58.عروسي

1.8K 178 52
                                    

بعد از ديشب و اون مستي و بعد نرم شدنش قدرت و توان جديدي تو خودم حس ميكردم..
پرانرژي و شاد تاكسي گرفتم و رفتم شركت.
هنوز نيومده بود..
پشت ميزم نشستم و مشغول كارم شدم..
جدي وارد شد.
با لبخند بلند شدم و گفتم:سلام..
جدي گفت:سلام..
و رفت تو اتاقش..
مشغول كارهاي معمول بوديم كه صداي خنده دختري رو شنيدم.
سر بلند كردم.
يه دخترجووون با موهاي ازاد مشكي و دوبنده قرمز كه بازوي پسري بور و چشم سبز رو گرفته بود و به ميزم نزديك ميشدن..
دختر لبخند گشادي روي لب داشت و پسره دست تو جيب عاشقونه نگاش ميكرد.
نشناخته يه حسي خيلي خوبي بهم دادن..
يه عشق گرم بينشون موج ميزد كه به وضوح ميديدمش و تو هاله جفتشون نمايان بود..
اومدن جلوي ميز من..
دختره با لبخند شيريني گفت:سلام..ما با اقاي هريسون كار داشتيم..
به نظر نميومد قضيه كاري باشه..
بي اختيار از لبخند دختره لبخند زدم و گفتم:سلام وقت قبلي داشتين؟
دختره-نه در واقع..
پسره تند گفت:ما از دوستاي قديميشيم..اگه بگين"مارتين"و "لورا" اومدن ميشناسه..
گوشي تلفن رو برداشتم كه دختره با ذوق گفت:شما كارمند جديدي؟
لبخند زدم و گفتم:متاسفانه دستيارشم..
نرم خنديدو مهربون دستش رو سمتم گرفت و گفت:من لورام..و اينم نامزدم مارتين..
با لبخند بلند شدم و دستش رو گرفتم و دهن باز كردم كه همون لحظه در اتاق دنيل باز شد و اومد بيرون.
با ديدن مارتين و لورا صورتشو تو هم كشيد و گفت:واااي..
لورا بلند خنديد و گفت:گيرت انداختيم..
مارتين رفت كنارش و محكم بازوشو گرفت و گفت:ديگه راه فرار نداري..
دنيل كلافه نفس عميق كشيد و چشماشو بست.
لورا رفت سمتش و دست به كمر زد و گفت:فك كردي ميتوني ما رو بپيچوني و نياي؟
دنيل كلافه گفت:كار دارم بچه هاا..
مارتين خشن گفت:اين همه ساله نديديمت مدام كار..بسه..نميميري كه..دوساعت بيا بعد برو سركارت..
زيرلب گفتم:ميميره..
لورا برگشت سمتم و خنديد.
انگار شنيده بود.
اومد جلو و بغلم كرد و با ذوق گفت:تو يه حس خوبي بهم ميدي..
نرم خنديدم و گفتم:تو هم همين طور..
خودشو عقب كشيد و به دنيل با اشتياق گفت:كارمندت بهم حس خوب ميده..
دنيل كلافه گفت:دستيارمه..
لورا-اره گفت..الهي..واي چه دستيار خوب و مهربوني..
يه ذره لوس و زيادي گرم و صميمي بود.
گنگ به دنيل نگاه كردم.
جدي دست به صورتش كشيد و گفت:دارن گولت ميزنن كاراي عروسيشون رو بكني..
لورا و مارتين بلند خنديدن و لورا گفت:عه دنيل..
با لبخند غليظي به من نگاه كرد و گفت:عزيزم..بيخود ميگه..همه كارا رو كرديم..تو هم بايد بيا..
و تند از كيفش كارت عروسي در اورد و سمتم گرفت.
شاد گفتم:نه..ممنونم..من..
سريع گفت:عه..لطفا..تو مثل دنيل نشو..بايد بياي..دنيلم بايد بياد..
و با لبخند گفت:ازت خوشم مياد..فك كنم دوست هاي خوبي بشيم..
شيطون گفتم:ولي كار كن نيستمااا..
خنديد.
مارتين-شما بياين..اين دنيل ما رو هم بيارين..ديگه نميخواد كاري كنين..
لورا-حالا يه كاري هم اون وسطا ميكشيم ازت..ميدوني كه روال عروسي چطوريه؟
تخس گفتم:نه..اصلا نميدونم عروسي چي هست..
لورا خنديد و گفت:اي بابا..عروسي..همون كه عروس داره..داماد داره..
چشمامو تنگ كردم و گفتم:عروس؟داماد؟چي هستن اصلا؟
يه دفعه هر دو زدن زير خنده.
لبخندي روي لب دنيل اومد كه سريع جمعش كرد و نگاهش رو چرخوند.
با لبخند دست به سينه شدم.
