهشون زل زدم..
دلم براي اشپزي كردن تنگ شده بود..
لبخندي رو لبم اومد.
تند رفتم بالا و داخل اتاق اميلي..
غرق خواب بود.
فرصت بودنم در كنارش كم بود..شايد همين فردا يهو قدرتم رو به دست مياوردم و ميتونستم برگردم خونه و..
دوست داشتم بيشتر اميلي رو با زندگي اشنا كنم..حداقل با خوشي هاش..دردها رو خودش ياد ميگرفت..
سريع صداش زدم:اميلي..اميلي بيدار شو..
تكون خورد و اخم كرد.
مهربون گفتم:دوشيزه اميلي بيدار شو..
خواب الود به زور چشم باز كرد.
پر انرژي گفتم:صبح عالي رنگارنگ..
لبخند زد و گفت:چه وقته؟
-صبح خيلي زود..
اخم كرد.
دستش رو كشيدم و گفتم:يالا..ميخوام كيك پختن يادت بدم..
متعجب گفت:چي؟الان؟
و بد اخلاق گفت:من ميخوام بخوابم..خوابم مياد..
و پتو رو كشيد رو صورتش.
پتو رو از صورتش كنار زدم و گفتم:يالا يالا..تنبل نشو اميلي..پاشو خوش ميگذره..
اداي گريه در آورد و گفت:افسون..
خنديدم و دستش رو كشيدم.
به زور و سختي بلند شد و گفت:تو هميشه انقدر سحر خيزي؟
-نه اصلا..اتفاقا خيلي هم خواب الو ام..الان جوگير شدم..
گنگ گفت:چي شدي؟
كلافه گفتم:ولش كن..تو لباس عوض كن بريم..
و بالاخره به زور لباس عوض كرد و رفتيم پايين.
اميلي-واقعا لازمه خودمون درست كنيم؟ميگيم خدمتكارا درست ميكنن ديگه..
كج نگاش كردم و دستش رو كشيدم و رفتيم تو اشپزخونه..
همه متعجب نگامون كردن.
لبخند زدم و گفتم:امروز من و دوشيزه اميلي ميخوايم خودمون يه چيزي بپزيم..
آنا با خشم اومد جلومون وايستاد و گفت:لازم نيست..خانوم دستور بدن ما درست ميكنيم..
-خانوم دستور ميدن بري كنار و مزاحم نشي..
آنا با غيض نگاهي بهم انداخت و تكون نخورد.
اميلي-نشنيدي چي گفت؟
لبخند زدم.
آنا متعجب سريع عقب رفت و اخمي كرد..
خوب..
شروع كرديم به گشتن بين وسايل اشپزخونه..
من اسم وسيله ميگفتم و اونوقت هر دو كل اشپزخونه رو براي پيدا كردنش زير و رو ميكرديم و بعضي ها رو هم ميدادن دستمون تا انقدر به دست و پاشون گره نخوريم و همه رو ميذاشتيمشون روي يكي از ميز ها..
بعد جمع كردن وسايل رفتيم سراغ اماده كردنش..
ارد و تخم مرغ و يه سري ميوه و ظرف و كلي چيز ديگه..
ظرف رو جلوي اميلي گذاشتم و كيسه ارد رو كج كردم توش..
يه كم كه ريخت گفتم:بسه..
اميلي-كمه..
نگاش كردم و گفتم:چندبار كيك درست كردي؟
اميلي-هيچ بار ولي اين كمه..
-بسه..
اميلي-كمه..
و سعي كرد باز ارد بريزه..
جلوشو گرفتم و گفتم:بسه اميلي..
و محكم كيسه رو گرفتم.
سعي كرد كيسه رو بگيره ولي نشد و خيلي محكم گرفته بودمش كه ناچار دستش رو برد داخل كيسه و يه مشت ارد برداشت..
مچش رو گرفتم و گفتم:عه عه اميلي..
بهم زبون درازي كرد و شيطون مشتش رو توي ظرف ريخت.
تخس نگاش كردم و گفتم:باشه..
و دستم رو بردم توي ارد و به مشت برداشتم و خالي كردم رو لباسش و لبخند حرص دراري زدم بهش.
متعجب به لباسش نگاه كرد و بعد با غيض دستش رو برد توي ارد..
