24.زن

1.6K 181 39
                                    

صبح شده بود..
اروم بلند شدم.
چيزي روي سينه ام سنگيني ميكرد..
نميدونم چي..ولي بود..
با تعلل و يواش از پله ها بالارفتم.
پام يه كم بهتر بود..اما نه كاملاً..
صداي اميلي از سالن غذاخوري ميومد كه يه ريز غر ميزد..
ضربه اي به در زدم و رفتم داخل..
اميلي بود و ويليام..
اميلي-اخ خوب شد اومدي..ببين..
ويليام وسط حرفش گفت:هييسس..
و رو به من كرد و گفت:خوبي؟
واه..
هول شدم و تند گفتم:آره..
نميدونم چرا حس كردم پشيمون شد كه حالمو پرسيد..
سريع اخم كرد و به صبحونه اش نگاه كرد..
خودمو رو صندلي كنار اميلي انداختم و گفتم:چيه؟چي شده؟
اميلي با قهر گفت:اصلا نميخوام..
و بلند شد و زد بيرون.
بلند شدم و گفتم:عه عه..كجا؟چي شده خوب؟به منم بگين..
اميلي تتد برگشت و اخم كرد و گفت:من حوصله ام خيلي سر رفته..حوصله تو سرنرفته؟
ويليام بلند شد و نفسش رو فوت كرد بيرون.
قبل اينكه جواب بدم اميلي باز تند گفت:حالا من بيشتر تو باغ و اينور و اونور رفتم تو كه كلا چند روزه تو اتاق حبس شدي..به ويليام ميگم بريم بيرون..ميگه نه..ما چه گناهي كرديم كه اينجا حبس شديم؟
ويليام كلافه گفت:اميلي..با آنا برو گشتي تو شهر بزن..
اميلي با غيض گفت:آنا نه..ميخوام با افسون برم..با افسـوووون..
ويليام رفت جلوش و با حرص گفت:با اين پاش كجا بياد اخه اميلي؟
-ميشه با كالسكه رفت..
هر دو برگشتن سمت من و متعجب نگام كردن..
اروم و مظلوم با دستم بازي كردم و گفتم:واقعا حوصله ام سر رفته..
اميلي تند گفت:ديدي..ديدي گفتم..
البرت از بيرون جيغ زد:اميليييي..اميلي..بيا..
اميلي با حرص گفت:باز اين بيدار شد..
و كلافه رفت بيرون.
ويليام با اخم نگام كرد و اومد جلوم و گفت:پات هنوز كامل خوب نشده..بعد اذيتت ميكنه..
لبامو جمع كردم.
دقيق نگام كرد.
اروم گفتم:لطفا..
نفسش رو خيلي شديد بيرون داد و اروم و كلافه گفت:چي بگم به تو من؟
لبخند ارومي زدم و گاز كوچيكي از لبم گرفتم و گفتم:بگين اجازه ميدم بري..
دستاشو پشتش قفل كرد و لبخند بي اختياري زد و گفت:اين چيزيه كه ميخواي؟
تند تند سر به آره تكون دادم.
با همون لبخند گفت:اجازه ميدم بري..
جيغ شادي كشيدم و تند و با شوق گفتم:اخ جون اخ جوووووون ميريم بيرون..
و تند و ذوق زده پريدم بغلش.
گردنش رو محكم بغل كردم و تند تند گفتم:مرسي..مرسي..خيلي مرسي..واقعا داشتم ميپوسيدم تو عمارت..خيلي خسته شدم..
دستش كه اروم روي كمرم قرار گرفت تازه فهميدم چه غلطي كردم..
واااي..
دستام يخ كرد..
من..
من پريدم بغل ويليام؟
يه دفعه و خيلي سريع خودمو عقب كشيدم و تند اب دهنمو قورت دادم.
اصلا از شرم نميتونستم تو چشماش نگاه كنم..
هول كردم و سريع ازش دور شدم و نشستم سر ميز..
خاك برسرم..
چقدر من بي جنبه ام..
حس ميكردم داره نگام ميكنه و اين كل وجودم رو ميلرزوند.
اميلي اومد داخل و يه كم از اين سنگيني رو كم كرد.
اميلي-خوب چي شد؟بريم؟
ويليام-خودم ميبرمتون..
اميلي ذوق زده گفت:اخ جووووون..عاليه..مرسي..
