108.تا ابد

1.7K 159 21
                                    

سه تايي اروم راه افتاديم.
دنيز با اون لباس ناز صورتيش تند پشتم راه افتاد و لباسم رو صاف و كمي بلند كرد و همراهيمون كرد.
از اينكه دوتا همراه داشتم اونم دوتا پدري كه خيلي برام زحمت كشيده بودن احساس ارامش بيشتري ميكردم..
دل تو دلم نبود براي ديدن دنيلم..
اخ خداا..
عجيب حس غريبي بود..
احساس ميكردم امروز قلبمم داره غيرعادي ميتپه..
نزديك شديم كه از دور صندلي هاي چوبي شيك و رنگ روشن و گل هاي ياسي و گلبهي و سفيدي كه بين چراغ هاي ريز رنگي دور تا دور محوطه ريسه شده بودن رو ميديدم و..
چندتا نوازنده گوشه ايستاده بودن و موسيقي كلاسيك و زيبايي مينواختن..
همه مهمونا بلند شدن و خيره و با لبخند دست زدن..
خداي من..
رابين جون..انوش جون..
عمه رزا..
عمه رومينا..
مامان نفس..
مامان فريا..
عمه ماريا..
دوستاي مدرسه رقصم..
ناديا كوچولو با لباس عروس تو بغل يه مرد كه احتمالا پدرش بود بهم لبخند خيلي عميقي زد..
كلارا..
اخ خداا..
قلب من چطور بايد اين همه خوشي رو تاب بياره؟
لبخند خيلي عميقي زدم و با بغض پر از ذوقي به دنيل نگاه كردم.
دنيلم..
اخ..
جلوي دوتا ستون پزرگ پوشيده از گل ايستاده بود..
لبخندم عميق تر شد.
اين مرد..
اخ..
خيلي عميق خيره بود بهم..انگار قلبش وايستاده بود..
چشماش پر از شگفتي و ذوق و عشق بود..
مثل چشما و همه وجود من..
براي اولين بار تو پيرهن رنگ روشن سفيد ميديدمش..
چقدر به صورتش ميومد..
اي جانم..
كت و شلوار مشكيشم حرف نداشت..
فوق العاده بود..
تو تن دنيل فوق العاده بود..
قلبمو داغ كرده بود..
دوست داشتم بي توجه به همه فقط باهاش تنها شم و ساعتها تو چشماي مشكي قشنگش نگاه كنم..
هيچ وقت از نگاه كردنش سير نميشم..
قلبم واقعاً داشت از جا در ميومد..
با نگاه خيره خيلي سنگين و عميقي نگام ميكرد و منم..
نميتونستم حتي نگاهم رو جدا كنم..
قفل هم شده بوديم..
نفس خيلي عميقي كشيدم تا شايد قلبم اروم بگيره.
باباهاي مهربونم با عشق دستامو توي دستاي دنيل گذاشتن و كنار كشيدن..
با ضربان قلب خيلي شديدي روبروش وايستادم و با تمام عشقم زل زدم تو چشماي مشكي خوش رنگش و سعي كردم از اين همه شادي و خوشي گريه نكنم..
واقعا اشكم داشت درميومد..
نگه داشتن اشكم ذوق زده ام خيلي سخت شده بود..
دنيا چشماشو محكم به هم فشرد.
اروم زمزمه كردم:دنيل..
اروم بازشون كرد و زل زد بهم.
برقي تو چشماش ميديدم..
اخ خدا..
چونه ام لرزيد..
خيلي دقيق نگام كرد..
انگار ميخواست مطمين شه خواب نميبينه..
لبخند اروم و با محبتي بهم زد و دستمو فشرد تا ارومم كنه..
دستاش گرم بود..
برعكس دستاي من و همين تضاد باعث شده بود جفتمون بلرزيم..
اصلا هيچي از اطراف و حرفاي پدر روحاني نميفهميدم فقط با بغض لعنتي محوش بودم و جز جز صورتش رو وارسي ميكردم و تو دلم قربون صدقه اش ميرفتم كه وقت گفتن تعهدها رسيد.
همه وجودم گوش شده بود تا صداي گرم دنيلم رو بشنوم.
جدي گفت:خودش تنها كسيه كه خيلي خوب ميدونه چقدر برام سخته ازش حرف بزنم..