قبل اينكه بفهميم چه خبره هر دو عين بچه هاي ٤ساله ارد سمت هم پرت ميكرديم و بلند بلند ميخنديدم و همديگه رو اذيت ميكرديم..
با هزار زحمت ارد بازي رو خاتمه داديم و رفتيم سراغ ادامه درست كردن كيك..
بلند بلند ميخنديديم و شيطوني ميكرديم و مثلا كيك درست ميكرديم.
خدمتكارا متعجب و خشمگين و با غيض نگامون ميكردن و دوست داشتن كله جفتمون رو بكنن ولي چيزي نميگفتن..
ريختيمش توي يه ديگ كوچيك و گذاشتيمش روي اتيش..
ديگه تو اين دوره همينم غنيمته..
كمبود امكانات و ناشي بودن اشپزان..
اميلي-به نظرت كيك خوبي ميشه؟
لبامو جمع كردم و گفتم:ديگه حالا كيكم نشد بالاخره يه چيزي ميشه ديگه..
بلند خنديد.
زدم به لباسم كه يه كم مثلا تكونده باشمش كه ارد خيلي زيادي ازش بلند شد.
متعجب نگاه كردم..
نچ نچ
اميلي هم شروع كرد به تكوندن خودش..
با انقدر ارد كه ما به خودمون ماليديم ميشد٥تا كيك پخت..
به زحمت تا حد قابل تحملي تكانده شده بوديم..
داخل ديگ سرك كشيديم.
به نظر پخته بود..
به زور برش داشتيم و سعي كرديم از ديگ جداش كنيم..
خورد و خمير و لهيده بيرون كشيدمش و توي ظرف گذاشتيمش و زل زديم بهش كه شبيه هرچيزي بود جز كيك..
اميلي-شبيه شيريني شده كه اسب از روش رد شده باشه..
با پخ زدم زير خنده كه اونم به خنده انداخت.
-ولي تلاش بدي نبود..
سارا-اقا سر ميز صبحانه هستن..
با ميوه يه كم تزيينش كرديم و اميلي برش داشت و مثل مدال افتخار بردش بالا.
خنديدم و دنبالش رفتم.
جلوي سالن غذاخوري وايستاديم..
سارا داشت براي ويليام چاي ميريخت و جلوي ديدش رو گرفته بود.
همونجور وايستاديم تا كنار بره..
با كنار رفتنش ويليام مثل هميشه جدي و با اخم سر بلند كرد كه ما دوتا رو ديد..
يه لحظه جا خورد انگار و اخمش محو شد و برخلاف تصور و انتظار خيلي غيرمنتظره زد زير خنده.
متعجب زل زدم بهش.
ويليام؟؟خنده؟
خداي من..
سري تكون داد و گفت:اين چه سرووضعيه شما دوتا براي خودتون درست كردين اخه؟خودتونو ديدين؟
تند من به سر ووضع اميلي و اميلي به سر ووضع من نگاه كرد و مظلوم گفت:كيك پختيم خوب..
ويليام جدي گفت:اين خونه مگه خدمتكار نداره؟اين چه وضعيه اخه؟
تند گفتم:خدمتكار داره اما تجربه پختن و بعد خوردنش خيلي شيرين تر از فقط خوردنشه..
اميلي-راست ميگه..خيلي خوش گذشت..
ويليام اخم كرد و جدي به من گفت:فك كردم دوتا بچه تو خونه داريم اما خوشبختانه خدا شما رو فرستاد كه بشين سه تا..
تخس گفتم:خوشا به اقبال و سعادتتون..بچه نمك زندگيه..خدا زيادمون كنه..
اقا عين اينايي كه بخواد سرمو ببره نگام ميكرد.
اميلي نخودي خنديد و گفت:چيه زندگيه؟
-نمك..نمك..
نرم خنديد و گفت:يعني چي خوب؟
با اميلي بي حرف نشستيم كه آلبرت عين گشنه هاي سومالي دويد تو سالن و داد زد:گشنمه..
و سعي كرد خودشو از صندلي كنار ويليام بكشه بالا..
ويليام با لبخند تو ديگه كي هستي كمكش كرد و كشيدش بالا و گفت:صبح بخير البرت..
