28.آلبالو

1.7K 169 93
                                    

بعد اون خواب وحشتناك ديگه خوابم نبرد.
بيحال توي جام نشستم كه چند دقيقه بعد برگه اي از داخل پنجره اتاق پرت شد داخل.
متعجب چشمامو باريك كردم و برش داشتم و تند رفتم لب پنجره..
هيچ كس رو نديدم..
متعجب كاغذ زرد رنگ لوله شده رو باز كردم..
نوشته شده بود:"زياد نمونده..به زودي برميگردي خونه عزيزم..فقط..تاجايي كه ميتوني از ويليام فاصله بگير..نبايد بهش نزديك بشي..نبايد رابطه اي باهاش داشته باشي..خواهش ميكنم قضيه رو جدي بگير افسون چون واقعا جديه..دوستت دارم..
عمه ماريا"
سينه ام سنگين بود..خيلي سنگين..
به زور دستم رو به سينه ام گرفتم.
يعني چي؟
اين جمله يعني چي كه قضيه جديه و نبايد به ويليام نزديك بشم؟
اشفته دست به صورتم كشيدم و داغون نشستم.
عمه منظورت چي بود؟
چرا همه چيز انقدر گنگ و آشفته است؟
بغض كردم.
نفسم رو شديد بيرون دادم و بلند شدم.
چيكار بايد بكنم؟
چشمامو بستم و سعي كردم تمركز كنم..
نفس عميقي كشيدم..
قدرتم زياد شده بود..
هنوز تمام قدرتم رو نداشتم ولي حس ميكردم خيلي كم مونده تا مثل قبل بشم..
نزديك بود..
برگشتن به خونه نزديك بود..
هم قدرتم داشت تكميل ميشد و كامل شدن ماه هم نزديك بود..
واقعا چرا خوشحال نبودم؟
بغض خفه كننده اي به گلوم چنگ انداخته بود و رو قلبم سنگيني ميكرد..
من عوض شده بودم..
اين دنيا،اين ادمها..عوضم كرده بودن..
ويليام عوضم كرده بود..
اسمش مثل باد سردي به كمر خورد و لرزوندم.
دستامو به ديوار گرفتم.
دلم لرزيده بود براش.
اشكم جاري شد..
بد لرزيده بود..
داغون دست رو صورتم كشيدم..
خيلي بيحال بلند شدم و رفتم بالا.
باز ويليام سر ميز صبحانه نبود و جورج به اميلي گفت كه حالش خوبه و براي كاري از عمارت بيرون زده..
بعد صبحانه با اميلي و البرت رفتيم تو محوطه و مشغول يه گوي بازي شديم..
اولي دوتايي حسابي با دعوا و شلوغ كاري و تو سر هم زدن برام توضيح دادن..
اينطور بود كه يه گوي كه رنگش فرق داشت و دور قرار ميدادن بعد يه تعداد گوي در اختيار داشتيم بايد روي زمين قلشون ميداديم..اگه ميخورد به اون گوي كه رنگش فرق داشت برنده بوديم اگرم به گوي بقيه شركت كننده ها ميخورد هم گوي خودت و هم گوي اون رو ميتونستي جايزه برداري و در نتيجه شانس بيشتري براي زدن گوي اصلي داشتي..
حسابي غرق بازي شده بوديم..
بلند بلند ميخنديديم و داد و بيداد ميكرديم..
متقلبمون هم آلبرت بود كه يا از خط رد ميشد،يا توپ رو هوايي مينداخت و تازه وقتي حواسمون نبود توپا رو جابه جا هم ميكرد.
با خنده زدم رو دست البرت و گفتم:نكن متقلب..ميدم ببندنت به يكي از درختاهاا..
اميلي بلند خنديد و گفت:وااااي چه خوب ميشه..فك كن..
خنديدم و گفتم:يه سيبم ميذاريم دهنش كه نتونه حرف بزنه..
اميلي از خنده غش كرد.
البرت با غيض گفت:من اصلا بازي نميكنم..شما دخترا گاوين..
چشمامو تا ته گشاد كردم كه صداي محكمي پشت سرم گفت:البرت..اين چه طرز صحبت كردنه؟
سريع چرخيدم.