لبخند باريكي زدم.
دنيل-يه دختر كه يهو از وسط اسمون پيداش شد و تو يه مزرعه ذرت فرود اومد..
نرم و با بغض خنديدم.
فقط من ميدونستم منظورش سفر زمانم و اولين ديدارمون بود..
ديداري كه دنيل رو بهم داد..
ديداري كه عشق رو بهم داد.
عميق گفت:دختري كه..هركاري كردم نميشد دوسش نداشت..
نفسم بند اومد و به زور لبخند عميقي زدم.
همه دست زدن.
دنيل-اصلا يادم نيست قبل از تو كي بودم..اما خوب ميدونم از لحظه ديدن تو يه دنيل ديگه شدم..اين دستا منو از منجلاب بيرون كشيد پس..هيچ وقت رهاشون نميكنم..اين چشما منو وسط بهشت كشيد پس هيچ وقت چشم ازشون برنميدارم و اين موها شبِ دنياي منه..هيچ وقت دست از نوازششون برنميدادم..
اخ خداا..
يكي منو بگيره..الان همين وسط از شوق و هيجان پس ميوفتم..
قلبم ميلرزيد..
همه بلند دست زدن و من با خنده اروم و پر عشقي با شوق قطره اشكم رو گرفتم تا نباره..
حسم محشر بود..
هيچ وقت چنين حالي نداشتم..
پر از عشق،پر از لذت،پر از حس با ارزش بودن..
اره..
دنيل بهم حس باارزش بودن ميداد و اين..
فوق العاده بود..
هيچ وقت انقدر احساس عاشق بودن نداشتم..
اخ خدا..چقدر خوشبختم من..
حالا نوبت من بود.
نفسم در نميومد و صدام لرزون بود اما اروم و با لبخند باريك و بغض گفتم:عاشق شدن خيلي اسونه..تموم ادماي دنيا روزي هزار بار موقعيت عاشق شدن دارن..ولي..وفاداري اين روزا خيلي كم شده..من تمام روزهاي خوش و تلخ زندگيم رو به عشق تو و پايداريش سپري كردم..
با بغض خيلي شديد گفتم:من..تا اخرين لحظه عمرم عاشق و وفادار بهت ميمونم..هيچ وقت عشقتو،دستتو و تلاش براي داشتنت رو رها نميكنم..خيلي دوستت دارم و دوستت خواهم داشت..
دنيل خيلي عميق و با عشق لبخند زد و همه دست زدن.
پدرروحاني-حلقه ها..
دنيل هول دستش رو دراز كرد كه دنيز تند و ذوق زده يه جعبه توي دست دنيل گذاشت.
قلبم از خوشي زياد خيلي بي قراري ميكرد..
چقدر خوب بود اين لحظات پر از عشق..
حلقه هاي ساده و قشنگمون..
نرم با دست گرمش حلقه رو توي انگشت باريكم كرد كه با دست زدن بقيه اروم خنديدم.
حلقه مردونه رو برداشتم و اروم توي انگشتش فرو كردم.
پدر روحاني-شما رو زن و شوهر اعلام ميكنم..پسرم ميتوني عروستو ببوسي..
دنيل تند سرشو جلو كشيد و بدون مكث لبامو قفل كرد و كمرمو محكم چسبيد.
پر از لذت دستامو دو طرف يقه كتش گذاشتم و نرم گرفتمش و همراهيش كردم.
همه بلند دست و سوت ميزدن..
با خنده شادي از هم جدا شديم و به هم خيره شديم.
زمزمه كرد:تا ابد..
با عشق عميق گفتم:تا ابد..
پيشونيمو نرم بوسيد و دستشو انداخت دورم و به جمعيت نگاه كرديم..
همه شاد ميخنديدن و دست ميزدن.
يهو كلي گلبرگ گل پرپر شده و رنگارنگ از ناكجا آباد روي سرمون فرود اومد..
متعجب به بالا نگاه كرديم..
با شوق خنديدم و به مامان فريا و بابا مايكل نگاه كردم با خنده برامون دست ميزدن.
با خنده ريز و عشق به دنيل نگاه كردم.
اونم عميق لبخند زد و نگام كرد و كمرم رو فشرد.
بيشتر خودمو بهش چسبوندم..
