12.صبر

1.3K 151 33
                                    

مضطرب به در نگاه كردم كه ويليام سعي ميكرد بازش كنه..
هول كردم و تند گفتم:سر و صدا كنيم شايد كسي بشنوعه..
و بلند داد زدم:كمك..كمك..ما اينجا گير كرديم..
و فرياد زدم:كسي ميشنوعه؟
صورتشو تو هم كشيد و كلافه گفت:هيچ كس اين زمان توي باغ نيست پس ميشه كَرَم نكني و اعصابم رو خرد نكني و حنجره خودتم پاره نكني؟
عصبي گفتم:چيكار كنم دست روي دست بذارم؟
بلند گفت:دو دقيقه دهنتو ببند..
لبامو با خشم به هم فشردم..
خم شد و دسته رو چندين بار بالا و پايين كرد.
كلافه بلند شد و در رو هل داد جلو..
سريع رفتم كنارش و دستامو روي در گذاشتم تا باهاش هل بدم.
نگام كرد.
با حرص گفتم:حداقل تو باز كردن اين در متحديم..
نگاهش رو به در كشيد و گفت:هر وقت گفتم باهم و رو به بيرون.
سر تكون دادم.
ويليام-الان..
با تمام قدرتم در رو هل دادم اما ذره اي تكون نخورد..
هر دو با نفس سنگين عقب كشيديم..
-چرا انقدر اين در محكمه؟
با غيض گفت:ببخشيد كه قبلا انبار ميوه بود و بايد محكم ميبود تا دزد نزنه..
به در نگاه كرد و گفت:جز از بيرون باز نميشه..
كلافه نچي كردم و از در فاصله گرفتم و روي زمين گوشه ديوار نشستم.
-حالا چيكار كنيم؟
نگاهي بهم انداخت و حرفي نزد و با اخم كنار در به ديوار تكيه داد.
-حتما جورج يا بقيه ميفهمن نيستين و دنبالتون ميگردن ديگه نه؟
دست به سرش كشيد و گفت:گفتم دارم ميرم بيرون..فك ميكنن بيرون..
متعجب و شوكه گفتم:چي؟
نفسش رو بيرون داد.
تند گفتم:اصلا اميلي ميفهمه..ميفهمه من ديركردم و مياد..
هيچي نگفت.
نگاش كردم.
گنگ گفتم:ميفهمه نه؟
نگاهش رو كشيد تو چشمام و تلخ گفت:فك نكنم..
مضطرب و مشكوك گفتم:يعني چي؟
چشماش رو بست و دست به صورتش كشيد و گفت:قبل ديدن جناب عالي و اينجا اومدنم گفت داره با خياط ميره لباسهاي مزونشون رو ببينه..
دهنم باز موند.
بهت زده گفتم:بدون من؟
ويليام-گفت ميخواد برات يه چيزايي بخره خوشحالت كنه..
وااي..وااي خداا..نه
مغزم جرقه زد و تند گفتم:آلبرت..تو محوطه بود..ديد من دارم ميام اينوري..دير كنم به يكي ميگه ديگه نه؟
با حرص و كج نگام كرد و گفت:اون مامانش رو يادش ميره..من و تو رو يادش ميمونه؟
اي خداا..
ترسيده سريع دويدم سمت در و محكم كوبيدم بهش و داد زدم:كمك..كسي اونجا نيست؟ما اينجا گير كرديم..كممممممك..اميلي..آلبرت..جورج..
و محكم با لگد زدم تو در..
لعنتي..
داد زدم:اين در لعنتي رو باز كنيننننن..
ويليام-هيچ كس نميشنوعه..
داد زدم:به توچه؟
با خشم نگام كرد و گفت:نذار وقتي در رو باز ميكنن جنازه ات رو ببرن بيرونااا..
با نفس هاي تند از عصبانيت زل زدم بهش.
به دور و بر نگاه كرد.
انگار داشت فكر ميكرد..
