99.راه حل

1.9K 162 25
                                    

دنيل خيلي كلافه و گرفته و ساكت ماشين رو تو حياط خونه نگه داشت..
دستمو سمت دستگيره در بردم كه تلخ گفت:تو بمون افسون..
دنيز سمت اون يكي در رفت و مادرشم پياده شد.
بي توجه بهش در رو باز كردم كه خيلي محكم و عصبي گفت:گفتم تو بمون..
دنيز و مادرش سمت خونه رفتن و تنها شديم.
بغض داشت خفه ام ميكرد.
جدي گفت:منظورت از اون حرف چي بود؟
تلخ گفتم:فك كردم منظورم روشنه..
با خشم گفت:روشن نيست..يعني چي كه..منتظرم نميموني؟
لرزون و با درد گفتم:روشنه..وقتي تركم كني لياقت انتظارم رو نداري..
ناباور گفت:ترك؟
با بغض شديدي گفتم:مگه اينطور نيست؟مگه نميخواي تركم كني؟بليطاتم كه گرفتي..
با درد و خيره بهم گفت:فقط..
اشفته گفت:افسون فقط يه مدت..
با درد داد زدم:به محض رفتنت برام ميميري دنيل هريسون..چه يه روز باشه و چه ١سال..
دستمو سمت دستگيره بردم كه تند در رو قفل كرد و چرخيد سمتم و گفت:افسون..ببين من..
با لجبازي سمت ديگه اي رو نگاه كردم و داد زدم:نميخوام...خسته شدم..
هق هقي از گلوم خارج شد و با گريه داد زدم:خسته شدم..از دوري،از فرار،از جدايي..داره دوسال ميشه..دوسال كه ازت دور بودم و يا نميشناختيم..من خسته ام دنيل..ميفهمي؟
درمونده گفتم:خيلي خسته..
غمگين نگام كرد.
-گفتم ديگه نميخوام يه روز بدون تو بمونم..بعد اون همه وفاداري و جنگ برات حقمه خسته باشم..حقمه عقب بكشم..
و با خشم گفتم:اگه بري عقب ميكشم دنيل..به جان رايان و نفس كه خوب ميدوني چقدر برام عزيزن..بري دست ميكشم ازت دنيل..
و اشكم جاري شد.
سريع و لرزون قفل در رو كشيدم و بازش كردم پياده شدم.
تمام بدنم داشت ميلرزيد و تند تند از ماشين دور شدم كه اونم سريع پياده شد و صدام زد:افسون..
پشت بهش ايستادم.
اومد جلوم.
چشماش پر از درد و غم بود.
غمگين گفت:خورشيد كوچولو..چي انقدر سرد و تلخت كرده؟
با درد گفتم:جدايي از تو..
عميق نگام كرد و گفت:پس نشو..
گنگ گفتم:نشم؟؟
سر تكون داد و گفت:اره..نشو..ازم جدا نشو..
همونجور نگاش كردم.
دنيل-راه حلش خيلي ساده است..
تلخ گفتم:چي؟منظورت چيه؟ساده است؟
دنيل-اره..خيلي ساده است..
حس كردم سعي ميكنه جدي باشه..
با غيض گفتم:انگار اين يه شوخيه برات..
و خواستم از كنارش رد شم كه بازومو گرفت و كشيدم جلوي خودش و گفت:حداقل راه حلمو بشنو..
رهام كرد.
با حرص گفتم:ميشنوم..
دست توي جيباش كرد و گفت:باهام ازدواج كن..
از شدت شوك اب دهنم پريد تو دهنم و سرفه زدم و گنگ به زور گفتم:چي؟
خيلي عادي شونه بالا انداخت و گفت:مجبوريم ديگه..مگه نميگي نميخواي ازم جدا شي؟يه راه خوبش همينه ديگه..
شوكه و ناباور دهن باز خيره بودم بهش.
اومد جلوتر.
نفساي داغش توي صورتم ميخورد.
دقيق به جز جز صورتم نگاه كرد.
قلبم داشت از جا در ميومد..
حتي نميتونستم اب دهنم رو قورت بدم..
لرزون بهش نگاه كردم.
جدي خورشيد كوچولوي توي گردنم رو گرفت.
از برخورد دستش با پوستم نفسام مقطع شد.
خورشيد روي توي دستاش فشرد و سرشو خم كرد كنار گوشم.
گرماي نفساش موهامو تكون داد و مور مورم شد.
لرزون چشمامو بستم.
كنار گوشم زمزمه كرد:راه حل اينه..بايد باهام ازدواج كني..
تمام تنم لرزيد و اشكم جاري شد.
اخ..
دنيل..
دنيل از من ميخواد باهاش ازدواج كنم..
با نفس هاي خيلي خيلي سنگين نگاش كردم.
