79.حقيقت

2K 189 67
                                    

هر دو از اين بوسه تصادفي شديداً هول شده بوديم..
سعي كردم عادي باشم و بالاخره به زور دهن باز كردم و گفتم:تولدت مبارك..
جدي اب دهنش رو قورت داد و سر تكون داد.
به زور لبخند زدم و هديه ها رو برداشتم و سمتش گرفتم.
بدون نگاه كردن تو صورتم گفت:نيازي نبود..
اروم گفتم:چرا بود..
از دستم گرفت و گذاشت كنارش.
در حاليكه كيك رو ميبرديم مثلا با شوق گفتم:بازشون نميكني؟
اروم سر تكون داد و مشغول باز كردنشون شد.
جعبه موسيقي رو توي دستش گرفت و خيلي عميق به دختررقصنده خيره شد.
لبخند باريكي رو لبش نشست.
نرم خنديدم و گفتم:خوبه؟
سرشو بلند كرد و نگام كرد.
لبخندش جمع شد ولي سعي كرد دوباره لبخند بزنه و تند سر تكون داد و گفت:اره..اره..
با ذوق نگاش كردم.
-مسلما اخرين نفريم كه تولدتو تبريك گفته..دوست داشتم اخري باشم كه شايد يادت بمونه..اخه ادما هميشه اولي و اخري رو خوب يادشون ميمونه..
زل زد تو چشمام و با كنايه خاصي گفت:تو ياد منه پيرمرد ميموندن هنر بزرگي نيست دختر..الان وقتشه كه مردي رو پيدا كني كه اون به يادت بمونه..
اصلا به وضوح يه لحظه وا رفتم.
لبخندم محو شد وناباور گفتم:پيرمرد؟
و با بغض لعنتي گفتم:چرا انقدر دوست داري بيخودي سن خودت رو بالا ببري؟
مهربون و عين باباها گفت:بالا هست..من٣٢ سالمه افسون..
يه دفعه بلند گفتم:خوب باشه..
خيره نگام كرد.
صدام ميلرزيد.
به سختي ولومش رو پايين اوردم و گفتم:مگه چيه؟سن فقط يه عدده..احمقانه است اينطور خودتو از همه چي جدا كني و بگي چون ٣٢سالته..مرداي ديگه تو ٧٠سالگي تازه ميرن زن ٢٠ساله ميگيرن وتازه اول عشق و حالشونه اونوقت تو..
با لحن تلخي گفت:جوري حرف نزن انگار همه مردا رو ميشناسي..تو فقط يه دختر بچه اي..
زل زدم تو چشماش.
دنيل-يه دختر بچه جوون و شاداب كه به جاي تلف كردن وقتش كنار من كه همسن باباشم بايد بره وقتش رو با مرداي همسن و سال خودش بگذرونه..
نفس عميقي كشيد و گفت:بايد شاد باشه..بايد بلند بخنده..بايد شيطنت كنه..
به زور گفتم:داره همين كارو ميكنه..
جدي و تلخ گفت:اينجا نه..
لحنش محكم و كوبنده بود.
با درد گفتم:چي ميخواي؟اينكه برم؟انقدر از من بدت مياد؟من فقط..
اشكم جاري شد و گفتم:فقط خواستم خوشحالت كنم..
ازش رو برگردوندم برم كه بازوم رو گرفت و نگهم داشت و گفت:افسون..
نچرخيدم و نگاهش نكردم.
با صداي مقطعي گفت:من دوران شيطنت و شادي وبچگيم تموم شده..برخلاف تو..دنبال ادم درست زندگيت باش..من..
تلخ گفت:من ادم درست زندگيت نيستم..من جاي پدرتم..ميفهمي؟١٢،١٠سال ازت بزرگترم..اصلا تو راست ميگي..سن يه عدده..درواقعيت من خيلي بيشتر از ٣٢سالمه..خيلي بيشتر..حقت يه جوون شاد و گرمه..نه من..
چرخيدم و با نفرت زل زدم بهش.
چشماش تاريك و تلخ بود.
با غيض گفتم:توحال بهم زن ترين ادم دنيايي..
همونجور نگاهم كرد.