صداي موسيقي زنده بلند شد و مجلس رقص گرم شد.
عزيزانمون براي تبريك جلو اومدن..
نفس و مامان فريا همديگر رو در اغوش گرفته بودن.
پدر دنيل از دور و با شگفتي و غم شديدي ماريايي رو نگاه ميكرد كه فقط محو پسرش بود..
ناديا كوچولوي شيرينم با اون لباس عروس خوشگلش دورمون ميچرخيد.
همه چيز عالي بود..
همه خانواده گرم و با عشق كنارمون بودن..
تا غروب ساعت ها همه ميرقصيدن و مينوشيدن و ميخنديدن..
همه چيز خيلي خوب بود و شديداً راضي بودم و داشتم لذت ميبردم..
دنيل نرم دستش رو سمتم گرفت و گفت:ميرقصي بانو؟
توي هواي نيمه تاريك و مطبوع دم غروب و چراغهاي ريزي كه تند تند نورافشاني ميكردن واقعا پر از حس رقص و ذوق بودم..
نرم خنديدم و با ذوق گفتم:معلومه..
و دست توي دستش گذاشتم.
همه برامون دست زدن و رفتيم وسط.
خيلي با لذت و با لبخند عميقي دست انداختم دور گردنش و نرم كمرم رو گرفت و به حركت درم اورد.
با شوق گفتم:مگه ميشه تو عروسي خودم نرقصم؟
شبيه جمله مو نرم تكرار كرد:مگه ميشه تو عروسي خودت برام نرقصي ؟
نرم خنديدم.
عميق خيره بود تو چشمام.
سرشو اورد كنار سرم و نرم نفس عميق كشيد كه به خنده انداختم و با لذت سرمو كج كردم.
كنار گوشم گفت:همه چيز خوبه عروس من؟از همه چيز راضي؟
شاد سر تكون دادم و با ناز گفتم:عاليه..اما الان عالي ترم شد..
دنيل-الان؟
-الان كه گفتي عروس من عالي ترم شد..
خنديد و سرشو از سرم دور كرد و باعشق نگام كرد.
با علاقه گفتم:ميدوني عاشق اين من هاي اخر كلماتتم؟
خنديد و فشاري به كمرم داد و گفت:ميدوني امشب خيلي شيرين شدي؟
خنديدم و گفتم:فقط امشب؟
نرم پيشونيم رو بوسيد كه دور و برمون همه دست زدن و من خنديدم.
بي توجه به اطرافم همونجور نزديكم جدي گفت:امشب خيلي بيشتر..
خنديدم و دستامو دور گردنش سفت تر كردم.
بدنش گرم و وسوسه كننده بود..مثل لبخنداش..
يه جوري جدي و تلخ گفت:نميشه جايي جز ما رو نگاه كنن؟
خنديدم و مهربون گفتم:عروس و داماد رو نگاه نكنن كي رو نگاه كنن؟
هيچي نگفت..ميدونستم دوست نداره تو جمع ببوستم و از اين همه تو چشم بودن هم اذيت ميشد..
كلافه شده بود و اين از نگاهش به اطراف كاملا مشخص بود..
با محبت گفتم:چيه؟
نگاهش رو كشيد تو چشمام و گفت:چي؟
-كلافه اي..
لبخند باريكي زد و گفت:فقط ميخوام زودتر تموم شه..زودتر بريم از اين شلوغي و تنها شيم..فقط من و تو..
با شرم نرم خنديدم.
باز و عميق پيشونيم رو بوسيد و گفت:يالا جانم..بسه ديگه..
با لبخند نگاش كردم.
دنيل-بس نيست؟دوست داري بمونيم؟
-تو دوست داري بريم؟
دنيل-اگه تو بخواي تا صبح ميمونيم ولي ساعتهاست دلم ميخواد بدون شلوغي نگات كنم..
خنديدم و گفتم:تا صبح؟نه خير..نميخوام..چشم..چشم اقاي من..هرچي شما بگي..بريم..
لبخند زد و خبيث گفت:چه حرف گوش كن شدي..
و دستم رو بوسيد و چرخوندم.
با خنده و ذوق چرخيدم.
با لبخند ازش فاصله گرفتم و چرخ بزرگ ديگه اي زدم و روبروي هم وايستاديم.
همه دست زدن و موسيقي قطع شد..