جدي گفت:برو وسايلتو جمع كن..برميگرديم خونه..
پاهام از شوك به زمين ميخ شده بود.
دنيل-جمله ام مال ٥سال ديگه نبوداا..مال همين الان بود..يالا..
سريع و شوكه دويدم سمت ويلا..
نميتونستم نفس بكشم..
واي خداا..
چي شنيدم؟
لرزون دستمو به قلبم گرفتم.
داشت از جا درميومد.
واقعا ميخواد باهاش ازدواج كنم؟
با دستاي لرزون و فكر مشغول وسايلم رو جمع كردم.
اونم اومد و وسايلش رو برداشت.
نميتونستم نگاش كنم..
گونه مادرش و سر خواهرش رو بوسيد و خداحافظي كرد.
منم جفتشون رو بغل كردم و زديم بيرون.
انگار پدرش نبود..
بدون كوچك ترين حرفي حركت كرد.
تو سكوت مطلق سمت خونه ميروند و نميدونست چه اشوبي تو وجودم انداخته..
اصلا نميفهميدم شوخي كرده يا جدي گفته..
نميتونستمم بپرسم..
اصلا داشتم ديوونه ميشدم..
چرا حرف نميزنه؟
اخه اين چه مدل خواستگاري كردنه؟
به طرف ميگن مجبوري با من ازدواج كني كه ازم جدا نشي؟كه نرم؟
چه وضعشه؟
دستاي يخم خيلي محكم پيرهنم رو مشت كرده بود.
تو پاركينگ خونه نگه داشت.
لعنتي هيچي نگفت..يعني هيچي..
لعنت بهت مرد.
پياده شديم و رفتيم تو اسانسور.
فقط طبقه ٢٣رو زد.
خواستم ٢٤رو بزنم كه دستم رو گرفت وبالاخره دهن باز كرد و گفت:يه دقيقه بيا پايين..بايد حرف بزنيم..
با نفس هاي سنگين گفتم:تو بيا بالا..
و طبقه٢٤رو زدم.
كلافه نفسشو بيرون داد و دستم رو ول نكرد.
هنوز گرماي دستاش ديوونه كننده بود..مثل هميشه..
اسانسور طبقه٢٣وايستاد.
پياده نشد.
در اسانسور باز بسته شد و اينبار طبقه٢٤وايستاد.
همونجور دست تو دست پياده شدم و با دست ازادم كليدم رو در اوردم و دستشو رها كردم و در رو باز كردم و رفتم تو.
پشتم اومد و گفت:داري فك ميكني؟
دل تو دلم نبود كه حرف بزنه و توضيح بده كه تصميمش جدي بوده..
پشت بهش وايستادم و لرزون گفتم:درباره؟؟
خيلي استرس داشتم و ميترسيدم جلوش وا بدم..
جدي گفت:پس داري فك ميكني..ميدوني فك كردن خيلي خوبه..فك كن..زياد..دقيق..به خودت..به زندگيت..
محكم گفت:به من..به زندگيم..
و عميق گفت:به ما..به زندگيمون..
ما؟
زندگيمون؟
با ضربان قلب خيلي شديدي چرخيدم و نگاش كردم.
اونم زل زد تو چشمام و محكم گفت:اره حرفم جدي بود..مجبوريم با هم ازدواج كنيم..
شوكه و ناباور گفتم:مجبوريم؟؟
كلافه چشماشو چرخوند و جدي گفت:ميخوام باهام ازدواج كني..
شوكم هزار برابر شد و حس كردم قلبم داره مياد تو دهنم..
نه..اين امكان نداره..
احساس ميكردم همه دل و وجودم داره به هم ميپيچه.
باور نميكنم..
دست كرد تو جيبش و چيزي در اورد.
گنگ نگاش كردم..
يه جعبه كوچيك..
اروم جلوم بازش كرد.
واي خداي من..
حلقه..
اين يه شوخيه..
يه شوخي بزرگ..
تند دستامو روي دهنم گذاشتم و اشكم از تعجب و شوق جاري شد.
توي جعبه يه حلقه ظريف و نقره اي درخشان و زنونه بود..
دنيل-افسون..
تند زل زدم تو چشماش.
نكنه خواب باشم؟
دنيل ميخواد باهاش ازدواج كنم؟
لرزون گفت:ميدونم شوكه شدي..ميدونم نياز داري بهش فك كني..من..
-چرا؟
به سختي اين جمله رو ادا كردم.
چشماشو باريك كرد.
-چرا ميخواي باهات ازدواج كنم؟
من اين اعتراف روميخواستم..
خيره و اشفته نگام كرد.