با درد گفتم:خيلي خوب ازم تشكر كردي..
با تحقير گفتم:خستگيم در رفت..
و بازومو به زور كشيدم تا درش بيارم و ازش دور شدم ولي محكم كشيدش كه پرت شدم سمتش.
شوكه زل زدم تو چشماش كه توي يه ميلي متريم بود.
توان پايين تر اوردن نگاهم رو نداشتم.
درد خنجري كه تو قلبم فرو كرده بود همه وجودم رو گرفته بود و تلخم كرده بود..
با غم و نفرت گفتم:ميدوني تو خيلي ترحم برانگيزي دنيل هريسون..نه جرئت دوست داشتن رو داري و نه لياقت دوست داشته شدن رو..چون توهم پير بودن و حس پدرونه ات داره ميكشتت..
فشار محكمي به بازوم داد كه حس كردم داره ميشكنه و لباشو محكم به هم فشرد.
با نفرت گفتم:حاضرم شرط ببندم خواهرت رو هم همينجور از خودت رنجوندي كه..
يه دفعه و خيلي محكم با پشت دستش كوبيد تو دهنم..
اونقدر محكم و يه دفعه اي بود كه پرت شدم روي زمين.
شوكه دست روي صورتم گذاشتم كه به شدت ميسوخت و جاري شدن خون رو از گوشه لبم حس كردم.
اخ..
شوك و درد ضربه اش يادم انداخت كه نبايد اينو ميگفتم..
شرمنده چشماي اشكيمو بستم.
با خشم و تاكيد درحاليكه صداش از عصبانيت يا درد دورگه شده بود گفت:هيچ وقت..هيچ وقت..درباره خواهر من حرف نزن..
و عصبي فرياد زد:هيچ وقت..
و چيزي رو پرت كرد كه با صداي بلند شكست.
با ترس دستام رو به سرم گرفتم و اشكام جاري شد.
لعنت به من..
به زحمت سر بلند كردم و نگاش كردم.
عصبي بهم پشت كرده بود..
دستاشو دو طرف اپن گذاشته بود و روش خم شده بود.
درد و رنجي كه ميكشيد به وضوح قابل لمس بود.
درمونده بلند شدم و صورتمو توي دستام گرفتم و زدم زير گريه و اروم گفتم:ببخشيد..من..من متاسفم..من نميخواستم بگمش..
چرخيد سمتم.
به زحمت توي چشماي سرخش نگاه كردم.
چرخوندم سمت اپن و نرم بلندم كرد و روش نشوندم.
گنگ زل زدم بهش.
بدون كوچكترين لبخند و يا محبت و بخششي با صورت جدي رفت سمت جعبه كمك هاي اوليه و چسب و پنبه اي برداشت و اومد جلو.
پنبه الكلي رو گوشه لبم كشيد كه هين بلندي گفتم.
نرم چسب زخم كوچولو رو گوشه لبم زد.
زل زدم تو چشماش.
اونم خيره شد تو چشمام.
يه دفعه دستش رو برد پشت گردنم و سرمو توي بغلش كشيد.
اخ..
محكم خودمو بهش فشردم.
دستش رو انداخت دور سرم و سرمو محكم به سينه فشرد و زمزمه كرد:لعنت به من..لعنت به..لعنت به جفتمون..
و سرمو بوسيد.
به پيرهنش چنگ زدم و بوش كشيدم.
تلخ توي سرم گفت:نكن..خواهش ميكنم..
موهامو نوازش كرد و سرمو دور كرد.
چونه مو گرفت و سرمو بلند كرد.
با اون يكي دستش موهاي ريخته تو صورتم رو كنار زد و خيلي لرزون گفت:حيفي افسون..خيلي حيفي..
اشك تو چشمام حلقه زد.
دهن باز كردم كه دستش رو نرم روي لبم گذاشت و گفت:نه..نميخوام بشنوم..خوب؟
خيلي تند دستش رو عقب كشيد و بهم پشت كرد و گفت:برو خونه..دير وقته..
قبل دهن باز كردنم گفت:ميري..بدون حتي يه جمله حرف..همين الان..
تلخ و غمگين گفتم:باشه..