ويليام-صبحانه تون رو بخورين فعلا..
و خودش رفت بيرون..
لبخندي زدم و مشغول خوردن شديم.
بعد صبحانه رفتيم حاضر شديم و بعد رفتيم جلوي در..
دقيق نميدونستيم منظورش از اينكه گفته بود خودم ميبرمتون چي بود تا اينكه ديديم با اسبش از اصطبل بيرون اومد..
متعجب چشمامو گرد كردم و گفتم:با اين؟
ويليام-اره..
اروم گفتم:من ميترسم..
محكم گفت:من حواسم هست..جاي نگراني نيست..بياين..
اميلي-نترس ويليام اسب سواريش حرف نداره..
و رفت جلو.
ويليام كمرش رو گرفت و بلندش كرد و رو اسب نشوندش و برگشت سمت من و دستش رو سمتم گرفت.
گرفته جلو رفتم كه گفت:هيچي نميشه..بهم اعتماد كن..
با شك گفتم:اخه ٣نفر؟
اخم شيريني كرد و گفت:تو و اميلي سر هم اندازه يه البرتم نميشين..
اميلي خنديد.
نرم دستم رو توي دست ويليام گذاشتم.
كمرم رو گرفت و جلوي اسب و با فاصله از اميلي نشوندم..
با ترس به دستش چنگ زدم و نذاشتم دستش رو جدا كنه..
جداش نكرد و نرم خودشو بالا كشيد و بين من و اميلي نشست.
يه دستش رو دور شكمم نگه داشت و با اون يكي افسار رو گرفت و گفت:اميلي محكم منو بگير..
با ترس گفتم:تند نرو خوب؟
سرشو به سرم نزديك كرد و كنار گوشم گفت:هي..من اينجام..نترس..
محكم دستش رو فشار دادم و چشمامو بستم و گفتم:پشت سر بشينم حداقل..لطفا..
دستش رو دور شكمم فشار داد و گفت:جلو بهتر نگهت ميدارم..هيچي نميشه..
و اروم حركت كرد.
محكم چشمامو به هم فشردم.
بوسه نرمي روي موهام نشست.
تمام تنم لرزيد..
چشمام رو اروم باز كردم و سرمو با لرز به عقب چرخوندم.
به روبروش خيره بود.
منم سريع به روبرو چرخيدم.
خدايااا..
اين مرد داره چه بلايي سرم مياره؟
اسب رو نگه داشت..
دست اميلي رو پشتش گرفت و كمك كرد پا روي پاي خودش بذاره و بره پايين و به من گفت:بشين اول من پياده شم..
اطاعت كردم و تكون نخوردم.
خودش رفت پايين و دو طرف پهلوم رو گرفت و كشيدم پايين.
تو فاصله خيلي نزديكي ازش روي زمين قرار گرفتم..
زل زد تو چشمام.
چشماي مشكيش ميدرخشيد و قلب من بي قراري ميكرد.
نه..
چيزي به گلوم چنگ زد.
من گرفتار اين دوره نميشم..
گرفتار اين مرد نميشم..
نبايد بشم..
سريع و هول اخم كردم و ازش رو برگردوندم.
اميلي دستم رو گرفت و با ذوق گفت:وااي افسون..ببين اون لباسو..
و منو كشيد سمتي.
سعي كردم تمام حواسم رو به اميلي و وسايل و بازار بدم و هيچ توجهي به مرد پشت سرم نكنم.
ويليام هرجا كه ميرفتيم بي حرف دنبالمون ميومد و فقط گاهي ميگفت كمي اينجا بشينين يا ندويين..همين..
اميلي ميخنديد و سعي ميكرد منو هم بخندونه..
هوا داشت تاريك ميشد كه ويليام فرمان برگشت رو صادر كرد و برگشتيم سمت اسبش.
دست كش هاي چرمش رو دست كرد.
تند گفتم:من ميخوام پشت بشينم.
يه ذره نگاهم كرد ولي مخالفتي نكرد و جدي گفت:بسيار خوب..
و دست اميلي رو گرفت و كمكش كرد برده بالا و بعد خودش رفت بالا و دستاش رو سمت من گرفت.
لرزون دست توي دستش گذاشتم.
كمي بالا كشيدم و كمرم رو گرفت و كشيدم بالا و پشتش نشوندم.
