37.افسونگر

1.4K 162 37
                                    

بلند شدم و له شده به خونه نگاه كردم..
واقعا خونه اش اينجا نبود؟
بيحال و بيجون سمت خونه راه افتادم.
تمام راه ذهنم به اين ميچرخيد كه اين شجرنامه نميتونه درست باشه.
دنيل نميتونه از نوادگان ويليام باشه.
رفتم داخل اسانسور..
اخ..
نفس خيلي عميقي كشيدم..
همون بوي عطر سرد و تلخ دوست بابا تمام اسانسور رو پر كرده بود.
دوست داشتم برم دم خونه اش در بزنم..وقتي اومد يقه شو بگيرم بكوبمش به ديوار بگم لعنتي اسم عطرت چيه؟بگو..يالا..
بعد برم عطرش رو بخرم خالي كنم تو خونه و زندگي و تك تك وسايلا و لباسام..
اه..
رفتم تو خونه.
با غم روي زمين نشستم.
گوشيم زنگ خورد.
درمونده نگاش كردم.
بابا رايان..
نفس عميقي كشيدم و سعي كردم اروم باشم و جوابشو دادم..
گفت مثل اينكه ميخواد برام پول بريزه و خطوط بانكي دچار مشكل شده و نميتونه پول رو برام واريز كنه..
بيحال گفتم:مشكلي نيست بابا..نياز خاصي بهش ندارم..پول دارم..
بابا-نه..نه افسون..من الان تو بانكم..براي حساب تو نميشه ولي الان براي دوستم واريز ميكنم..شايد شد..ظهر برو ازش بگير..
گيج گفتم:دوستت؟دوستت كيه؟
خنديد و گفت:دوستم ديگه دختر گيج من..همسايه طبقه پايينت..صاحب خونه اي كه توش نشستي.
اهان..كسي كه كانر مهندس صداش ميزد..
جناب مهندس خوش عطر..
تند گفتم:اهان..اهان..يادم اومد.ميخواي مزاحمش نشو..نياز ندارم واقعا..
حال و حوصله نداشتم..خودم به اندازه كافي درد و مشكل داشتم..
پول مسئله مهمم نيست..
بابا-نه..دارم ميريزم براش..معلوم نيست چرا اينطور شده..حتما برو سراغش..باشه؟
بابا پيله كرده بود..
ميدونم نگران من بود و نميخواستم بيشتر نگران شه..
به زور گفتم:باشه چشم..ممنونم..
بابا-افرين..مراقب خودت باش..فعلا..
-فعلا..
و گوشي روقطع كردم.
يه صبحونه خيلي مختصر و كم خوردم تا شايد سردردم بهتر شه و درمونده خودمو روي مبل انداختم.
تا غروب حال نداشتم و به زور سعي كردم خودمو با اهنگ و فيلم سرگرم كنم تا شايد از فكر ويليام و دنيل و همه چي رها شم.
اما فكرش رهام نميكرد..
اخ خداا..
اصلا نميدونستم چيكار كنم..
ميدونستم بابا خبر ميگيره كه رفتي و پول رو گرفتي و چه كردي واسه همين مجبور بودم برم اين پول لعنتي رو بگيرم..
لباس عوض كردم و رفتم طبقه پايين.
طبقه ٢٣پياده شدم.
زنگ رو فشردم.
چيزي تو وجودم هشدار ميداد..
نميدونم چه هشداري..اما يه چيزي عادي نبود..
هيچ خبري نشد.
باز زنگ زدم.
هيچي..
گوشمو به در چسبوندم.
سكوت مطلق..
پس نبود..
رفتم پايين.
با لبخند غمگيني گفتم:كانر..
اونم بهم لبخند زد و گفت:دوشيزه اسميت..
-ببخشيد ميشه يه شماره يا ادرس از اين اقاي مهندس بهم بدين؟همين دوست پدرم..طبقه٢٣..