و رفتم تو اشپزخونه اش و طي برداشتم و برگشتم و غمزده مشغول جمع كردن خرده شيشه هاي ريخته كف سالن شدم..
دلم نميومد اينجوري برم و مدام نگران باشم كه دست و پاش رو ببره..
كلافه نشست رو مبل و صورتشو توي دستاش گرفت.
تلفن خونه اش زنگ خورد.
تا اخر زنگ خورد و بلند نشد كه جواب بده و رفت رو پيغام گير.
صداي گرم و دلخور مادرش تو فضا پيچيد:دنيل عزيزم..تولدت مبارك..
گريه كرد و گفت:خيلي دوستت داريم..خيلي پسرم..عزيزم ميخوام بدوني عاشقتيم..
هق هقي كرد و گفت:كاش ميومدي..
سكوتي كرد و يه دفعه گفت:بس نيست؟دنيل..قضيه دايانا..
لرزون گفت:تقصير تو نبود..بسه.
به دنيل نگاه كردم.
سرشو توي دستاش خيلي محكم فشرد.
انگار داشت خفه ميشد..
داشت اذيتش ميكرد.
تند رفتم سمت تلفن و پريزش رو كشيدم.
نگاش كردم.
داغون و جدي بود.
لرزون رفتم سمتش و اروم كنارش رو مبل نشستم.
فك نميكردم بخواد صدامو بشنوعه و ميدونستم كه حرف نميزنه..
مثل خودش اروم و بي صدا به مبل تكيه دادم.
اما برخلاف انتظارم گفت:روز تولدم بدترين روز زندگيمه..
غمگين و اروم گفتم:چرا؟
جدي و اروم گفت:روزيه كه كسي كه..دوسش داشتم تركم كرد..
گنگ گفتم:كي تركت كرد دنيل؟
صداي زنگ گوشيش اومد.
كلافه از جيبش درش اورد و خيره شد به صفحه اش.
نگاهم رو روي صفحه كشيدم.
مامانش بود..
گوشي رو انداخت كنار و گفت:مامان هيچ موقع وقت نداشت..هيچ وقت نبود..هر وقت كه بهش نياز داشتم با خنده دست به سرم ميكشيد و ميگفت وقتي اومدم حرف ميزنيم..اما هميشه اونقدر دير ميومد كه يا مشكلم حل ميشد و يا اون يادش رفته بود و باز وقت شنيدن نداشت..فقط با من اينطور نبودااا..نه..با بابا و دايانا هم اينطور بود..اما هيچ وقت بين من و دايانا فرق نذاشت..
چشمامو باريك كردم.
جدي گفت:بابا هم هميشه درحال كار..هميشه..
مكث سنگيني كرد و گفت:هميشه فقط من بودم و...
لباشو محكم به هم فشرد و زمزمه كرد:من بودم و دايانا..دنيز دير اومد و خيلي كوچيك بود..
با غم زل زدم بهش.
دنيل-دايانا همه چيزم بود..
پردرد زمزمه كرد:يتيم شدم وقتي..
از درد صداش قلبم شكست و اشكم جاري شد.
دنيل-بدجور يتيم شدم وقتي تو دستام جون داد..
نفس خيلي بلند و سنگيني كشيد.
تلخ گفت:دوبار تو زندگيم طعم يتيم شدن رو چشيدم..
چرا دوبار؟
پر از سوال و غم بودم..
درمونده گفت:دومي رو من كشتم..
تند گفتم:هيسس..مطمينم اينطور نبوده..تو نميتوني اينكارو كرده باشي..
با خشم سر بلند كرد و نگام كرد و گفت:تو چي ميدوني از من؟؟هااان؟
با نفرت داد زد:چي ميدوني؟تو چه ميدوني از من و گذشته ام و كارهايي كه كردم؟
از دادش تكون خوردم.
تلخ و خشن گفت:ميگم كه بدوني..همينو ميخواي ديگه نه؟ميگم و بعدش..
با خشونت و هرچه تمام تر گفت:بعدش ديگه نميخوام تو زندگيم ببينمت..ميفهمي؟
اشك تو چشمام حلقه زد.