آشفته قدم زدم.
چيكار كنيم؟
منم دور و برم رو نگاه كردم..
عه..پنجره..
فك كنم پنجره بود..
تو ارتفاع خيلي بالاي انبار پنجره بزرگي بود كه روش رو يه تخته چوب پوشونده بود..
سريع به ويليام نگاه كردم كه ببينم ديده با نه كه ديدم خيره است به همونجا..
تند گفتم:اون..
جدي گفت:پنجره است كه با چوب پوشونديمش..
ارتفاعش خيالي زياد بود..به راحتي نميشد رسيد بهش..
انگار فكري به سرش زد..
سريع اينور و اونور رو نگاه كرد و رفت جلو.
-چيه؟دنبال چي ميگردي؟
با غيض گفت:يه دقيقه حرف نزن..ميتوني؟
لبامو با حرص به هم فشار دادم..
بيشعور..
باز مشغول گشتن شد.
رفتم به ديوار تكيه دادم.
يه دفعه برگشت و زل زد به من.
تند گفتم:من كه چيزي نگفتم..
اومد جلو..
گنگ نگاش كردم.
اومد دقيقا روبروم و نزديكم وايستاد.
قلبم به طرز عجيبي شروع به كوبيده شدن به قفسه سينه ام كرد.
به سختي اب دهنم رو قورت دادم و سعي كردم محكم باشم و تشويشم رو نبينه..
دستش رو جلو اورد.
واقعا قلبم داشت از جا كنده ميشد..
داره چيكار ميكنه؟
نميتونستم نگاه خيره مو از چشماش بردارم و اونم نگاهم ميكرد.
دستش رو برد پشت سرم.
هول گفتم:چيكار ميكني؟
تند دستش رو پشت موهام برد و بند بسته شده به موهام رو كشيد كه موهام پخش شد دورم.
سريع سرم رو تكون دادم.
با اخم بند رو بالا گرفت و گفت:اينو ميخواستم..
و جدي ازم فاصله گرفت..
تازه تونستم نفس بكشم و نفسم رو سريع بيرون دادم.
نشست و سنگي برداشت و به بالاي بند بست و جعبه اي جلو كشيد.
-چيكار ميكني خوب يه سنگ رو مستقيم بزن بهش ميكشنه ديگه..
بدون نگاه كردن بهم بند رو تو دستش محكم پرتاب كرد بالا..
نشد و پايين افتاد..
اصلا نميفهمم داره چيكار ميكنه..
باز پرتاب كرد كه اين دفعه سرِ بند دور ميله فلزي بالاي تخته گير كرد..
بند رو يه كم چرخوند كه دور ميله پيچيد.
چشمامو گشاد كردم..
جااان؟؟
ويليام-برو عقب..
تند تا جاي ممكن رفتم عقب..
يه دفعه و خيلي محكم بند رو كشيد كه ميله جدا شد و تخته چوب پرت شد پايين.
تند خودش رو كنار كشيد.
نه بابا..چه حساب شده..
چه جلب..
اخ..هواي آزاد بيرون..
اما لعنتي پنجره اش تقريبا چسبيده به سقف بود..
كلي جعبه و وسيله چيد رو هم و رفت بالاش.
باز كوتاه بود و نميرسيد.
به اطرافش نگاه كرد.
ديگه چيز محكمي نمونده بود.
نگاهي به من انداخت و بعد به پنجره و دستش رو سمتم گرفت و گفت:بيا من بلندت ميكنم احتمالا از پنجره رد ميشي..
چشمامو گشاد كردم و تند گفتم:بعدش چي؟
ويليام-بعدش؟
بلند گفتم:٥٠٠تا جعبه گذاشتي و قراره برسونيم به پنجره..اونور رو چجوري برم پايين؟
ريلكس گفت:بپر..
همونجور زل زدم بهش.
دستش رو كنار كشيد و گفت:چيه؟بالاخره بايد يه كاري بكنيم..