نگهبان-براي چي ميخواين؟
-در واقع..قراره پدرم پولي بهش بده كه برم بگيرم ازش..
نگهبان-من اجازه ندارم شماره يا ادرسي ازش بهت بدم..
صورتمو مظلوم كردم.
لبخند زد و گفت:اما ميتونم بهش زنگ بزنم و ازش بپرسم..اگه مشكلي نداشت ميدم بهت.
خبيث فك كردم كه ميتونم يه جوري خودم بگيرم ازش..با جادو..
ولي..
بيخيال..
عادي باشم بهتره..
حال و توانشم نداشتم.
-باشه..ممنونم..
گوشي رو برداشت و شماره اي گرفت.
تند گفت:سلام خانوم..خوبين؟من نگهبان منزل اقاي مهندس هستم..
نگهبان-بله..بله..راستش دختر اقاي اسميت،دوست اقاي مهندس اينجان..ادرس يا شماره اقاي مهندس رو ميخوان..ميشه ازشون بپرسين بدم يا نه؟
نگهبان-ممنون..
و رو به من گفت:داره ميپرسه..
لبخند زدم.
گوش داد و گفت:باشه..ممنون..
قطع كرد و برگه اي برداشت و روش چيزي نوشت و گفت:اينم ادرس شركتش..
ازش گرفتم و لبخند عميقي زدم و گفتم:مرسي كانر..
و زدم بيرون.
اول رفتم جلوي در اون خونه..خونه اي كه ويليام يا شايد دنيل رفته بود توش..
يك ساعتي با درد و بي قرار ايستادم و منتظر شدم كه شايد بياد و ببينمش ولي..
نيومد..
بيحال و گرفته يه تاكسي گرفتم و گفتم ببرتم به اون ادرس..
بريم ببينيم اين دوست بابا چه جوريه..عطرش كه خوبه..
بيشتر از دو هفته است اومدم اما حتي يه بارم نديدمش..
تاكسي وايستاد.
پولش رو دادم و پياده شدم.
ووووه..
روبروم يه ساختمون اداري خيلي شيك و بزرگ سه طبقه بود و تابلوي مشكي طلايي داشت كه روش نوشته شده بود:"شركت مهندسي دايانا"
اوه..
دايانا بايد يا اسم زنش باشه يا عشقش..
از نگهباني رد شدم كه پرسيد با كي كار دارم و وقتي گفتم گفت بايد برم طبقه دوم.
با اسانسور رفتم بالا..
يه سالن انتظار بزرگ با كلي صندلي و دور تا دورش پر از اتاق بود و يه منشي كه پشت ميزي نشسته بود..
رفتم سمت ميز منشي كه موهاي قهوه ايش رو ساده بسته بود و كت و دامن سرمه اي با پيرهن سفيد پوشيده بود..
انگار لباس فرمشون بود.
رفتم جلو و با لبخند گفتم:سلام..من اسميتم..قرار بود با اقاي مهندس ملاقات كنم..رييس اينجا..
حتي فاميلي اين جناب مهندس رو نميدونستم..پوووف..
سر بلند كرد و تند گفت:بله..بله..اطلاع دادن..مبلغي كه قرار بوده چقدره؟
كمي گنگ گفتم:مبلغي كه پدرم قرار بود بدن؟
منشي-بله..
-دقيق نميدونم..فك ميكنم حدود١٠٠هزار تا..
منشي-چند لحظه اجازه بدين..
و سمت دري رفت.
سريع گفتم:فك ميكردم اقاي مهندس رو ملاقات ميكنم..
منشي-متاسفانه نميشه..سرشون خيلي شلوغه..
و ضربه اي زد و رفت داخل..
به كفشاش نگاه كردم.
يه كم پاشنه داشت و همرنگ لباسش بود..
احتمالا اينم جز لباس فرمشون بود..
تو دلم گفتم:به درك..فقط بدين برم پي كارم..