دستاشو روي مبل كنار بدنش تكيه گاه كرد و به ديوار سفيد و خالي روبروش خيره شد و درمونده گفت:از بچگي مشكل قلبي داشت..قرار بود وقتي بزرگتر شد و به سن مناسبي رسيد پيوند شه..از همون بچگي ارزو داشتم و ميخواستم دكتر بشم تا نذارم درد بكشه..تا درمانش كنم..و شدم..
متعجب زل زدم بهش..
دكتر؟
داشت درباره دايانا حرف ميزد.
درمونده گفت:دكتر شدم..تخصص جراحي قلب گرفتم..
از شدت تعجب دهنم باز مونده بود..
صداش ميلرزيد.
سرشو پايين انداخت و گفت:كاش نميگرفتم..براش قلب پيدا شد..ردش كرد..گفت..گفت منتظر ميمونه درسم تموم شه..تامن عملش كنم..قسمش دادم،التماسش كردم كه عمل كنه..رد كرد..گفت تو.
صداش از درد مرتعش بود و اين ارتعاش داشت قلبمو ميلرزوند.
قلبم داشت توي دهنم ميومد.
با درد گفت:همه كار كردم..همه كار..اما حريفش نشدم..عاشق شد..گفت ميخوام تا وقتي تو درست تموم شه عاشقونه زندگي كنم..رابطه خشن و بارداري براش سم بود..شب عروسيش شوهرش رو كشيدم كنار و ازش قول گرفتم..رابطه خشن ممنوع..بچه ممنوع..فقط چند ماه از درسم مونده بود..فقط چندماه..بعدش ميتونستم عملش كنم..
داغون و خشن گفت:حرومزاده نتونست مراقبت كنه..نتونست..فقط چندماه مونده بود كه..كه قلبش رو پيوند بزنيم و همه چي تموم شه..همه درداش تموم شه اما..باردار شد..
شونه هاش لرزيد..
اشكام با درد جاري شد.
دنيل-بايد عمل ميكرد..با بچه نميشد..به پاش افتادم بچه رو بندازه..دير شده بود..خيلي دير..هرچي بيشتر ميگذشت ريسك عمل بالاتر ميرفت..قلبش ديگه دووم نمياورد..بايد زودتر عمل ميكرد..قبول نكرد..گفت بچه ام..
داد زد:گفت بچه ام..
لرزيدم و غمگين دست روي شونه اش گذاشتم.
دنيل-گفتم تو بارداري عصبانيت و استرس بهش ندين..اين بچه رو به دنيا بياره و قلبشو عمل كنيم..دير ميشد..خيلي دير ولي هنوز اميد داشتم..اگه بارداري ارومي رو از سرميگذروند ميشد درستش كرد..٧ماهش بود..بابام..
داغون سرشو تكون داد و گفت:بابام باهاش دعوا كرد..حالش بد شد بردنش بيمارستان..حالش بد بود..حال همه وجودم،خواهرم..بد بود..مجبور بوديم عمل قلب و زايمان رو با هم انجام بديم..قسمم داد..دستم رو محكم گرفت و به خواهربرادريمون..به عشق بينمون قسمم داد كه سر انتخاب شد بچه رو انتخاب كنم..همه كسم ازم ميخواست بين خودش و بچه اش..بچه شو انتخاب كنم..
تمام صورتم خيس خيس بود و اشكام همينجوري جاري بودن..
خيلي مشوش و گنگ انگار با خودش حرف بزنه گفت:اون خواسته بود..اون ازم خواسته بود..ميتونستم..ميتونستم داشته باشمش..ميتونستم عمل قلب رو ادامه بدم،ميتونستم خواهرمو نجات بدم..اما..بچه اش..داشت..داشت از دستش ميداد..من..
از كنارم بلند شد و پشت بهم نشست و سرشو پايين انداخت و سرد گفت:بچه رو انتخاب كردم..همونجور كه خواسته بود و..
درخشش اشكش كه جاري شد رو ديدم و گفت:خواهرمو كشتم..با دستاي خودم..
دستاشو بالا گرفت و گفت:توي دستاي من جون داد..هنوز خيسي خونش رو روي دستام حس ميكنم..
تند و با گريه تو بغل كشيدمش.
دنيل-ناديا رو بهمون داد و رفت..توي دستام رفت..
