51.كهنه

1.5K 165 51
                                    

صبح با هزار ترس و لرز سوار اون يكي اسانسورشدم و تمام مدت خداخدا ميكردم كه گير نكنه..
پوووف..
ديوانه شدم رفت..
همش تقصير اين مردكِ گند اخلاقه..
اصلا قاطي كردم..
انگار خودمم باورم شده بود اسانسور مشكل داشته و من هيچ كاره بودم..
عجباا..
زدم بيرون.
كانر لبخندي بهم زد و گفتم:شنيدم ديشب با مهندس گير كرده بودين تو اسانسور..
سر تاسفي تكون دادم و گفتم:يه شب نبودي..
نرم خنديد و گفت:نترسين..اقا صبح گفتن چندتا سرويس كار خوب بيارم هر دو رو قشنگ سرويس كنن..
با لبخند گفتم:خداخيرش بده..
و دست تكون دادم و زدم بيرون.
تا ١٠:٣٠كلاس داشتم..
رقصم از روزي كه اومده بودم اينجا بهتر شده بود و اين بهم قوت قلب ميداد..
از كلاس كه زدم بيرون برايان رو ديدم كه كنار در كلاس به ستون تكيه داده بود.
اي خداا..
دوست دارم كله شو بگيرم بكوبم به همون ستون كه خون بپاشه همه جا..
با ديدنم لبخند زد و اومد جلو و گفت:شام؟امشب؟
متعجب و با بي ميلي نگاش كردم.
خنديد و گفت:من تا وقتي كه خواسته مو نپذيري همينقدر كنه و پيگيرم..
اي بابا..
اينو كجاي دلم بذارم؟
نميخواستم بيشتر پيله كنه..
ناچار گفتم:بسيار خوب..
و پيش خودم فك كردم امشب حرفايي ميزنم كه شرش كم شه..
خنديد و گفت:اينه..
راه افتادم.
برايان-ميخواي بيام دنبالت؟
-نه ممنون..خودم ميام..
برايان-باشه..ساعت٩..ادرس رو برات اسمس ميكنم..
تند سر تكون دادم و زدم بيرون.
دربست گرفتم و رفتم خونه دوش گرفتم و موهامو خشك كردم و بعد پياده سمت شركت راه افتادم كه بين راه گلفروشي قشنگي رو ديدم.
اصلا دلم غنج رفت.
با شور و شوق رفتم داخلش.
پر از گلدون هاي رنگارنگ و پر از گل..
با لذت نگاشون كردم و اخرم دوتا گلدون خوشگل با گل هاي بزرگ و سرخ خريدم.
رفتم شركت..
گل ها رو روي ميز خودم گذاشتم و نشستم.
مشغول ادامه محاسبات پرونده هاي ديروز شدم.
شري اومد و از ديدن دوتا گلدون گل روي ميزم با ذوق گفت:واي..اينا چه خوشگلن..
خنديدم و گفتم:ميخواي يكيشو بردار..
با لبخند گفت:نه..من نميتونم گل نگه دارم..بمونه همينجا نگاه ميكنم خوبه..
خنديدم..
مشغول كارش شد.
دنيل يكي،دوساعت بعد با اخم اومد بيرون..
نگاهي به گلهاي روي ميز انداخت و با اخم و رفت بيرون.
رفتنش رو نگاه كردم.
يه ذره بايد اين گند اخلاقيش رو اب كرد..
يكي از گلدون ها رو برداشتم و رفتم سمت اتاقش.
گلدون رو روي ميزش گذاشتم و لبخند زدم.
باشد كه كمي باشعور و خوش اخلاق شود..
ولي زهي خيال باطل..
برگشتم سر كارم..
چند ساعت بعد همونجور جدي برگشت و رفت تو اتاقش.
به محض ورودش به اتاق تلفن زد گفت:بيا اتاقم..پرونده ها رو هم بيار..
پرونده ها رو برداشتم بردم تو اتاقش.
با اخم پرونده ها رو گرفت و به گل اشاره اي زد و گفت:اين چيه؟
گنگ گفتم:گل..
