71.خراب

1.8K 174 169
                                    

صبح وارد شركت شدم..
اروم ضربه اي به در اتاقش زدم و به داخل سرك كشيدم.
هنوز نيومده بود.
خواستم بيام بيرون كه يه دفعه وحشت زده برگشتم..
داغون و متعجب زل زدم به گل روي ميزش و اروم رفتم جلو..
گلش..
اشك توي چشمام حلقه زد..
گلدونش كاملا زرد شده بود..گلش،ساقه اش،برگش..
با غم خيلي خيلي شديدي نگاش كردم و دلم شديداً گرفت.
حلقه اشكم لحظه به لحظه بزرگتر و بزرگتر ميشد و ديدم رو تارتر ميكرد..
در پشت سرم باز شد.
داغون و پردرد چرخيدم سمتش.
دنيل..
و همزمان با ديدنش حلقه اشكم شكست و پردرد روي صورتم جاري شد و هق هق خفيف و ارومي از گلوم خارج شد.
شوكش رو واضح حس كردم.
گنگ گفت:چي شده؟
و سريع چند قدم اومد جلو.
نگاهم رو چرخوندم و روي گل خشك كشيدم و زمزمه كردم:خشك شده..
كار من بود..من..
من جادو رو توش دخيل كردم..نبايد ميكردم..
من..من فقط ميخواستم سالم و شاداب نگهش دارم اما..
اما طبيعت با جادو سازگار نيست..
تقصير من بود..
گيج گفت:چي؟اين اشكا فقط براي اين گله؟
پردرد گفتم:تقصير من بود..
و اشكم گوله اي جاري شد.
اومد كنارم و دستش رو نرم روي چونه ام گذاشت و سرمو چرخوند سمت خودش.
زل زدم تو چشماش.
براي اولين بار رنگ مهربوني واضح و خاصي تو چشماش ميديدم.
اخم شيرين و باريكي كرد و گفت:تقصير تو چيه اخه دختر جان..خوب گل همينه ديگه يه روزي خشك ميشه..
درمونده باز نگاهم رو روي گل كشيدم.
به زور گفتم:هميشه همه چيز رو خراب ميكنم..
يه دفعه هق هقم بلند شد و خيلي غيرمنتظره و بلند زدم زير گريه و گفتم:هميشه..هميشه خراب ميكنم..
شوكه و ناباور گفت:افسون..
حتي اولين باري كه اسمم رو از زبونش شنيدم هم نتونست جلوي گريه ام رو بگيره و برعكس..گريه ام رو پردرد تر كرد.
من همه چيز رو خراب ميكردم..
من اين گل رو پير كردم،من با غم و دردم مامان و باباهامو زجر ميدادم،من ويليام رو رها كرده بودم،من آلبرت و اميلي رو تنها گذاشته بودم،من عرضه نداشتم دنيل رو شاد كنم و سمت خودم بكشمش..
بلند گريه كردم و دستم رو روي دهنم گذاشتم.
يه دفعه خيلي غيرمنتظره بازوم رو كشيد و منو توي اغوشش جا داد.
اخ..اخ خداا..
درمونده به كتش چنگ زدم.
با دستاش سر و كمرم رو به خودش فشرد و اروم زمزمه كرد:هيسسسس..اروم..هيچي نيست.
داغون چشمامو بستم.
چقدر اين اغوش گرم بود..چقدر اروم بود..
چقدر دلتنگش بودم.
دنيل-تو هيچ وقت هيچي رو خراب نميكني..
اشكم باز جاري شد و درمونده گفتم:چرا..چرا..هميشه خراب ميكنم..
دست به موهام كشيد و اروم گفت:اينطور نيست..
اخ خداا..
داشتم از لذت خفه ميشدم..
اين همه نزديكي بهش؟
من زنده ام؟
كنار گوشم گفت:تو به همه چيز نشاط و طراوت ميدي..تو همه چيز رو در اطرافت رنگي ميكني..
خودمو محكم بهش فشردم تا بيشتر طعم اين اغوش رو بچشم.
همونجور تو اغوشش نگهم داشت.
هيچ وقت انقدر اروم نبودم..هيچ وقت..
اونقدر نگهم داشت كه كاملا اروم و خالي شدم.
دستش رو نرم رو كمرم كشيد و جدام كرد.
خودمو كمي عقب كشيدم و زل زدم تو چشماش كه نزديكم بود..
اونم زل زد تو چشمام.
چقدر چشماش خوش رنگ به نظر ميرسيد.
مشكي چشماش با هميشه فرق داشت..
دستش رو اروم جلو اورد و انگشت شستش رو زير چشمم كشيد و خيسي به جامونده از اشك هاي دقايق پيش رو نرم پاك كرد.