گنگ دست تو جيبم كردم و به اطرافم نگاه كردم.
ابدرارچي با سيني قهوه به دست در حاليكه خيره نگاهم ميكرد از كنارم رد شد.
باز برگشت و گفت:با كي كار دارين؟
كمي نگاش كردم و گفتم:با اقاي رييس..
نگاه دقيق تري بهم انداخت و گفت:براي كار؟نقشه و مهندسي و شراكت و اين چيزا؟
دلم ميخواست بگم فضولي؟
ولي خودم رو كنترل كردم..
اي بابا..
اين چي ميگه؟
كلافه گفتم:خير..
لبخند دندون نمايي بهم زد كه دندون هاي سياهش رو به رخم كشيد و گفت:پس چيكار؟
با غيض اخم كردم و تند نگاه ازش كندم و جوابشو ندادم.
منشيه يه دقيقه بعد برگشت و برگ چكي سمتم گرفت و گفت:بفرماييد..
و كارتي هم از روي ميزش برداشت و گفت:اينم كارت شركته..گفتن بدم بهتون..
هر دو رو گرفتم و زل زدم به چك.
مبلغش تقريبا٤برابر چيزي كه گفته بودم بود..
متعجب و گنگ گفتم:اين مبلغش..
منشي-من بهشون گفتم..خودشون اينطور نوشتن..
حس بدي تو وجودم راه پيدا كرد و عصبي اخم كردم و سريع رفتم سمت در اتاقش.
منشيه سريع جلو اومد و گفت:كجا؟
خشن كنارش زدم و بدون در زدن در اتاقش رو باز كردم و رفتم تو.
صندلي چرخدار بزرگ و شيك ميز پشت به در بود و نميتونستم ببينمش..
با غيض گفتم:فك كنم شما منو با كس ديگه اي اشتباه گرفتين..من گدا و محتاج نيستم كه به هر مبلغي دلتون ميخواد براي من برگ چك ميكشين جناب مهندس..
صندليش رو چرخوند و روبروم نگهش داشت.
حس كردم قلبم از جاش در اومد..
به زحمت اب دهنم رو قورت دادم و شديداً متعجب زل زدم بهش و شوكه يه قدم عقب رفتم.
نفسم در نميومد..
خداي من..
ويليام بود..
شايدم..شايدم نوه ويليام..
از فكر كردن به اين جمله احساس خفگي كردم..
تنم لرزيد..
عطر تلخ و سرد اشناش توي بينيم پيچيد..
همون عطر توي خونه ام،همون عطر توي اسانسور..
با همون موهاي مشكي،همون چشم و ابرو مشكي و ته ريش..
منشي-اقاي هريسون معذرت ميخوام من..
خداي من..
اين مرد..
دنيل هريسون دوست بابا رايان بود؟
هريسون دستش رو به معني سكوت بالا گرفت و بعد تكونش داد كه يعني بره..
واقعا دوست باباست؟
اما ته تهش بهش ميخوره ٣٠سالش باشه..مثل قبل..
با بغض تو دلم گفتم مثل ويليام..
يه پيرهن مشكي و كت مشكي پوشيده بود و كراوات سرمه اي بسته بود و با اخم باريكي نگاهم كرد و انگار اون هم تعجب كرده بود.
شوكه و متعجب گفتم:مهندس تويي؟دوست بابام؟كسي كه..كسي كه طبقه پايين خونه ام زندگي ميكنه؟
صدام شديداً داشت ميلرزيد و در حين حرف زدن اشك تو چشمام جا خوش كرده بود..
نگاه خشكش رو اورد روم و محكم و با تاكيد گفت:شما طبقه بالاي اپارتمان من و توي واحد من زندگي ميكنين..
نه..نه خداي من..
از خشكي صداش تمام تنم لرزيد.
چطور ميتونه؟چطور ميتونه انقدر تلخ و خشك و خالي باشه؟اونم با من..
اخ..
داشتم خفه ميشدم..