لرزون تند دستامو خيلي محكم دور شكمش حلقه كردم و خودمو بهش چسبوندم.
اروم حركت كرد.
از تكون هاي اسب خيلي ترسيده بودم..
بي اختيار محكم تر دستامو دور شكمش قفل كردم و واسه نديدن پيشونيم رو به شونه اش تكيه دادم.
دستش رو نرم روي دستاي قفل شده ام كشيد.
تنم مور مور شد.
نه..
خدايا كمكم كن..
منو اسير نكن..
خواهش ميكنم..
اسب توي حياط وايستاد.
نميتونستم صبر كنم و بذارم باز لمسم كنه..
نميتونستم بذارم باز هواييم كنه..
به محض وايستادن اسب سريع پريدم پايين كه تند و هول لحظه اخر بازوم رو گرفت و گفت:هي..
خداروشكر بازوم رو گرفت و اروم رو زمين گذاشتم وگرنه پام داغون ميشد..
اخم كرد و گفت:اروم..چته؟حواست به پات نيست؟
هول گفتم:خوبه..
و سريع سمت خونه رفتم.
اميلي هم پشتم اومد و با ذوق گفت:خيلي خوش گذشت نه؟
لبخند زدم و گفتم:اره..
دست دور شونه ام انداخت و گفت:دلم براي تند دويدنها و رقصيدنهات تنگ شده..
بلند خنديدم و گفتم:هنوزم ميتونم..
با شك گفت:واقعاً؟
شيطون گفتم:بللللله..
و نرم روي انگشتام بلند شدم و چرخيدم كه يكي كمرم رو از پشت گرفت و نگهم داشت.
سريع نگاش كردم.
ويليام بود كه با اخم غليظي نگام ميكرد.
كمي پام درد گرفت و صورت تو هم كشيدم.
ويليام-براي رقص هنوز زوده..
اروم ازش فاصله گرفتم تا دستش جدا شه و گفتم:ميرم كمي استراحت كنم..
و رفتم اتاقم و در رو بستم و بهش تكيه دادم.
يه چيزايي داشت عوض ميشد كه نبايد اجازه شو ميدادم..
دست روي سينه ام كشيدم و نفس خيلي سنگينم رو به زور بيرون دادم.
چند ساعتي گذشته بود كه آنا اومد صدام كرد و گفت ويليام تو اتاق كارش باهام كار داره..
كمي متعجب و گنگ با قدمهاي اروم رفتم بالا.
از اين كارا نميكرد..
يعني چيكارم داشت؟
يه استرس خاص و عجيب داشتم..
ضربه اي به در زدم و رفتم داخل.
كمي كلافه و اشفته به نظر ميرسيد..
با پاي مصدومم يه جوري به زور تعظيم كردم.
خيره نگاهم كرد و گفت:تو سالم بودي تعظيم نميكردي..حالا با اين پات براي من با ادب شدي؟
سعي كردم لبخند نزنم و گفتم:باادب بودم..
جدي به جلوي ميزش تكيه داد و گفت:يه زن توي شهره..
تند نگاش كردم.
خشك گفت:غيرمستقيم اطلاعاتش رو در اوردم..داره دنبال يه دختر ميگرده كه..مشخصاتش خيلي به تو ميخوره..
ضربان قلبم بالا رفت.
هول گفتم:كيه؟اسمش چيه؟چه شكليه؟
اخم كرد و جدي گفت:نميدونم..
اشفته گفتم:خوب كجا زندگي ميكنه؟بايد برم سراغش نه؟
خيره نگاهم كرد.
گنگ گفتم:چيه؟
ويليام-براي رفتن انقدر عجله داري؟
وا رفتم.
ويليام-انقدر مهمان نوازيمون بد بوده؟
دهن باز كردم كه عصبي گفت:اره اولش بد بود..اما الان چي؟چي كمتر از اميلي كه بانوي كوچيك اين عمارته داشتي؟
درمونده و با بغض دهن باز كردم كه بگم چقدر خوبن و چقدر بهم محبت دارن و قضيه اونا نيستم ولي تلخ دستش رو بالا گرفت و نگاه ازم كند و تلخ گفت:فرداشب براي شام دعوتش كردم عمارت..
و خشك و جدي رفت لب پنجره و بهم پشت كرد.