از گرمي دستش تنم داغ كرد و باز بغض به گلوم چنگ زد.
نگاهش رو اروم روي لبام كشيد.
اخ..
منم با لذت و بي قرار به لبهاش نگاه كردم.
ميخواستمش..
با تمام وجود..
سرش رو يه كم جلو اورد.
بي اختيار دستام كه هنوز روي سينه اش بودن مشت شدن و كتش رو توي خودشون جمع كردن.
نگاهش گرم و گيرا بود..
پر از خواستن..پر از عطش..
گرماي نفساش سوزان بود..
بي قرار لبام رو يه كم باز كردم.
نفسهاش تند شده بود و سينه اش زير دستم تند بالا و پايين ميشد.
سرش نرم جلوتر اومد و قلبم ريخت..
قلبم شديداً بي قراري ميكرد.
دستاش رو خيلي خيلي نرم و با برخورد اروم انگشتاش روي بازوم كشيد.
تنم مور مور شد..
نرم دستاش رو روي دستاي مشت شده ام گذاشت.
دستاي مردونه اش بزرگتر از دستاي من بودن..
نگاهي به چشمام و باز به لبام كرد و درست لحظه اي كه منتظر شكستن فاصله و قرار گرفتن لبهاش روي لبهام بود دستاش دور مشتام محكم تر شد و خيلي سريع از كتش جداشون كرد و تند نگاه ازم كند و تلخ و جدي گفت:خواستي ميتوني امروز رو بري خونه..
متعجب نفسم رو بيرون دادم.
چي؟
ناباور زل زدم بهش.
اما بهم پشت كرده بود.
اشك باز توي چشمام جمع شد.
پسم زد.
اونم به بدترين شكل ممكن..
بازم..
احساس خفگيم هر لحظه بيشتر ميشد..
اين مرد هرلحظه مثل يه تيكه اشغال منو دور مينداخت..
درمونده به زور خودم رو جمع كردم و سريع با قدمهاي بلند از اتاقش زدم بيرون.
حتي در اتاقش رو نبستم.
فقط داغون كيف و پالتوم رو برداشتم و زدم بيرون.
به محض خروجم از شركت خيلي بلند زدم زير گريه.
پسم زد..
اون منو نميخواست..
دوسم نداشت..
حتي به اندازه يه بوسه هم نبودم براش..
حتي نميخواست تجربه ام كنه..
داغون دست روي صورتم كشيدم.
خدايا..اين چه امتحاني بود كه منو توش انداختي؟
چرا من؟
چرا من بايد درگير اون كتاب لعنتي و بعد اين عشق يه طرفه بشم كه داره نابودم ميكنه؟
واقعا داشتم نابود ميشدم..
از درون خرد شده بودم..
خسته بودم..خيلي زياد.
با حال خيلي بد و درمونده اي رفتم خونه.
با چشماي سرخ و بادكرده خودمو توي تخت انداختم و به پنجره زل زدم.
مدام صحنه جدا كردن دستام از كتش توي ذهنم نقش ميبست و احساس حماقتم رو تشديد ميكرد.
اره..من يه احمق بودم..
يه احمق كه فك كرد ميتونه يه بي احساس لعنتي رو به چنگ بياره..
يه احمق كه فك كرد ميتونه عشق رو بسازه..
هق هق پردردي كردم.
يه افسونگر احمق..
دلم فراموشي ميخواست..دلم مستي ميخواست..
از جام بلند شدم..
تو خونه مشروب نداشتم و شديداً بهش احساس نياز ميكردم..
پالتومو پوشيدم و كليد رو برداشتم و داغون زدم بيرون.
رفتم مغازه اي كه همون نزديكي بود..
مطمينم حالم شديداً نزار و داغون بود.
اشفته رفتم ته مغازه و شيشه بزرگي مشروب برداشتم..
انواعش رو نميشناختم..
نميدونستم كدومشون بهترو خوش طعم تره..
برام مهم هم نبود..
فقط يه فراموشي ميخواستم..
يه زمان استراحت از منجلاب لعنتي كه توش گير كرده بودم..
به شيشه اش زل زدم و خواستم بچرخم و برم حسابش كنم كه يه دفعه دستي مچ دستم رو خيلي محكم فشار داد و با دست ديگه اش شيشه رو از دستم كشيد.
شوكه و متعجب سرمو كج كردم.
از ديدن چهره سرخ شده از خشم دنيل وا رفتم.
عصبي شيشه مشروب رو گذاشت سرجاش و با تهديد و خشن گفت:حق نداري عين هرجايي ها واسه دردات مست كني..
دندوناشو به هم فشرد و گفت:با شيشه مشروب از اين در بيرون نميري..روشنه؟
خونم به جوش اومد و با خشم زل زدم بهش و گفتم:به تو هيج ربطي نداره..