-فكر بهتر از اينكه منو بكشي به ذهنت نميرسه؟
با غيض گفت:نميميري..فقط..دست و پات اسيب ميبينه كه..
لبخندي زد كه روشو برگردوند كه نبينم و دست روي لب و چونه اش كشيد و گفت:برات دكتر خوب ميارم..بيا..
با حرص گفتم:بچه گول ميزني؟عمراً..من نميرم..خودت برو..
كلافه نفسش رو بيرون داد و گفت:نميرسم..
دست به سينه شدم و گفتم:مشكل من نيست..
عصبي گفت:عه..گير كردن اينجا مشكل شما نيست؟
جواب ندادم و دستامو تو بغلم فشردم.
نفس عميقي كشيد و كلافه زيرلب گفت:عجب گيري كرديم..
عصبي و بلند گفت:فقط من بفهمم كدوم خري اون سنگ جلوي در رو برداشته..
تو دلم گفتم:خر خودتي و جد ابادت..عوضي
و براي خالي كردن حرصم گفتم:فقط من بفهمم كدوم خري پنجره رو انقدر بالا ميسازه..
با حرص گفت:انبار ميوه بود..بايد پنجره بالا ميبود كه تا هرجا ميوه روي هم چيده شد باز راه پنجره رو سد نكنه..
-بعد يكي گير كرد چي؟به اين فكر نكرده بودي باهوش؟
و با حرص گفت:بسه..حداقل بيا نگاه كن كه كسي بيرون هست يا نه..
به پنجره نگاه كردم و گفتم:كلا دوست داري يه بلايي سرم بياري نه؟ميخواي هولم بدي پايين؟بعدشم اونجا پر از خرده چوبه..ميره تو دست و پام..
كتش رو در اورد و با غيض گفت:دقيقا..اصلا بدم نمياد بلايي سرت بياد هيچ..دوست دارم سر به تنت نباشه..
و كتش رو روي پنجره و خرده چوب ها گذاشت و دستش رو جلوم گرفت و گفت:يالا..
باخشم جلو رفتم و دستم رو كوبيدم توي دستش.
محكم دستم رو فشار داد و كشيدم بالا.
كنارش وايستادم و با غيض گفتم:اوووي دستم شكست..
زل زد تو چشمام.
تخس گفتم:چيه؟
ويليام-دارم فك ميكنم چي شد گذاشتم بموني..
لبخند باريكي زدم و گفتم:يه روز به عنوان بهترين كارت ازش ياد ميكني..
ابرو بالا انداخت و با حرص گفت:شك دارم.
نفسش رو فوت كرد بيرون و جدي گفت:اگه كسي رو ديدي از اون جيغ هاي كركننده ات بكش..
با غيض گفتم:چشششم قربان..امر ديگه؟
سعي كرد لبخند نزنه.
لبخند زدم و گفتم:انقدرم جلوي اين لبخندا رو نگيرين..قشنگن..
تند اخم كرد و خشك گفت:بيا برو..پرو نشو..
با دستاش دو طرف پهلوم رو گرفت و تند بلندم كرد.
از يهويي و خيلي فرز بلند شدنم جيغ زدم.
ويليام-كسي هست؟
-نه..نديدم
با حرص گفت:چرا جيغ ميزني پس؟
-خوب يهو بلند كردي..
حس كردم ميخواد بزنه وسط پيشونيش ولي دستاش بنده..
اروم گفت:چون خيلي سبكي..
و بلند گفت:بيرونو ببين..
دستم رو روي كت گذاشتم و خودمو بالا تركشيدم..
-يه ذره بيشتر..نميبينم..
دوتا پامو گرفت و بالاتر فرستادم.
-خوبه..خوبه..
به بيرون نگاه كردم.
باغ تاريكه تاريك بود..حتي عمارت..
-وااي..
ويليام-چي شد؟
-باور نميكني..
ويليام-چي؟
-فك كنم همه خوابن..همه جا تاريكه تاريكه..
