13.عتيقه

1.4K 159 16
                                    

خواب ميديدم باز لبه اون پرتگاه وايستادم..
اون كتابچه مشكي توي دستام بود..
بلندش كردم.
چشمام تار بود..نميتونستم ببينمش..
خط قرمز..
بايد خط قرمز رو بخونم..
چشمام هر لحظه تار و مات تر ميشد.
نميتونستم..
نور ابي سمتم تابيده شد..
سر از كتاب بلند كردم..
انگشتر ويليام.
نه..
ترسيده بودم..
چرخيدم كه يه دفعه كلي خرده شيشه و خرده چوب پرت شد تو صورتم.
تند دست و پا زدم و تقلا كردم.
جيغ بلندي كشيدم كه پام ليز خورد و از پرتگاه پرت شدم پايين.
با تكون خيلي محكمي تند و با وحشت چشمامو باز كردم.
صورت اخموي ويليام دقيقا روبروي صورتم بود و با دستاش دو طرف شونه ام رو گرفته بود و تكونم ميداد.
با بهت و دهن باز زل زدم بهش.
خواب بود..فقط خواب بود..
جدي گفت:خوبي؟
گنگ نگاش كردم و دست رو صورتم كشيدم.
اخ..
ويليام-خيلي تقلا ميكردي..
اروم و به زور گفتم:خواب..بدي بود..
نفسم رو شديد بيرون دادم.
بلند شد رفت سمت يكي از جعبه ها.
اين پرتگاه لعنتي كي دست از سر من و خوابهام برميداره؟
نگاهم رو به ويليام كشيدم.
جعبه اي رو باز كرد و بطري بيرون كشيد.
متعجب به بطري نگاه كردم.
اومد كنارم نشست و مشغول باز كردن درش شد و من همونجور نگاش كردم.
نگاه كجي بهم انداخت و گفت:چيه؟
-مشروب جاساز كردي؟
غليظ گفت:جاساز نكردم..اينجا انباره..
جلوم گرفت و گفت:ميخوري؟
بعد اين خواب افتضاح ميچسبيد..
اروم از دستش گرفتم و جرعه اي خوردم..
ااااه..
از دهنم تا روده و معده ام رو مثل يه گوله اتيش همينجور سوزوند و رفت پايين..
زبونم رو در اوردم.
خيلي بد بود..خيلييي..
اخ..
از دستم گرفت.
تند با دستم خودمو باد زدم و گفتم:اين ديگه چيه؟
ويليام-اولين باره ميخوري؟
نگاش كردم.
اولين بار؟
اخ..
اولين بار بود مشروب سال ١٥٣٤روميخوردم..
اين..
خيلي خالص و سنگين بود..
تلخ و برنده..
به زور گفتم:اره..
مزه زهرمار ميداد..
جرعه اي خورد و خيره بهم گفت:معلومه..
زل زدم تو چشماش.
نگاه ازم كند و بطري رو كنار گذاشت..
خيلي خوشحال شدم كه زياد نخورد..
ايني كه من خوردم يه ذره بيشترش فيل رو به ببر تبديل ميكنه..
اصلا دوست نداشتم با يه مست يه جا حبس شده باشم..
نفس عميقي كشيدم و به روبروم خيره شدم.
كي صبح ميشه ما از اينجا خلاص شيم؟
به فكر البرت و اميلي افتادم و نگاش كردم و گفتم:چقدر اين دوتا عضو خانواده جناب عالي نامردن..الان به راحتي در خواب خوش به سر ميبرن..
جدي گفت:رو اون بچه كه اصلا نميشد حساب كرد..انقدر اتيش ميسوزونه هيچ جا رو نميتونه ببينه ولي اميلي..
نرم خنديدم و گفتم:اتيش؟واقعا اتيش واژه كميه واسه توصيف اين بچه..وقتي داشتم ميومدم اينجا داشت با دندوناي تيزش يه خدمتكار رو دنبال ميكرد..
تند نگام كرد و گفت:واقعا؟
خنديدم و گفتم:واقعا..فك كنم تا الان خدمتكاره رو تكه تكه كرده..
از تصورش يه دفعه زدم زير خنده..
لبخند زد وبدون نگاه كردن بهم سرشو به تاسف تكون داد و زيرلب گفت:اين بچه اصلا هيچيش شبيه ادميزاد نيست..
زانوهامو بغل كردم و نگاهم رو چرخوندم كه خورد به انگشترش..
يه چيزي درباره اش وجود داره..
يه چيزي كه حسش ميكنم اما نميفهممش..
اروم گفتم:انگشترت..خيلي قشنگه..يه جوري خاصه..
بي حرف نگاهش رو كشيد رو انگشترش.
مشكوك گفتم:دادي برات ساختنش؟
جدي گفت:نه..يه جورايي..
اخم باريكي كرد و لباشو جمع كرد و گفت:ارثيه خانوادگيه..
ابرو بالا انداختم و سر تكون دادم و گفتم:ميتونم ببينمش؟
و دستم رو بردم سمتش كه سريع دستش رو عقب كشيد اما قبل عقب كشيدن انگشتم برخورد خيلي خيلي كوچيك و كوتاهي با انگشترش پيدا كرد كه حس كردم انگشتم اتيش گرفت.
شوكه چشمامو گرد كردم و انگشتم رو عقب كشيدم.
انگار اصلا متوجه شوك و تعجبم نشد و جدي گفت:گفتم خانوادگي و قديميه..
-فقط..فقط ميخواستم ببينمش..
اشتياقم بيشتر شده بود و گفتم:ميشه يه لحظه درش بيارين؟
اخم غليظي كرد و گفت:نه..چيز ديگه اي نداري بهش پيله كني؟چقدر امروز حرف ميزني و سوال ميكني؟
عصبي گفت:به جاي اين همه فضولي بخواب..البته اگه باز قرار نيست با كابوس بپري..
با حرص نگاه ازش كندم.
چندين دقيقه طولاني سكوت رنج اوري بينمون حكم فرما شد.
ديگه طاقت نداشتم.
نگاش كردم.
بيدار بود.
اروم گفتم:صبح كارگرا كي ميان؟
ويليام-صبح خيلي زود..زياد نمونده..
كلافه نفسم رو فوت كردم بيرون.
به دلم افتاد كه يادي از تَلِن بكنم كه قرار بود الان جاي من تو اين انباري و كنار اين مرد باشه..
جدي گفتم:دختري كه با خياط بود رو ديدين؟
اخم گنگي كرد و گفت:نه..چطور؟
-دخترجوونه..تَلِن..
با تاكيد و عصبي گفت:نديدم..چطور؟
با غيض گفتم:هيچي..
و زيرلب گفتم:اخه كورم هستي..
تكيه دادم به ديوار و به اسمون زل زدم و بي اختيار زمزمه كردم: آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتاب است
امشب از خواب خوش گريزانم
كه خيال تو خوش تر از خواب است..
نفس عميقي كشيدم.
سنگيني نگاهش رو روي خودم حس ميكردم اما سربرنگردوندم.
اونقدر همونجور بي حرف و بي تحرك مونديم كه احساس خواب الودگيم باز برگشت..
اروم سرمو به ديوار تكيه دادم و چشمامو بستم.
باز سنگيني نگاهش رو روي خودم حس كردم..
اما توان باز نگه داشتن چشمام رو نداشتم..
سرم خواب الود كج شد كه تند صافش كردم..
دوباره كج شد كه اينبار روي چيز سفتي فرود اومد..
واقعا نميتونستم تكون بخورم و خيلي زود و عميق خوابم برد..

افسونگرWhere stories live. Discover now