-چيزي ناراحتتون كرده؟
خشك گفت:نه..
دستاشو پشتش قفل كرد و گفت:فقط ميخواستم همينو بگم..ميتوني بري.
اروم گفتم:مهمان نوازي شما حرف نداشته..من..من هيچي كم ندارم..واقعا شما..
اشك تو چشمم حلقه زد.
من چمه؟
آشفته گفتم:فقط من بايد برم..
همونجور پشت بهم تلخ گفت:برو..برو جايي كه قلبت اونجاست..
قلبم؟
حس كردم تمام وجودم فرو ريخت..
داشتم خفه ميشدم..
فضاي اتاقش خيلي سنگين شده بود برام..
اروم رو برگردوندم و تند اتاق زدم بيرون.
تمام شب رو خوابم نبرد..
با تواني سست شده تلاش ميكردم تمرين جادو كنم..
مدام به خودم تلقين ميكردم كه بايد قدرتم رو جمع كنم و زيرلب تكرار ميكردم بايد برم..من بايد از اينجا برم..برم خونه..برم پيش مامان نفس،بابا رايان،پيش افشين..سر زندگي واقعيم..
جايي كه بهش تعلق دارم و جايي كه قلبم..
قلبم؟؟
چشمامو بستم.
ادامه جمله بي اختيار روي زبونم نميومد.

تمام روز رو با از استرس شديد و اشفتگي گذرونده بودم..
اميلي هم شنيده بود كه مهمان امشب ميتونه يكي از اقوامم باشه و كمكم ميكنه برم و اين دمغش كرده بود..
تمام روز توي خودش بود و برام قيافه ميگرفت ولي خودم اونقدر اضطراب و تشويش داشتم كه نميتونستم به اون برسم..
يعني مامان بود؟
با صداي جورج كه اعلام كرد مهمانمون رسيده هول از جا پريدم و سريع دويدم جلوي در..
دل تو دلم نبود.
بالاي پله ها ايستادم..
ويليام و اميلي هم اومدن كنارم..
با استرس جلوي لباسم رو توي مشتم گرفتم.
نگاه ويليام اومد روم و خيره شد بهم..
عصبي بود..
عصبي،جدي،خشك..
حس ميكردم اونم به اندازه من استرس داره..
اين چشه؟
كالسكه جلومون ايستاد.
تمام وجودم چشم شده بود و زل زده بود به كالسكه..
جورج در كالسكه رو براش باز كرد و با احترام خم شد..
مشوش سرمو كج و اينور و اونور كردم تا ببينمش..
با لباس خيلي شيك مشكي،طوسي..درحاليكه لباس رو بلند كرده بود و سرش پايين بود اروم بلند شد و سمت پله هاي كالسكه اومد..
واي خداا..
انگار زمان رفته بود رو دور آهسته..
همه چيز اسلوموشن شده بود و داشت خفه ام ميكرد..
از استرس و اضطراب تمام تنم يخ كرده بود..
با تشويش به موهاش كه تنها چيزي بود كه ازش ديده ميشد زل زدم..
تمام شوقم يك دفعه نابود شد و جاش رو غم عجيب و عميقي گرفت..
خبري از موهاي قرمز و قشنگ مامان فريا نبود..
موهاش مشكي بود..
موهاي مشكي براق و صاف وچتري..
نرم پله ها رو طي كرد و اروم سرشو بلند كرد..
قلبم ريخت..
با شوك خيلي شديدي دستامو مشت كردم..
نفسم بند اومد و تند تند و مقطع نفس كشيدم..
حس ميكردم قلبم داره مياد توي دهنم..
اشك توي چشمام جمع شد..
خودش بود..
من اشتباه نميكنم..
حتي بعد اين همه سال دوري و نديدنش هنوز تصوريش توي ذهنم بود..توي ذهنم حك شده بود..
خودِ خودش بود..
جوان و زيبا با موهاي چتري مشكي براق،چشماي سبز،پوست سفيد و زيباش..
و لبخند بي همتا و غريبي كه با مهرباني تمام به صورتم پاشيده شد..
خودش بود..
عمه ماريا..
عمه واقعيم،خواهر بابا مايكل..
به صورتم خيره شد و به سختي نفسم رو پايين دادم و بهت زده دست روي دهنم گذاشتم.

افسونگرWhere stories live. Discover now