با حرص گفت:به نظرت كورم؟
گنگ تر گفتم:خوب گله ديگه؟نيست؟گله..اصلا هم نگران اب دادنش نباشين..من خودم هر روز بهش اب ميدم..
دنيل-ببرش بيرون..
-چرا؟خيلي قشنگه كه..
كج خلق گفت:گفتم ببرش..
منم عصبي گفتم:خودت از پنجره پرتش كن بيرون..
نگاهش رو كشيد روم.
با خشم گفتم:عين يه تيكه سنگ مسخره ميموني كه با زمين و زمان و حتي باگلها مشكل داري..گله ديگه..چيكار تو داره؟به درك..خودت بندازش پايين كه دلت خنك شه..
و سريع و با غيض از اتاقش زدم بيرون.
صداي افتادن و شكستن چيزي اومد.
وااي..گلدونو انداخت؟
با وحشت سريع در رو باز كردم و برگشتم داخل و تند گفتم:انداختيش پايين؟
بي حرف خيره زل زد بهم.
تند نگاهم رو به جاي گلدون كشيدم كه گلدونه هنوز رو ميزش بود..
سريع به زمين نگاه كردم فنجون قهوه اش افتاده و شكسته بود..
گلدون رو ننداخته بود..
دستش خورده بود به فنجون قهوه اش و اون افتاده بود..
نفسم رو عميق بيرون دادم و لبخند شيريني زدم و گفتم:اهان..ننداختيش..
با شوق گفتم:مرسي رييس..
و از اتاقش بيرون اومدم و در رو بستم.
با لبخند رفتم سر كارم.
برايان براي ادرس رستوراني رو اسمس كرده بود..
٨با تموم شدن كارم زدم بيرون و رفتم سمت خونه و لباسم رو عوض كردم و بعد بي ميل رفتم سمت ادرس رستوران.
پشت ميز منتظرم نشسته بود و با ديدنم لبخندي زد و بلند شد.
مثل جنتلمن ها صندلي رو برام عقب كشيد.
با لبخند نشستم و گفتم:به به..چه رستوان شيكي..
برايان-خوشحالم كه خوشت اومده..
شام خورديم و از خودش و خانواده اش برام گفت كه تك فرزنده و وضعشون خوبه..
از ويولن سلش گفت..كه خيلي عاشقشه..
از موسيقي گفت..
خيلي نميذاشت من حرف بزنم و بيشتر خودش درحال سخنراني بود..
همه چيز به نظر و به ظاهر خوب بود اما..
حس خاصي بهم نميداد.
پسر خوب و مهربوني به نظر ميرسيد اما..
تو دل اقرار كردم اگه ويليام رونديده بودم..
اگه ويليام تو زندگيم نبود،اگه قلبم براش نلرزيده بود..برايان مرد خوبي بود..
ميتونست مرد خوبي براي زندگي من باشه..اما الان..
نگاهم به پشت سرش خورد.
دنيل..
تنها نشسته بود و داشت شام ميخورد.
بي اختيار لبخند باريكي زدم.
اين مرد منو ميلرزوند،منو داغ ميكرد،منو شاد و حتي غمگين ميكرد..
تاثيري رو قلبم داشت كه..
واقعا با ديدن و نديدنش جور خاصي ميشدم..
همش به خاطر شباهت نيست..
قلبش..
قلبش هنوز قلب ويليامه..اما تيره شده..
با همون جديت و ارامش هميشگيش داشت تنها شام ميخورد..
واقعا تنهاست؟
عميق زل زدم بهش.
كاري كردم سنگيني نگاهم رو حس كنه و سر بلند كنه..
به محض بلند كردن سرش با لبخند و انگار كه نديدمش به برايان نگاه كردم.
فقط نگاه كوتاهي بهم انداخت.
بتي راست ميگفت..
واقعا سنگه..انگار هيچي ابش نميكنه..حتي من..
وشايدم من ادم عشوه خركي كه جواب بده نيستم..