اين عطر..متعلق به ويليام منه..
سر تا پام رو نگاه كرد و متعجب گفت:واقعا تودختر راياني؟
خدايااا..
مثل اينكه واقعا درست اومدم..
با بغض خيره خيره نگاش كردم و اروم سر به اره تكون دادم..
گنگ گفت:كسي كه منو با يكي ديگه اشتباه گرفته دختر رايانه؟
از درون داشتم اتيش ميگرفتم..
واقعا اشتباه گرفته بودمش؟
تلخ گفتم:واقعاً اشتباه گرفتم؟
و اشكم جاري شد.
خيلي تند پشت دستمو روي صورتم كشيدم و پاكش كردم.
جدي گفت:انگار هنوز باورتون نشده كه كاملاً اشتباه گرفتين سركار خانوم..
زل زدم تو چشماش..
اونم بي پروا و بدون هراسي زل زد تو چشمام.
چيزي براي از دست دادن نداشت،احساسي براي افشا شدن نداشت..
خالي بود..خالي از من..
به زحمت و با اكراه نگاه ازش كندم.
اخم كرد و به صندليش تكيه داد و سر تاپام رو نگاه كرد و گفت:وقتي رايان گفت مدرسه باله فك كردم بايد ١٣يا١٤سالت باشه..
زبونم از ديدنش بند اومده بود ولي..
ولي بايد يه چيزي ميگفتم..
چشمامو بستم تا ارامشم رو به دست بيارم و گفتم:اسمش مدرسه باله است ولي يه جورايي دانشكده است..پذيرشش بالاي ٢٠ساله..
صدام انگار از ته چاه در اومده بود..
ابرويي بالا انداخت و گفت:خوب؟؟اومدي نشون بدي١٣سالت نيست؟نشون دادي..خداحافظ..
و به برگه جلوش نگاه كرد.
خونم به جوش اومد.
همون خشم و جديت اولاي ويليام..
اما اين قلب براي يه شباهت ظاهري اينجور نميتپه..
خيلي بيشتر از يه شباهته..
من روحش رو ميبينم..
با غيض رفتم جلوتر و چكش رو كوبيدم رو ميزش و گفتم:خير..عرض كردم بنده گدا و محتاج نيستم كه شما هر مبلغي دوست دارين بهم صدقه بدين..من فقط اومد همون مبلغي كه پدرم داده رو بگيرم..
صدام خشكِ خشك بود و اينجور حرف زدن با ويليام حالمو بد ميكرد.
با غيض ريلكس گفت:چيكار مبلغش داري؟من با رايان حساب ميكنم..
با غيض دهن باز كردم كه ابدارچيه با سيني اومد داخل و دوباره دندوناي سياهش رو نشونم داد.
اه..
فقط اينو كم دارم من..
دست لرزونم رو اروم و عصبي زير ميز كج كردم كه سينيش برعكس شد و با دادي پخش زمين شد.
حقت بود.
نگاهم رو روي هريسون كشيدم.
اخ..
توان فك كردن به اسم كوچيكش رو نداشتم..
نميدونستم كيه..واقعا نميدونستم..
قلبم ميگفت ويليامه ولي..
شكمم ميپيچيد و قلبم ديوونه بازي در مياورد.
هريسون عصبي چشماشو بست و كلافه گفت:حواست كجاست؟
ابدارچيه تند گفت:ببخشيد..ببخشيد اقا..الان جمعشون ميكنم..
و به جاي جمع كردن به من نگاه كرد.
با غيض گفتم:جمع كن ديگه..چرا به من نگاه ميكني؟
تند سرشو پايين انداخت و شروع كرد به جمع كردن.
زيرلب گفتم:پرو..
هريسون كلافه نفسش رو بيرون داد و با حرص گفت:ببين دخترِ رايان..من وقتِ بازي ندارم..نه بازي شباهت..نه پول بازي..خطوط بانكي دچار مشكل شده..منم با رايان حساب ميكنم..الانم يا اين چكو بردار و برو يا بذارش و باز برو..