بلند هق هق كردم و تند گفتم:تقصير تو نبود..تقصير تو نبود..اون خوشحاله..اون از بودن ناديا خيلي خوشحاله..مگه يه مادر چي ميخواد؟
داغون گفت:من چي ميخواستم؟
خيلي درمونده گفت:افسون..هنوز هر شب خوابشو ميبينم..هرشب..
خيلي محكم به خودم فشردمش و با عشق و غم گفتم:تقصير تو نبود دنيل..اون ازت خواست..تو عاشقش بودي..
با درد گفتم:دايانا هم عاشقت بود..ميدونست اينطور ميشه و مطمينم اونور خوشحاله كه ناديا سالمه و بهت افتخار ميكنه..افتخار دنيل..
با خشم كنارم زد و بلند شد.
اشفته راه رفت و داد زد:خواهرم توي اغوشم مرد،نادياش اولين گريه اش رو توي اغوش من كرد،شوهر خواهرم هيچ وقت منو نبخشيد،من اوني بودم كه به خانواده خودم گفتم متاسفم..
با درد شديدي فرياد زد:من همون شبش مست و خراب زدم بيرون و اسكات رو فلج كردم..من اون بچه رو بدبخت و نابود كردم..من دو روز بعد فوت دايانا با پنس زدم تو شكم يه دكتر..
با نفرت نگام كرد و گفت:همينا رو ميخواستي بشنوي نه؟
اشكام تمام صورتم رو خيس كرده بود و داشتم خفه ميشدم.
با خشم گفت:ادامه هم داره هااا..از اون روز دست به كارد و چاقو و هيچ وسيله پزشكي نزدم..دست به هركدومشون ميزنم دستام ميلرزه..يك سال تمام بعد فوت دايانا باهزار تا دختر روهم ريختم تا شبام رو پر كنن و نخوابم..تا نخوابم و كابوس نبينم..تا دايانا رو نبينم..تا خون نبينم..
قلبم داشت از جا درميومد..
نميتونستم نفس بكشم..
عصبي اومد سمتم و گفت:چي ساختي از من؟يه اسطوره پاكي؟يه مرد خوب؟يه فرشته؟نه بچه..اين منم..
داد زد:من يه حيوونم..اره يه حيوون كثافت كه هركاري كه تو فك بكني تو زندگيش كرده..تو هر كثافتي كه فكرشو بكني غلت زدم..
سرمو ناباور و پردرد به نه به طرفين تكون دادم.
با خشم گفت:من همه اونايي كه بهم نزديك ميشن رو نابود ميكنم..مادرم،پدرم،دايانا،ناديا،اون دكتر كه با پنس زدم،اسكات،همه اون دختراي تفريحي كه حتي قيافه يكيشونو يادم نيست چون اصلا نگاهشون نميكردم..
دستمو با درد روي دهنم گذاشتم و محكم فشردمش.
صورتم خيس خيس بود و داشتم خفه ميشدم..
نميتونستم خوب نفس بكشم..
نميتونستم باور كنم.
اخ خداا..
با نفرت نگاه ازم كند.
دستاش لرزونش رو به ميز اشپزخونه و گفت:برو بيرون..هم از اين خونه و هم..
مكثي كرد و با درد گفت:هم از زندگيم..براي هميشه..
با درد خيلي شديدي تو سينه ام چشمامو بستم..
قلبم داشت تير ميكشيد..
با درد به زور گفتم:فك كردي فقط تو درد داري؟فك كردي فقط تويي كه توي اين دنياي شلوغ و كثيف عزيزات رو از دست دادي؟فك كردي من خيلي خوشبختم؟فك كردي من هر وقت هرچي خواستم رو داشتم؟هركي رو خواستم داشتم؟
صدتم خيلي ميلرزيد.
با گريه گفتم:اره..دردام به اندازه درداي تو وحشتناك نيست اما خمم كرده..نميبيني؟
اروم سرشو چرخوند و زل زد بهم..
چشماش خشك و سرخ و بي روح بود..