خانواده اومدن نزديكمون براي خداحافظي و عكس..
دنيل انگشتاشو توي انگشتام قفل كرد و با عشق راه افتاد و دستم رو كشيد.
همه برامون ارزوي عشق و سلامتي و خوشبختي كردن.
در ماشينو برام باز كرد.
خواستم سوار شم كه دنيز تند و هيجان زده گفت:دسته گل..دسته گلتو پرت نكردي..
برگشتم نگاش كردم..
دست گل صورتي و گلبهيم دستش بود..
تمام شب بيشتر پيش دنيز بود تا من..
همه نرم خنديدن و دست زدن.
دنيز تند دست گل رو سمتم گرفت.
خنديدم و ازش گرفتم و برگشتم و گفتم:آماده؟
نفر بعدي كه گل توي دستاش بيوفته ازدواج بعدي مال اونه..
دنيل دست تو جيب و با لبخند زل زد بهم.
زبون درازي كردم.
همه با هيجان شروع كردن به شمردن:١..٢..٣..
پرتش كردم..
صداي جيغ هاي هيجان زده اومد.
با خنده و كنجكاو چرخيدم كه..
دسته گلم بين اين همه دختر مشتاق و هيجان زده و مجرد زير پاهاي مرد كت و شلواري افتاده بود..
نگاش كردم.
نميشناختمش..
با چشماي ابي جدي دستاشو توي جيبش كرده بود و بي ميل و بي تفاوت به گل نگاه ميكرد.
اخمو و جدي بود..
نرم شونه بالا انداختم و گفتم:سهم شماست..چه بخواي و چه نخواي..
جدي نگاه كوتاهي به من و بعد به گل انداخت.
يه چيزي..
يه چيزي درباره اين مرد وجود داشت..
نميدونم چي..اما بود..
شايد يه روزي بفهمم..
همه خنديدن و دست زدن.
با لبخند پر ذوقي سوار ماشين شدم و به عزيزانم نگاه كردم و براشون دست تكون دادم.
دنيل در رو بست و كنارم جا گرفت و راه افتاد.
امشب بدون شك بهترين شب عمرم بود..
نفس خيلي عميقي كشيدم و به دنيل نگاه كردم.
به دنيلم..
همسرم..
اخ..همسر..شوهر
چه واژه هاي شيرين و سنگيني..
بهم لبخند زد و گفت:خوب بود؟
-عالي بود..
جدي گفت:بيا نزديكم..سرتو بذار روشونم..بذار حست كنم..بذار باور كنم خواب نبوده..
با لذت خودمو كشيدم سمتش و سر روي شونه اش گذاشتم و بازوشو بغل كردم و گفتم:من اينجام..
سرمو نرم بوسيد و گفت:خوبه كه هستي..خداروشكر كه هستي..
لبخند پر عشقي زدم و با ارامش چشمامو بستم..
بعد چند لحظه اروم چشمامو باز كردم و به اطراف نگاه كردم.
همه جا به نظرم غريبه بود..
گنگ و مشكوك گفتم:كجا ميريم؟
خبيث گفت:فرار ميكنيم..
خنديدم و گفتم:از كي؟
دنيل-از اين دنيا..از همه ادماش..ميدزدمت كه تنها شيم..
نرم خنديدم و گفتم:ديگه چه فايده اقاي دزد؟ندزدي هم منم و تو ديگه..
خنديد.
-جدي كجا ميريم؟
دنيل-من جاي بدي نميبرمت..خيالت راحت..
با عشق گفتم:ميدونم..
و باز سر روي شونه اش گذاشتم..
از شهر خارج شد و كمي بعد جلوي يه هتل بزرگ چندين طبقه وايستاد و گفت:امشب ميريم يه هتل و بعدش فردا ميزنيم به يه سفر جاده اي طولاني..فقط من و تو..نظرت چيه؟
با ذوق دست زدم و گفتم:عاليه..
با لبخند پياده شد و اومد در سمت منو باز كرد و دستاشو سمتم گرفت.
نرم و با لبخند دستامو توي دستاش گذاشتم و اروم بيرون اومدم.
كمك كرد و لباسم رو صاف كرد.
بازوشو بغل كردم و با هيجان و ذوق رفتيم سمت هتل.

افسونگرWhere stories live. Discover now