دهن باز كردم كه بلند و عصبي و با تاكيد گفت:من وقتِ..خاله بازي..ندارم..
اخه نميري انقدر كار داري پركار..
دستاشو رو ميز گذاشت و گفت:ميتوني چند روز يا چند هفته بدون پول بموني منتظر رايان بمون..
و بلند شد و عصبي به ابدارچيه گفت:تا ٥دقيقه ديگه جمعش نكردي بايد همه وسايلت رو جمع كني چون اخراجي..
فك كنم ابدارجيه از ترس خودش خيس كرد..
اين كاملا از دستاي لرزون و عجله اش مشخص بود..
همون ابهت..
اقا بي تفاوت به حضورم مشغول ور رفتن با كلي كاغذ روي ميزش شد.
زل زدم به دستش..
خبري از انگشتر فيروزه اي توي دستاي ويليام نبود.
نگاهم رو به چك كشيدم..
دلم لمس چيزي رو ميخواست كه اون لمسش كرده..
دلم عطر جديدش رو ميخواست..
با بغض برش داشتم.
جدي و بدون نگاه كردن بهم گفت:بانك سر كوچه است..
نگاش كردم كه كاملا بي تفاوت بود..
اين بي تفاوتيش نسبت به خودم قلبم رو ريش ميكرد..
سمت در رفتم.
جلوي در برگشتم و باز نگاش كردم.
با اخم عصبي داشت بين انبوهي كاغذ دنبال چيزي ميگشت..
لبخند خبيثي زدم و خيلي اروم فوت كردم سمتش.
يه دفعه همه برگه هاش پخش شد تو هوا و ريخت زمين..
كلافه دستاشو روي ميز گذاشت و چشماشو بست.
نرم و اروم پردرد خنديدم.
هنوز اذيت كردنش شيرين بود..
نفس خيلي عميقي كشيدم و زدم بيرون.
صداي فريادش كه منشي رو صدا ميزد سالن رو تركوند.
اووه..
به چكش نگاه كردم.
اسم دنيل هريسون گوشه اش هك شده بود..
با بغض دست روي خطش كشيدم و بي اختيار جلوي بينيم بردم و بوش كردم.
بوي عطرش واضح به مشام ميرسيد..
چطور دلم مياد نقدش كنم اخه؟
لرزون چشمامو بستم.
هواي خونه سنگين بود برام..نميخواستم خونه بمونم..
نميتونستم..
كلاس داشتم..
نياز داشتم برقصم..
يه سر رفتم خونه و وسايلم رو برداشتم و تند زدم بيرون.
رفتم مدرسه..
بي پروا ميرقصيدم..
ذهنم پرواز ميكرد..مثل بدنم..
حواسم سرجاش نبود..
اصلا نفهميدم كلاس كي تموم شد..
درمونده خودمو گوشه كلاس كشيدم و روي زمين نشستم.
خيلي كسل بودم.
فقط يه جمله توي ذهنم حك شده بود:نوه اش نيست..نميتونه باشه..شايدم نميخوام باشه..خودشه.
بتي-افسون..چته؟
اشفته و متفكر هيچي نگفتم.
كنارم رو زمين نشست و گفت:بگو ديگه..شايد تونستم كمكي بكنم..من و تو دوستيم..يادت كه نرفته؟
با بغض گفتم:مردي كه دوسش داشتم..منو نميشناسه..
بتي-شايد خودشو زده به نشناختن كه يه جوري بپيجونتت..
-اينجور ادمي نيست..
لرزون گفتم:دوسم داشت..
اشفته گفتم:اصلا چشماش خاليه..انگار..انگار اولين باره ميبينتم..نميدونم..
بتي-شايد حافظشو از دست داده..
تند نگاش كردم.
شونه بالا انداخت و گفت:احتماله ديگه..تصادفي چيزي كرده يادش رفته..