ويليام..
كاملا خوب به نظر ميرسيد..
رنگ صورتش هم عادي بود..
با اخم به البرت نگاه ميكرد.
نگاهي به من انداخت.
تند نگاه ازش كندم..
اومد جلوتر و گفت:يالا..همه داخل..دوتا كتاب بخونين جاي اين كار..
و جدي به البرت گفت:بايد خوندن رو جدي تر بگيري البرت..معلمت تو كتابخونه منتظرته..يالا..
البرت با نارضايتي زيرلب گفت:اونم گاوه نميفهمه..
ويليام اخم كرد و جدي گفت:هيسس..داخل..
البرت پاكوبان رفت تو.
اميلي هم پشتش رفت.
منم خواستم برم كه يه دفعه ويليام بازوم رو گرفت و با دست ديگه اش كمرم رو هل داد و چسبوندم به ديوار عمارت..
شوكه چشمامو گرد كردم.
لبخند جذابي بهم زد و گفت:كه ديروز براي ادم مريض دلبري ميكردي آره؟اين رسمشه دوشيزه افسون؟
سعي كردم نخندم ولي لبام به لبخند عميقي كش اومد و به زور گفتم:من دلبري نميكردم..
ويليام-اينطور به نظر ميرسيد..
-اشتباه به نظر ميرسيد..
و خواستم كنار بزنمش و رد شم كه دستاشو محكم دو طرف سرم گذاشت و گفت:اوه اوه..اينبار راه فراري وجود نداره..
دقيق نگاش كردم.
زير چشماش كمي گود بود.
اروم گفتم:ديشب خوب نخوابيدين؟
چيزي نگفت و لبخندي زد و نگاهش رو روي لبام كشيد.
سرش رو جلو اورد.
خيلي نزديك بود.
نامه عمه توي سرم پيچيد:"تاجايي كه ميتوني از ويليام فاصله بگير..نبايد بهش نزديك بشي..نبايد رابطه اي باهاش داشته باشي"
نه..
وحشتي تو تنم دويد و تند و هول دستم رو روي لبام گذاشتم و چشمامو بستم.
نرم و مردونه خنديد و بوسه ارومي روي دستم كه روي لبم بود زد و گفت:اين همه فرار شيرين ترت ميكنه..
اروم چشمامو باز كردم.
با لبخند نگام كرد و ازم فاصله گرفت و گفت:برو فراري..
تند دويدم و رفتم تو كه به خنده انداختش.
خودمم ريز خنديدم.
اخ اخ..اين دل بي صاحاب داره چه ميكنه باهام..
نفسمو بيرون دادم.
اعتواغش تلخ بود ولي واقعا گرفتار شده بودم..
رفتم بالا.
البرت با خشم و اخماي تو هم در كنار مردي كه سعي ميكرد خوندن يادش بده نشسته بود و اميلي گفته بود حمام برامون اماده كنن..
-اينجوري كتاب ميخونن بانو اميلي؟
خنديد و گفت:حمام هم لازمه خوب..
وقتي حاضر شد هر دو لباس در آورديم و رفتيم تو وان.
با ارامش لبخند زدم.
واقعا داشتم حتي با همين كمبودها و عقب افتادگي ها خو ميگرفتم و اين ترسناك بود..
يه دفعه اميلي خودشو كشيد جلوتر و دقيق نگام كرد و گفت:اين چيه؟
و با بازوم اشاره كرد.
نفهميده به بازوم نگاه كردم و گفتم:چي؟
اميلي-اون تو رفتنگي..
جاي واكسن بود..
دهن باز كردم همينو بگم كه يادم اومد الان تو سال ١٥٣٤هستيم..مسلما تو اين دوره..
چشمامو تنگ كردم و گفتم:ميدوني واكسن چيه؟
اخم نفهميده اي كرد و گفت:نه..چيه؟
سري تكون دادم و گفتم:ولش كن..جاي يه زخم قديميه..قديمي شده اينطور جاش مونده..
سرتكون داد.