اروم گفت:باور ميكنم..
جيغ زدم:هيچ كس نيستتتت؟
نه..خبري نيست..
منو كشيد پايين و گذاشتم زمين.
-چطور نفهميدن شما برنگشتي؟
دست به كمر زد و گفت:بعضي شبا برنميگردم..
اشفته دست روي صورتم كشيدم و گفتم:احتمالا اميلي هم فك كرده من خوابيدم..
لرزون گوشه انبار نشستم و به ديوار تكيه دادم.
اونم يكي از جعبه ها جلو كشيد و روش نشست.
زانومو بغل كردم و لباس رو روي پام صاف كردم.
-تا صبح اينجا موندگاريم نه؟
گرفته گفت:احتمالا..
سرمو به ديوار چسبوندم.
ميگن چاه نكن بهر كسي همين قضيه ماست..
براي يكي نقشه كشيدم خودم گير كردم..
ويليام-اسمت..
نگاش كردم.
ويليام-فرانسوي نيست..هست؟
-نه..ايرانيه..
ويليام-ايراني..
لبخند زدم و تند گفتم:افسون يعني سحر و جادو..مادرم برام انتخابش كرده..
از فضاي باز پنجره به اسمون خيره شدم و اروم گفتم:مامانم ميگفت زنده به دنيا اومدنم يه معجزه بود..اصلا باورش سخت بود كه زنده موندم..انگار جادو بود و واسه همين اسمم رو گذاشتن افسون..
لرزون گفتم:نميدونم الان تو چه حالين..
اشك تو چشمام جمع شد و گفتم:قبل از اين حتي يه روز ازشون جدا نشده بودم..خيلي..خيلي بهم وابسته ان..همش خيلي نگرانمن..و حالا..
نفس عميقي كشيدم.
ويليام-من كه گفتم برو..
دست روي صورتم كشيدم و گفتم:كاش ميتونستم..اما نميشه..
عميق نگام كرد.
غمگين گفتم:تاحالا گم شدي؟
ريلكس گفت:راه خونه تون رو بلد نيستي؟
يه دفعه زدم زير خنده.
بلند و ادامه دار.
لبخندي رو لبش نقش بست.
همونجور با خنده گفتم:مگه بچه ام كه راه خونه مون رو بلد نباشم؟
اما توي دلم فك كردم واقعا وضعم از بچه هم بدتره..واقعا بلد نبودم برم خونه..
وااي..
خنده ام محو شد و لبام جمع شد.
اروم گفتم:منظورم از گم شدن چيز ديگه اي بود..
زل زدم بهش و شونه بالا انداختم و گفتم:مثلا گم شدن در زمان..
ابرو بالا انداخت.
بهتر بود چيز بيشتري نگم چون گيج ميشد..
اونكه حرفمو باور نميكرد..
گفتنش فقط موندنم اينجا و ارامش نسبيم رو تهديد ميكرد.
ويليام-شايد بايد صبر كرد..
سريع نگاش كردم..
داشت نگام ميكرد.
صبر؟
منظورش چيه؟
چشمامو باريك كردم.
نگاه ازم كند و به اطراف نگاه كرد.
گنگ گفتم:تو نميدوني درباره چي حرف ميزني..
نگاهش رو كشيد تو چشمام و گفت:تو هم نميدوني درباره چي حرف ميزني..
سريع و تخس گفتم:اصلا اينطور نيست..
لبخند حس كردم خبيثي روي لباش نقش بست و گفت:جداً؟مطميني ميدوني؟
عميق زل زدم بهش.
اين چي ميگه؟
منظورش چيه؟
ديگه چيزي نگفت و منم چيزي نگفتم اما ذهنم اروم نميشد..
حس ميكردم يه منظوري داشت..
هر دو توي سكوت نشسته بوديم.
خوابم گرفته بود..
اروم سرمو به ديوار تيكه دادم و چشمامو بستم.

افسونگرWhere stories live. Discover now