اشك تو چشمام جمع شد و گفت:فك ميكني من درد دوري از عزيز و درد جدايي رو نميفهمم؟
اشكم سر خورد روي صورتم و گفتم:فك كردي من نميفهمم اينكه يه خانواده رو از هم بپاشوني يعني چي؟من پاشوندم..
با درد داد زدم:اگه تو ٥،٤ساله چيزي رو قلبت سنگيني ميكنه من ١١ساله خانواده اي رو پاشوندم و خانواده اي ساختم..فك ميكني عادي نبودن سخت نيست؟سخته..خيلي سخته كه عادي نباشي..خيلي سخته كه عين بقيه نباشي..
چشماشو باريك كرد.
-من ١١ساله شكستم و دم نزدم..١١ساله چوب جدايي و درد و غيرعادي بودن رو خوردم و دم نزدم..
سرمو با درد تكون دادم و گفتم:تو ميفهمي گم شدن يعني چي؟
اشك از هر دو چشم جاري شد و گفتم:من چندماه شيرين عمرم رو گم شده بودم..اون روزا..شيرين ترين روزهاي عمرم بود..
درمونده دستامو باز كرد و گفتم:و بعد پرت شدم اينجا..تو بهترين لحظه عمرم كه ارزو ميكردم گم بمونم پيدا شدم..
درمونده رفتم جلوش و گفتم:فك كردم ميتونم بدون گم شدن هم اون همه عشق و شادي رو تجربه كنم اما..
با درد گفتم:نشد..
رفتم سمت در.
درمونده گفت:منم گم شده بودم..و ارزو ميكردم گم بمونم..اما نشد..هيچ وقت نميشه..
گنگ برگشتم و زل زدم بهش.
بهم نگاه نكرد و خيره بود به روبروش.
تلخ گفت:خداحافظ..
اشفته و با درد از خونه اش زدم بيرون.
رفتم خونه.
به در تكيه دادم و نفس عميق كشيدم.
نميدونم چرا يه دفعه اينطور تركيدم..
تصوير چهره شكسته و درمونده اش رهام نميكرد..
اخ خداا.
چقدر درد..
چطور با اين همه درد سكوت كرد و دووم اورد؟
يه دفعه خيلي بلند داد زدم و كليد رو پرت كردم تو ديوار و زدم زير گريه..
اين همه مدت تلاش كردم قلبش رو بلرزونم..
تلاش كردم دنيلم رو داشته باشم..تلاش كردم ويليام رو داشته باشم..
اما حتي دوست نداشت تو صورتم نگاه كنه..
بلند هق هق كردم.
اين انصاف نيست..
انقدر بد بودم؟
چطور تونست هيچ وقت منو نبينه؟
پردرد دستمو به صورتم گرفتم.
خسته بودم..خيلي خيلي زياد..
قلبم درد ميكرد از اين همه تلاش بي حاصل و مردي كه برام نلغزيده بود و نميلغزيد و پر از درد بود..
دلم براي درد كشيدنش خون بود..
داشتم از اين همه دردي كه تو سينه داشت له ميشدم.
خدايااچقدر شونه هاش سنگين بود..
اشكام پردرد و سوزان صورتمو خيس ميكردن..
لرزون سرمو پايين انداختم.
ديگه طاقت نداشتم..
ديگه واقعا بسم بود..
ويليام من مرده بود..
وقتش بود براش عذاداري كنم و تموم..
تمومه..
نميتونستم با يه مُرده زندگي كنم..ديگه نميتونستم..
اونقدر از درون شكسته بودم كه ديگه نميتونستم خودمو سرهم كنم..
دردهاي دنيل هم حالا روي شونه هام خيلي سنگيني ميكرد..
اونقدر كه حس ميكردم نميتونم سرپا وايستادم..
بس بود..
اين جنگ تموم شد..
من باختم..
من باختم و دنيل هريسون..
حتي دنيل هم باخته..
به زور دستم رو به ديوار گرفتم و بلند شدم..
ميرم..
براي هميشه از زندگيش ميرم.
ديگه نميخواستم باشم..
ديدنش داغونم ميكرد..
ديگه طاقت نداشتم..
تصميمم رو گرفتم..قاطع و مطمين..
از زندگيش ميرم بيرون.. براي هميشه..

افسونگرWhere stories live. Discover now