بعد حمام رفتيم بالا تو كتابخونه و مشغول خوندن كتاب شديم.
ويليام هم انگار تو اتاق كارش مشغول بود.
دلم پر ميكشيد براش..
چيكار كنم با اين حس نوظهور و خود جوش كه هر لحظه بيشتر اوج ميگرفت؟
چند ساعتي گذشت كه آنا اومد سراغم و گفت:اقا تو اتاق كارشون باهاتون كار دارن..
ضربان قلبم تند شد.
بلند شدم و رفتم پشت در اتاقش.
شديداً دو دل و اشفته در زدم و رفتم تو.
پشت ميز نشسته بود.
درمونده نگاش كردم.
سر بلند كرد و انگار نگرانيم رو ديد جدي گفت:چيه؟
نفسمو شديد بيرون دادم و گفتم:نميدونم..من..
اومد جلوم و گفت:داره سريع پيش ميره نه؟
تند سر تكون دادم.
لبخند زد و گفت:ميدونم..اما..
سرشو تكون داد و گفت:دست ما نبود..
با بغض به دستام زل زدم.
دست ما نبود ولي..
دوراهي رفتن و موندن از همين الان شكل گرفته بود..
شكل گرفته بود و من سرش مونده بودم.
الان ديگه فكر برگشت كامل قدرت و جادوم و عمه ماريا خوشحال كننده نبود..استرس زا بود..
من بايد جلو اين نزديكي رو بگيرم..
دستاشو دو طرف بازوم گذاشت.
سريع خودمو عقب كشيدم.
خدايا من واقعا بايد جلوشو بگيرم..
داغون گفتم:زمان بده بهم..لطفا..
ويليام-تو به من زمان دادي؟
نگاش كردم.
دستاشو باز كرد و گفت:نگام كن..تو بهم زمان دادي كه سرپاشم و دربرم؟نه..پشت هم ضربه زدي..
اومد جلوتر و گفت:افسون..اين ويليام رو تو ساختي.
سرشو چرخوند و گفت:تو..
اشفته دست به موهاش كشيد و گفت:دست خودم نيست..
اشك پردردم جاري شد.
تند رو برگردوندم و سريع سمت در رفتم.
ويليام-افسون..
پشت بهش وايستادم.
ويليام-بالا سر اين ويرونه واينستا و نگاه نكن..يا برو و يا بيا كنارم و غرق شو..
ديگه طاقت نداشتم..
سريع از اتاقش زدم بيرون و رفتم تو اتاقم.
نفسم ميلرزيد.
اروم رو زمين نشستم.
بايد فاصله ميگرفتم..
بايد تموم ميكردم اين دو راهي رو..
فقط چند روز مونده..
اين حس،اين عشق..اين زندگي..سهم من نيست..
قلبم داغ شد.
دست روي قلبم گذاشتم.
نه..
اروم بگير..
سهم من نيست..
ويليام سهم من نيست..
هق هقي از گلوم خارج شد.
ويليام مال من نميشه چون جاي من اينجا نيست..چون اين دنيا مال من نيست..
دست روي صورتم كشيدم.
اين دنياي لعنتي دنياي من نيست..
دنياي ويليام و خانواده شه..
دنياي من ٤٨٥سال جلوتره..
دنياي من تو اينده است..
كاش..
تمام وجودم ميگفت كاش تو اين دوره به دنيا اومده بودم..
اخ..
دست به دهنم گرفتم.
اين همه سال توي دنياي خودم دل نباختم..
اين دل لعنتي چي ديد تو اين مرد كه اينجا و اينجوري لرزيد؟
چرا؟چطور؟
چيكارش كنم؟
تمام شب رو بيدار بودم.
نميتونستم چشم روي هم بذارم و تصميم رو گرفتم.
اينجا دنياي من نيست..
پس بايد ازش فاصله بگيرم..
بايد از ويليام و حسم فاصله بگيرم..
صبح براي صبحانه بالا نرفتم..
پيش خدمتكارا صبحانه خوردم و بعد اونم سعي كردم اصلا جلوي چشم نباشم كه شنيدم ويليام ازشهر رفته بيرون..

افسونگرTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang