17.جادوگر

1.6K 148 19
                                    

بعد بيدار شدنم با اميلي رقص كار كردم..
بيشتر ميخواست رقص دو نفره رو ياد بگيره و شديداً در اين كار بي استعداد بود..
تلاش ميكردم با حوصله باشم تا اروم اروم پيش بريم و مطمين بودم كم كم ياد ميگيره.
تمام روز ويليام خونه نبود و من و اميلي و آلبرت صبحانه و ناهار رو باهم بوديم..
ويليام شب بعد شام برگشت و رفت به اتاقش..
به شمع روي ميز زل زدم و با ذهنم روشنش كردم.
لبخند رضايت باري زدم.
رفتم بالا كه ببينم اميلي و البرت خوابيدن يا نه..
سر راهم با شمع ها بازي ميكردم و شيطون خاموش و روشنشون ميكردم و جاي وسايل رو تغيير ميدادم..
كوسن هاي مبل رو روي هوا ميچرخوندم،قاب عكسهاي روي ديوار رو به رقص در مياوردم،برگ گلها رو تكون ميدادم و گلدونشون رو ميچرخوندم..
با لذت لبخند زدم.
چقدر برگشت جادوم لذت بخش بود..
هنوز به قدرتمندي سابق نبودم اما جاي اميدواري بود..داشتم لحظه به لحظه به قدرتم اضافه ميكردم..
ضربه اي به در اتاق اميلي زدم و بازش كردم..
نبود..
اتاق خالي بود.
متعجب صدا زدم:اميلي..
نگران شدم..
سريع از اتاقش بيرون اومدم و بلند گفتم:اميلي..
اميلي-اينجام..
صداش دور و ضعيف بود.
-كجا دقيقاً؟
اميلي-تو اتاق ويليام..بيا
اونجا چيكار ميكرد؟
اروم ضربه اي به در اتاقي كه ديشب هم واردش شده بودم زدم و اروم داخل سرك كشيدم.
ويليام در كنار اميلي هر دو تو بالكن بودن و اتاق تاريك بود..
محتاطانه خودمو به بالكن رسوندم و گفتم:چي شده؟
ويليام نگاه باريكي بهم انداخت و باز جدي به روبروش نگاه كرد.
اميلي با بغض گفت:ببين..
و به روبرو اشاره كرد..
توي ميدون شهر انگار..يه چيزي اتيش گرفته بود..
خودمو جلو كشيدم و با دقت نگاه كردم.
خداي من..
وحشت زده گفتم:اون يه..يه انسانه؟
صداي جيغ بلند و پردردي كه بلند شد حرفم رو تاييد كرد.
خداي من..
اميلي-اره..
اره..يه ادم رو به چوبي بسته بودن و اتيشش زده بودن..
با ترس دست روي دهنم گذاشتم.
به زور گفتم:چرا..چرا اتيشش..
ويليام-جادوگره..
تمام وجودم توي يه لحظه لرزيد و زير دلم خالي شد.
اشفته گفتم:چي؟
اميلي-اينجا اين يه قانونه..جادو يعني كفر..جادوگرها رو اتيش ميزنن..
احساس تهوع خيلي خيلي شديدي ميكردم.
تنم يخ كرده بود.
نفسم در نميومد..
من..
نه..
لرزون دستامو مشت كردم..
به زور گفتم:اونا..چطور ميفهمن كه يكي جادوگره؟
ويليام-بالاخره يكي با خبر ميشه و لوش ميده..يكي از اعضاي خانواده،همسايه،دوست..
با وحشت و حال بد گفتم:خانواده؟دوست؟چطور ميتونن؟؟
ويليام-قانون قانونه..براي همه..چه عزيزترينت باشه و چه نباشه..اگه يكي بدونه و نگه و خبر از جاي ديگه به گوش نگهباناي پادشاه برسه كل خانواده رو اتيش ميزنن..
احساس خفگي ميكردم.
به زحمت باپاهاي سست عقب گرد كردم.
حالم داشت بد ميشد.
اميلي-افسون خوبي؟
با دروني متلاشي شده اروم گفتم:اره..
و زدم بيرون.
صداي ويليام از پشتم اومد:مراقب باش..
تند چرخيدم سمتش.
بدون نگاه كردن بهم سريع از كنارم رد شد.
يعني چي؟
منظورش چي بود؟
نفسم تند شد و خيلي پردرد به اتاقم پناه بردم.
نه..هيچ كس نبايد بفهمه من جادو ميكنم..
هيچ كس نميفهمه..
من نميذارم هيچ كس بفهمه..
اين بلا سر من نمياد..
نه..نمياد..
دراز كشيدم و خودمو بغل كردم.
من نميميرم..نه اينجا،نه اينطور..
ديگه بي ملاحظه از قدرتم استفاده نميكنم..
بايد ميدونستم اين دوره،چنين كارهاي وحشيانه ميكنه..
بايد ميدونستم بدجايي اومدم..
اخ..
خدايا..

افسونگرOnde histórias criam vida. Descubra agora