هرچند بعيد ميدونم اون جور رفتارها هم روش جواب بده..
برايان-به چي فك ميكني؟
با لبخند گفتم:هيچي..
برايان-معمولا به هيچي خيلي فك ميكني؟
-خيلي و هميشه..
خنديد.
-هيچي واقعا چيز جالبيه..
دستش رو روي ميز سمت دست من اورد و گفت:ميشه يه كمم به جاي هيچي به من فك كني؟
و خواست دستش رو روي دستم بذاره كه تند دستم رو عقب كشيدم و گفتم:الان..نميدونم..فقط..حس ميكنم..ببين ما خيلي براي هم مناسب نيستيم..من..
تند گفت:تو هنوز منو نميشناسي..
گرفته گفتم:من فك نميكنم لازم باشه..ما واقعا به هم نميخوريم..اصلا منظورم بد بودن تو نيست..فقط..
دستش رو عقب كشيد و بادش خالي شد و گفت:من از تو خوشم مياد افسون و فك ميكنم..فك ميكنم به هم ميايم..پس تا هرچقدر لازم باشه صبرميكنم..حس ميكنم زمان باعث ميشه متوجه بشي كه من و تو تركيب خوبي ميشيم..
-واقعا؟
و نگاهم از پشت سرش به دنيل خورد كه نگام ميكرد.
منم خيره شدم بهش.
برايان-اره..من واقعا منتظر ميمونم..
تو چشماي دنيل خون ميديدم..
خداي من..
خودش بود..
دستاش غرق خون بود..
دستاي خونيش رو جلوي صورت داغون و پردردش گرفته بود و زمزمه كرد:من كشتمش..
يه دفعه داد زد:من كشتمششششش..
يه دفعه خودش رو ديدم كه خوني روي زمين افتاده بود..
از سرش خون خيلي زيادي جاري بود و من..
من با فاصله ازش با درد خيلي زيادي رو زمين نشسته بودم و داغون نگاهش ميكردم..
تند و با وحشت خيلي خيلي شديدي پلك زدم.
اشكم از هول جاري شد.
كشته؟كي رو كشته؟
چي به سرش مياد؟
غرق خون پخش زمين بود..
دنيل چشماشو باريك كرد.
برايان سريع گفت:افسون..خوبي؟
خيلي هول و سريع بلند شدم.
دستام ميلرزيد.
برايان-چيه؟چي شد؟
سريع دست روي صورتم كشيدم و گفتم:من..من بايد برم..
دهن باز كرد كه بلند گفتم:فقط بايد برم..
و سريع و با قدماي تند سمت در رفتم.
دنيل از جاش بلند شد ولي تند و بدون مكث از در پشتي دويدم بيرون.
حالم بد بود..خيلي بد..
خوني كه ديده بودم تنم رو ميلرزوند.
لرزون دستم رو به ميله چراغ برق گرفتم.
نكنه..
نكنه بلايي سرش بياد؟
داغون چشمامو بستم.
لبام ميلرزيد.
لرزون به هم فشردمشون.
كسي رو پشت سرم احساس كردم.
فك كردم برايانه و بلند و عصبي گفتم:گفتم برو برايان..
صداي جدي دنيل تو گوشم پيچيد:مسلماً رفته خونه و الان خواب ١٠٠تا پادشاه رو ديده..
سريع برگشتم سمتش.
نگام نكرد و خيره به روبرو راه افتاد و گفت:بيا..ميرسونمت خونه..
دهن باز كردم كه تند و با تاكيد گفت:فقط..ميرسونمت خونه..همين..
رفت سمت ماشينش و لرزون منم دنبالش راه افتادم.
رو صندلي كناريش نشستم.
راه افتاد.
دنيل-خوبي؟
اولين بار بود حالم رو ميپرسيد.
متعجب نگاش كردم.
بدون نگاه كردن بهم گفت:خوب به نظر نميرسي..مخصوصا اون بخش اخرش..
داشت به اشكم اشاره ميكرد.
مسلما ديده بودش..