البرت تند به نون چنگ زد و انداخت تو دهنش و با دهن پر گفت:صبح..بخير..
خنديدم و گفتم:وروجك گرسنه..اروم تر..
بهم لبخندي زد و تند تند خورد.
سري تكون دادم.
مشغول خوردن شديم..
چند دقيقه بعد ويليام گفت:حالا ميشه اين تجربه تون رو خورد؟
و تكه اي ازش برداشت.
خودمون اصلا مزه اش نكرده بوديم و اين حسابي نگرانم ميكرد.
اينجا هيچي دقيقا چيزاي كيك واقعي دوره من نبود و مسلما..
طعمش بايد..
اما دير شده بود..
كيك رو توي دهنش گذاشت..
شكاك و مضطرب زل زدم بهش.
ديگه نجوييد و نگام كرد.
تند گفتم:بدمزه است؟
همونجور نگام كرد.
البرت-اه..معلومه كه مزه خيلي بد ميده..
هول گفتم:يعني انقدر؟؟
سريع يه تيكه برداشتم و توي دهنم گذاشتم..
واااي خداي من..
ويليام-واژه ات خيلي درست نبود..خوشمزه است..
تند گاز زدم.
وااي..عالي بود..عالي..
چرا انقدر خوشمزه شده؟
اميلي هم تند يه ذره خورد و ذوق زده گفت:چه كرديم..محشره..
خنديدم و گفتم:واقعا خوب شده..
البرت تند خودشو جلو كشيد و گفت:ببينم..ببينم..
و تند به دوتاش چنگ زد و فرو كرد تو دهنش..
ويليام لبخند باريكي زد و تكه ديگه اي توي دهنش گذاشت.
اميلي پرغرور نگاه كرد و گفت:يه شيريني پزي بزنيم..
بلند خنديدم و گفتم:ديگه زياده روي نكن و جوگير نشو
اميلي تند گفت:چي چي؟چي نشم؟
اي بابا..
چشمامو بستم و كلافه گفتم:هيچي..
اميلي-نه بگو..يعني چي؟قبلا هم گفتيش..
و رو به ويليام گفت:تو ميدوني يعني چي؟
ويليام گنگ چشم باريك كرد و نگام كرد.
يه چيزي توي چشماش بود..
لبخندم محو شد..
توي چشماش خودش رو ميديدم..ويليام هريسون رو ميديدم كه با حال خيلي بد،با صورت تكيده،ريش بلند،موهاي اشفته و چشماي سرخ..خيلللللي داغون روي زمين خاكي نشسته بود..
حالش خيلي بد بود..خيليييي بد..
شوكه و تند پلك زدم.
تصوير محو شد..
خداي من..
نفسام تند شد و لرزون دست روي قلبم گذاشتم.
ويليام خيره بهم چشماش رو باريك كرد.
سريع از جام بلند شدم و گفتم:من..منو ببخشيد..
و خيلي سريع از سالن زدم بيرون.
رفتم تو اتاق و در رو بستم.
نفسام مقطع و اروم ناشدني بود..
ديدم..
اينده شو يا شايد گذشته شو..
هرچي كه بود يه نشونه برگشت قدرتم بود..
اونم با اين حادثه تلخ..
حتي ديدنش دردناك بود..
يعني چي بود؟
خدا كنه اتفاق بدي نيوفته براشون..
از پنجره بيرون رو نگاه كردم.
انگار رفت بيرون.
ناهار رو با اميلي و البرت خورديم و اصلا حال خوشي نداشتم.
نگران بودم..
نكنه چيز بدي پيش بياد؟
بيشتر حدس و ترسم براي اميلي بود..ميترسيدم چيزي براي اميلي پيش بياد كه اينطور ويليام رو داغون كرده..
طبق قولم مجبور شدم اموزش رقص به اميلي رو شروع كنم و ازش خواستم با تعادل كامل روي انگشتاي پاش وايسته و تا انجامش نده نميريم سراغ حركت بعدي..
بدون كفش مخصوص سخت بود و گمانم ماه ها وقتش رو بگيره..
البرت هم كنارش سريع ميكرد اينكارو بكنه و دوبار با مخ خورد زمين..

افسونگرWhere stories live. Discover now