لورا-دنيل دستيارت خيلي شيرينه..اسمش چيه؟
دنيل-فك كنم به سني رسيده باشه كه خودش بلد باشه اسمشو بگه..اسمتو به خاله بگو..
با غيض نگاش كردم و گفتم:افسون..خاله جون اسمم افسونه..
مارتين بلند خنديد و گفت:از دست تو دنيل..
لورا-واي خداا..چه اسم قشنگي..افسون..عزيزم حتما بايد بياي..عروسي پس فردا شبه..
و به دنيل نگاه كرد و با تهديد گفت:تو هم مياي..تمام..
دنيل كلافه چشماشو چرخوند.
مارتين-هوي..مياي..
و كارت عروسي رو گذاشت تو جيب دنيل.
مارتين-نياي همون شب عروسي ميام به زور ميبرمت..
دنيل كلافه گفت:مارتين..
مارتين جدي گفت:دنيل..من و تو يه جورايي باهم بزرگ شديم..من توي دوستام فقط از تو به لورا گفتم..انتظار زياديه كه ازت بخوام بياي دوساعت تو عروسي دوست قديميت بشيني؟
تلخ گفت:قسم ميخورم اگه ميدونستم انتظار زياديه،اگه ميدونستم واقعا موقعيت بده نميومدم و نميخواستم اذيتت كنم..اما..
دست رو شونه دنيل زد و گفت:تو مثل برادرمي..ميشه يه برادر تو عروسي برادرش نباشه؟
و دنيل رو بغل كرد.
اروم و غمگين گفت:ميدونم چقدر غم داري،ميدونم چقدر درد ميكشي اماا..رفيق بسه..هيچ كدومشون تقصير تو نبود..
تند به صورت دنيل نگاه كردم.
تلخ و پردرد به روبروش خيره بود.
مارتين-دنيل لطفاً..
دنيل نفس خيلي عميقي كشيد و زد رو شونه اش و گفت:خيله خوب..گول خوردم..ميام..
لورا بلند خنديد و دست زد.
مارتين هم با خنده ارومي خودشو از دنيل جدا كرد و زل زد تو صورتش و گفت:ممنونم.
و به من نگاه كرد و گفت:با خانوم افسون بياين..
لبخندي زدم و گفتم:ممنونم..بابت دعوت..
لورا-پس فردا شب ميبينمت عزيزم..
و دوتايي خداحافظي كردن و رفتن.
با لبخند به دنيل نگاهي انداختم و گفتم:ميريم؟
نگام كرد و جدي و با تاكيد و غليظ گفت:ميرم..
يعني تو رو همراهم نميبرم..
باشه عقده اي..
دندونامو به هم فشردم و گفتم:به درك..منم ميرم..
و ازش رو برگردوندم و پشت ميزم نشستم.
عوضيِ خر..
برگشت تو اتاقش.
بايد يه نقشه حسابي ميريختم كه روي اينو كم كنم كه يه دفعه يه فكري به سرم زد.
لبخند خيلي شيريني رو لبم اومد كه با شيطنت مخلوط شد.
به در اتاقش نگاه كردم.
چنان فكري به سرم زده بود كه شيطون بايد ميومد جلوم فرش قرمز مينداخت و ميگفت:استاد بفرماييد..
ميخواستم براي عروسي دوستش بگردم و لنگه اون لباس ابي بنفشي كه توي سال١٥٣٤پوشيده بودم رو پيدا كنم و بپوشم..
يه جرقه،يه تجديد خاطره از قديم..
خداروچه ديدي..شايد منو يادش اومد..
لبخند با ذوقي زدم..
ميدونستم نميشه پيداش كرد ولي ميتونستم پارچه اش رو بخرم و هرچي كه ازش يادمه رو به يه خياط خوب بسپارم تا عين اون رو برام بدوزه.
رفتم داخل اتاقش و ازش بقيه امروز رو مرخصي خواستم.
كج خلق و ناراضي داد.
با شوق زدم بيرون.
با چنان عجله و اشتياقي خيابون ها و پاساژها رو متر ميكردم كه حد نداشت..
وقت زيادي نداشتم بايد عجله ميكردم..
ساعت١٠شب شده بود و نااميدانه و با پادرد خيابونا رو گز ميكردم..
پيداش نكرده بودم..حتي شبيهشم نديده بودم..
لعنتي..
اصلا شانس ندارم..
داغون و كلافه سمت خونه راه افتادم.
يه دفعه چشمم به مغازه پارچه فروشي قديمي خورد كه توش نرفته بودم..
گنگ رفتم جلو..
مغازه خيلي كوچيك بود..
پشيمون شدم..
پاساژ ها و مغازه هايي به اون بزرگي نداشتن..حالا اين..
خواستم برم ولي دلم نيومد..
گنگ برگشتم سمتش.
امتحانش كه ضرر نداره..
در چوبي كوچيك مغازه رو هل دادم داخل.
صداي بلند اويزهاي در توي سرم پيچيد..
به بالاي سرم نگاه كردم.