دنيل-اذيتت ميكنه؟پسره؟
از پنجره به بيرون زل زدم و گفتم:اگه نگران قبر و جواب دادن به بابامي نگران نباش..نميكشدم..
هيچي نگفت.
منم هيچي نگفتم.
حالم يه جور عجيبي بود..
چيزي روي معده ام سنگيني ميكرد و يه دفعه سمت دهنم اومد كه تند گفتم:حالم..نگه دار..
سريع زد كنار و به محض وايستادن ماشين هول خودمو پرت كردم بيرون و دستامو روي زمين گذاشتم و خم شدم و اماده بالا اوردن شدم.
اما انگار محتويات معده ام پايين رفته بود و حالم طبيعي شده بود..
بطري ابي اومد سمت و گفت:بالا نمياري..
نگاهم رو به صاحب دست كشيدم.
جدي نگاهم ميكرد.
واقعا از دستش برمياد به كسي اسيب بزنه و يا زده باشه؟
صاف نشستم و ليوان رو از دستش گرفتم و خيلي كم خوردم و اروم گفتم:تاحالا كاري كردي كه نتوني شبا بخوابي؟
صورتش خشك شد و اونم رو زمين نشست و جدي گفت:خواهشا نگو كاري كردي كه نميتوني بخوابي..
نگام كرد و با غيض گفت:چيكار كردي؟به بچه گربه رو اذيت كردي؟
با حرص گفتم:هرهرهر..بي نمك خان..داشتم جدي حرف ميزدم.
دنيل-منم جدي بودم..چيكار كردي؟
-هيچ كار..فقط پرسيدم كردي يا نه..
دنيل-باشه..هيچ كار..بعد بوش بلند ميشه مشخص ميشه..
با غيض زل زدم بهش.
بلند شدم و گفت:سوار شو..دير وقته..
-نگفتي..كردي؟
پشتم بهم وايستاد و بعد محكم راه افتاد و زيرلب گفت:اره..
و پشت فرمون نشست.
اره؟
يعني..
درمونده كنارش نشستم.
واقعا قضيه چيه؟
كلش بفهمم..
بي حرف حركت كرد و رفت سمت خونه.
ماشين رو برد تو پاركينگ و هر دو پياده شديم و رفتيم تو اسانسور..
طبقه همكف كانر اومد داخل.
سوال و احوال پرسي خيلي شديد و مودبانه اي با دنيل كرد و به من لبخند زد و گفت:دوشيزه اسميت..
مهربون گفتم:سلام كانر..خوبي؟
كانر-ممنونم خانوم..
-دختر كوچولوهاي نازت خوب بودن؟
خنديد و گفت:خيلي خوب..ممنونم..
سر تكون دادم.
طبقه١٥ پياده شد و ما رفتيم بالا.
طبقه ٢٣اسانسور وايستاد.
در رو باز كرد و برگشت نگام كرد.
منم زل زدم بهش.
جدي گفت:هركاري كه كردي زودتر جمعش كن..بمونه دردش كهنه ميشه..
خواست درو ببنده كه گفتم:چرا خودت اينكارو نميكني؟
بدون نگاه كردن بهم اروم و جدي گفت:كهنه شده..
و در رو رها كرد.
تند در رو هول دادم و گفتم:هنوز فرصت داري..
چرخيد و زل زد تو چشمام.
-حس ميكنم وقت داري براي بستن پرونده اين درد و شاد شدن و زندگي كردن..
تلخ گفت:تو هيچي از من نميدوني بچه..
و رفت سمت خونه اش و كليد انداخت.
جدي گفتم:من خيليييي بيشتر از اونچه كه فكرشو بكني ازت ميدونم دوست بابا..خيلي بيشتر..
دستاش از حركت وايستاد.
در رو رها كردم و برگشتم تو اسانسور و چشمامو بستم.
تمام وجودم ميگفت دنيل نميتونه كار بدي كرده باشه..
شايد اينده باشه..
اما اون حرفاش..
شايدم..
نميدونم..گذشته..
اما ترسش رهام نميكرد..

افسونگرWhere stories live. Discover now