لرزون گفتم:چرا؟چون گفتم خسته ام؟چون گفتم نميخوام ازت جدا شم؟چون گفتم منتظرت نميمونم؟
اشكم جاري شد و پردرد گفتم:يه راه حله براي حل مشكلاتم؟همش به خاطر منه؟
عميق زل زد تو چشمام و جدي گفت:تو منو ميشناسي..من ادم خودخواهيم..اتفاقا همش براي منه..
به حلقه نگاه كرد و تكونش داد و گفت:خريد يه روزه و هول هولي به نظر ميرسه؟
زل زدم به حلقه..
نه..
خيلي ظريف و قشنگ بود..
معلوم بود كار دست و حسابي وقت گيره..
اشفته و تند سرمو تكون دادم.
زل زد تو چشمام.
چونه ام لرزيد و گفتم:فقط يه حس يه جمله اي..ميخوام بگيش..ميخوامش..و..تمومه..جوابتو ميدم..
چشماشو درمونده بست.
ميدونم چقدر مغرور بود و گفتنش براش سخت اما..
ميخواستمش..واقعا ميخواستم بشنومش..
بايد ميشنيدمش..
سرشو پايين انداخت و به حلقه زل زد.
منم زل زدم به صورت مغرور و اشفته اش و پيش خودم مرور كردم كه چقدر عاشقشم..
خداي من..
باورم نميشه..
دوست داشتم بپرم بغلش،ببوسمش..
اما بايد ميگفت..
دست به صورتش كشيد وازم رو برگردوند.
با بغض و ناباورگفتم:دنيل..
حلقه رو روي ميز گذاشت و پشت بهم گفت:فردا ساعت ٤من كنار درياچه منتظرتم..اگه جوابت مثبت بود بيا..اگه نبود..
پردرد و جدي گفت:نيا..
و تند رفت سمت در كه لرزون گفتم:يه چيزي هنوز مونده..
چشمامو بستم و گفتم:يه چيزي درباره من كه هنوز نميدوني..
جادو..
نگاش كردم.
چرخيد سمتم.
اشفته گفتم:اگه بشنويش..شايد..شايد پيشنهادت رو پس بگيري..
پوزخند زد و گفت:از سن دمدمي مزاح بودنم خيلي گذشته خورشيدخانوم..مطمين باش..
عميق نگام كرد و گفت:هرچي كه هست..ميخوام بعد جوابت بشنومش..
و از خونه رفت بيرون و در رو بست.
اخ..
اخ خداا..
حتي نميتونستم خوب نفس بكشم..
با بغض زل زدم به حلقه روي ميز و اشكم جاري شد.
نگفت..
نگفت كه دوستم داره،كه عاشقمه،كه منو براي همه عمر ميخواد..
نتونست و يا نخواست..
پردرد رفتم كنار حلقه روي مبل نشستم و برش داشتم.
خيلي زيبا بود..خيلي..
واقعا جوابم بهش چي بود؟
من تمام اين مدت عاشقش بودم..
دركنارش بودن ارزوم بود ولي..
غرورش ميترسوندم..اينكه با وجود اين خواستگاري يه دوستت دارم ساده ازش نشنيده بودم ميترسوندم.
اينكه به خاطر من تن به اين پيشنهاد داده باشه ميترسوندم..
اينكه قضيه جادو رو بفهمه ديگه منو نخواد ميترسوندم..
اخ..
قلبم هنوز اروم نگرفته بود و سرم داشت ميتركيد..
لرزون دستمو داخل موهام بردم.
گوشيم تو جيبم ويبره رفت.
احتمالا اسمس بود..
نفس عميقي كشيدم و بيحال از جيبم درش اوردم.
از دنيل بود..
از جا پريدم و تند بازش كردم.
نوشته بود:"چون دوستت دارم..خيلي خيلي زياد.اونقدر زياد كه گاهي ميترسم خورشيد كوچولوي زندگي سرد دنيل..ميخوام تا اخرين لحظه عمرم كنارم باشي"
واي..
اشكم جاري شد و تند زدم زير خنده.
عين ديوونه ها با اشك ميخنديدم.
گفت دوسم داره..خيلي زياد..
از ذوق داشتم خفه ميشدم.
مگه ميشه دنيل بخواد تا اخرين لحظه عمرش كنارش باشم و از خوشي تا مرز سكته نرم؟
واي خداا..
داشتم تو اسمونا پرواز ميكردم..
دوسم داره..
نوشته دوسم داره..
با ذوق خيلي شديدي نفس عميق كشيدم..
اصلا رو زمين جام نبود..
داشتم پرواز ميكردم..
من و دنيل..
در كنار هم..
تا ابد..
مگه بهتر از اينم ميشه؟
ديگه چي ميخوام؟
حلقه قشنگش رو توي دستم گرفتم و ساعتها با عشق و لذت زل زدم بهش.
اين..
ميره توي انگشت من و..
اخ..
تا ابد عروس و همسرش ميشم..

افسونگرWhere stories live. Discover now