شوكه و متفكر همونجور خيره نگاش كردم.
شايد واقعا اينطور باشه..
شايد واقعا ويليام حافظه شو از دست داده..
اره..
حافظه شو از دست داده كه منو نميشناسه..
اما اون شجره نامه..
بادم خالي شد و گفتم:اما يه مداركي هست كه ميگه..ميگه اين اون مردي نيست كه من عاشقش بودم..يعني..
با بغض گفتم:يعني يه شباهته و اون نيست..
بتي-مدارك؟يعني كاغذ و شناسنامه و اين چيزا؟
سر به اره تكون دادم.
با غيض گفت:اخه گيج..طرف حافظه شو از دست داده باشه مدارك و اطلاعتش مثل قبله؟مگه علم غيب داره؟شايد حافظه شو از دست داده و نتونسته جايگاهش رو پيدا كنه و يه زندگي جديد شروع كرده..
كلافه گفتم:پاي شجرنامه وسطه بتي..شجرنامه اي كه اثبات ميكنه اين اون نيست..
بتي-چقدر تو خري..
اخم كردم و گفتم:عه..
بتي-خوب ديوونه شجرنامه مگه چيه؟از اسمون افتاده پايين؟نه..يكي نوشتتش..يكي..ببين منو افسون..
زل زدم تو چشماش.
بتي-عاشقشي؟
با بغض سر به اره تكون دادم.
با انگشت به قلبم اشاره كرد و گفت:پس به اين گوش كن..اين بهت دروغ نميگه..مدارك ميتونن دروغ بگن..ولي قلبت نه..
چشمامو بستم و اشكم جاري شد.
قلبم؟
قلبم ديوانه وار باور داشت كه اين مرد ويليامه..
قضيه فقط قيافه و ظاهرش نبود..من..من با تمام وجودم حسش ميكردم..
ذره ذره تنم حسش ميكرد..
چشمامو باز كردم.
بتي-خوب..قلبت چي ميگه؟
لرزون گفتم:ميگه خودشه..ميگه عشق منه..
لبخند زد و گفت:پس به دستش بيار..
اون ويليام بود..مهم نبود مدارك چي ميگن..
لبخند زدم..
لبخندم گشاد و گشادتر شد و ذوق زده سريع از جا پريدم..
بتي ابرو بالا انداخت و گفت:چته؟
تند دويدم سمت در..
بتي-كجا ميري؟
-خونه..
و سريع زدم بيرون.
بايد ذهنم رو ازاد ميكردم..
بايد فكر ميكردم..
اره منطقيه..
ويليام مال دوره ماست..
دنيل همون ويليام منه..من اشتباه نميكنم..
فقط منو يادش رفته..
شايد حافظه شو از دست داده و حالا هرچي..اما اين حقيقت رو تغيير نميده..
ضربان قلب من همه چيز رو ثابت ميكنه..
فقط اين مهمه كه اون منو به قصد فراموش نكرده..
اون..
لبخند پردردي روي لبم اومد.
اون ويليام منه..
من بايد به دستش بيارم..دوباره..
جلوي خونه وايستادم و به ساختمونمون خيره شدم.
يه عشق رو ميشه دوباره به دست اورد..
فقط يه چيز ميخواد..افسون..
من افسونِ ويليامم..
و كاري كه فقط از من برمياد اينه..
افسونگري..
نوبت بازي منه..
لبخند خيلي مطمين و عميقي زدم..
انرژي و توان خيلي خيلي زيادي تو خودم حس ميكردم..
جوون گرفته بودم..
من افسونگر دنيلم..
كسي كه دوباره قلبش رو تصاحب ميكنه..
نرم خنديدم..
ويليام،دنيل..يا هرچي كه اسمت هست..
قلبت مال منه..
من دارم ميام..
افسون داره براي پس گرفتن عشقش مياد..

افسونگرWhere stories live. Discover now