در خورده بود به اويزها..
يه مرد-كمكي ازم برمياد دخترم؟
سريع به روبروم نگاه كردم.
يه مرد مسن با موها و ريش هاي سفيد و پيرهن چارخونه كرم قهوه اي روبروم بود كه داشت عينكش رو صاف ميكرد كه خوب ببينتم..
مغازه كمي تاريك و نمور بود..
رفتم جلو و گفتم:سلام..در واقع من دنبال يه پارچه ايم كه..
مرد مسن بين حرفم گفت:اجازه بده..
و رفت پشت مغازه..
متعجب ابرو بالا انداختم.
كجا رفت؟
اي بابا..دير شده..
اما يه چيزي نگهم داشته بود و نميذاشت برم.
با يه لوله پارچه بلند كه رواندازي روش بود برگشت و گفت:گمانم اين پارچه مد نظرت باشه..
تند گفتم:نه..اجازه بدين من مشخصاتش رو بگم..من هرپارچه اي نميخوام..
دهن باز كردم كه رو انداز پارچه رو برداشت.
واي خداي من..
حس كردم قلبم وايستاد..
از ديدن پارچه حرير ابي بنفش جلوم كه دقيقا هموني بود كه ميخواستم زبونم بند اومد و متعجب و شوكه زل زدم بهش.
خودش بود..
لرزون و متعجب دستم رو جلو بردم و لمسش كردم.
به همون نرمي..
شوكه گفتم:خودشه..شما..
و تند نگاش كردم و گفتم:از كجا فهميدين؟
لبخند پدرانه اي زد و گفت:اين پارچه مال خيلي سال قبله..توي انبار بود..
سرشو تكون داد و گفت:چه اهميتي داره؟مهم نيست..
تند گفتم:مهمه..لطفاً..از كجا فهميدين؟
مردمسن-باور نميكني..
-مطمين باشين باور ميكنم..
نفس عميقي كشيد و گفت:حدود ٢هفته پيش ٢شب پشت هم دوتا خواب منفاوت با يه مضمون ديدم..هر دو درباره اين پارچه و يه جور متفاوتي..خواب يه مرد كه اين پارچه رو ميخواست و تو كه اين پارچه رو ميخواستي..
متعجب زل زدم بهش.
مرد مسن-فك كردم بايد قضيه اي باشه و پارچه رو از انبار بيرون اوردم كه..چند وقت پيش همون مرد تو خوابم براي پرسيدن نشوني اومد و با ديدن پارچه خريدش و حالا..تو..
گنگ گفتم:اون مرد كي بود؟
شونه بالا انداخت و گفت:هوا تاريك بود و چشمام خيلي وقته خوب نميبينه دخترم..ولي مطمينم همون مرد تو خوابم بود..همونجور كه مطمينم تو همون دختر تو خوابي..
خدايا..
نفسم رو اشفته فوت كردم بيرون.
مرد مسن-به اندازه يه لباس براي خودت بدم؟
لبخند زدم و گفتم:بله..به اندازه يه لباس بلند و پر پف..
اونم لبخند زد و پارچه رو باز كرد و برام بريد و دستم داد.
هركاري كردم و هرچقدر اصرار كردم ازم پول نگرفت.
با لبخند و فكر مشغول زدم بيرون و رفتم خونه.
تا صبح بيدار بودم و دنبال طرح لباس بودم..
بايد يه عكسي مشابه لباس اون موقعم پيدا ميكردم تا بتونم به خياط نشون بدم..
خيلي گشتم..
بالاخره دم دماي صبح يه چيزي پيدا كردم..
تند نشستم..
خيلي شبيه بود..
پارچه اش تماماً فرق داشت ولي طرحش خيلي شبيه بود..
اخ جون..
صبح زنگ زدم شركت و به شري گفتم كاري برام پيش اومده و ديرتر ميام و به دنيل بگه..
حاضرم شرط ببندم دنيل با شنيدن نيومدنم دوست داره خفه ام كنه..
ولي كارهاي مهم تري دارم..
رفتم سمت يه مزون خياطي مشهور و بزرگ..
با عكس و پارچه..
باهزار اصرار و خواهش و تمنا و دوبرابر پول دادن قبول كرد تا فردا برام اماده اش كنه..
خيلي پول براش دادم..
قشنگ تمام پول توي حسابم رو خالي كردم چون هم وقتشون كم بود و هم طرح سنگيني بود..
نفس عميقي كشيدم و با لبخند رفتم سمت شركت.
رفتم تو اتاق دنيل.
با اخم گفت:هر وقت دوست داري مياي و ميري ديگه اره؟
-زنگ زدم اطلاع دادم..
با غيض گفت:به من اطلاع نميدن..ازم اجازه ميگيرن..دفعه اخرت باشه..
نفس عميقي كشيدم و گفتم:خيله خوب..يادم ميمونه..

افسونگرDonde viven las historias. Descúbrelo ahora