داد زدم:اصلا تو كي هستي كه به من دستور ميدي چيكار كنم يا چيكار نكنم؟
خواستم از كنارش رد شم كه بازومو خيلي محكم كشيد كه پرت شدم سمتش.
شوكه زل زدم بهش كه صورتش دقيقا توي يه ميلي متري صورتم قرار داشت..
از لاي دندوناش غريد:داد نزن..
واقعا نزديك بود..اما اينبار ديگه نه..
با خشم دندونامو به هم فشردم و با كف دوتا دستم محكم كوبيدم تو سينه اش و دندونامو به هم فشردم و با غيض و نفرت گفتم:دست از سرم بردار..دلم ميخواد داد بزنم،دلم ميخواد مست كنم و به تو هيچ ربطي نداره..
از شدت ضربه ام يه ذره به عقب پرت شد و گنگ و عصبي زل زد بهم.
از چشماش اتيش ميباريد.
خيلي سريع ازش دور شدم و از مغازه زدم بيرون كه يه دفعه بازوم خيلي محكم كشيده شد.
با نفرت زل زدم بهش.
دندوناشو به هم فشرده بود و از خشم سرخ سرخ بود.
فشار محكمي به بازوم داد و كشيدم سمت ماشينش.
تند وول خوردم و عصبي داد زدم:ولم كن..
در جلو رو باز كرد و پرتم كرد داخل و خيلي سريع خودش رو به صندلي راننده رسوند.
چند نفر تو خيابون نگامون ميكردن.
در رو باز كردم كه از دستش فرار كنم كه عصبي بازوم رو كشيد و در رو بست و تند درها رو قفل كرد و چيزي رو پرت كرد صندلي عقب و ماشين رو روشن كرد.
عصبي داد زدم:عوضي داري چه غلطي ميكني؟بذار برم..
و كوبيدم تو بازوش.
راه افتاد و از لاي دندوناي قفل شده اش گفت:نشنوم صداتو..
داد زدم:نگه دار..نگه دار ميخوام پياده شم..
و كتشو كشيدم.
خيلي بلند داد زد:گفتم نميخوام صداتو بشنوم..
از بلندي صداش لرزي به تنم افتاد و سكوت بي اختياري ايجاد شد.
با بغض زل زدم بهش.
اين واقعا ويليام من بود؟
اشك تو چشمام جمع شد و لرزون گفتم:ازت متنفرم..
به محض خروج اين جمله از صميم قلبم پشيمون شدم و حتي دلم گرفت از درد اين جمله كه حقيقت نداشت اما..
دير شده بود..
به زبون اومده بود و..
نگاهش رو خشك كشيد توي نگاهم.
كاش ميشد بهش بگم ببخشيد..بگم حقيقت نداره..بگم فقط عصبي شدم..
اما زبونم خشك شده بود و نگاهش..
سردي بي نهايت نگاهش تمام وجودم رو لرزوند..
خيلي سرد بود..خيلي زياد.
توي يه لحظه نگاهش خالي شده بود..خالي از همه چيز..
با خشكي نگاه ازم كند و به روبرو خيره شد.
سكوت شكل گرفته بينمون افتضاح بود..
من عاجز و درمونده خيره بودم بهش و اون خشك و جدي خيره بود به روبروش..
درد و غمي كه بهش داده بودم رو حس ميكردم..
حتي ثانيه اي سرش رو سمت من نميچرخوند و نميديد چطور قلب خودم رو هم شكوندم.
صداي زنگ گوشيش از صندلي عقب اومد.
اروم نگاهم رو كشيدم رو صندلي عقب..
متعجب و شوكه زل زدم به چيزهايي كه روي صندلي بود..
احساس نفرتم از خودم شدت گرفت و شوكه و ناباور تند نگاهم رو روي دنيل كشيدم..
اصلا نميتونستم باور كنم كه..
اين مرد..
داغون باز نگاهشون كردم.
يه جعبه بزرگ رو صندلي عقب بود كه توش پر از گلدون گل بود..گلدون هاي رنگارنگ با گياهان و گل هاي قشنگ و با طراوات..خيلي زيبا و دوست داشتني و..
چشمامو بستم.
كنار جعبه يه بسته شكلات توت فرنگي بود..
از همونا كه خيلي دوست داشتم،از همونا كه تو خونه دنيل ميخوردم..
داشت شكلات مورد علاقه ام رو توي مغازه ميخريد كه در حين مشروب خريدن مچم رو گرفت..
اينا واقعا مال من بودن؟
براي من خريده بودشون؟
چقدر من احمقم..
اون..
درمونده زل زدم بهش.
لباشو محكم به هم فشرده بود و با غيض و خيره به روبرو رانندگي ميكرد.

افسونگرWhere stories live. Discover now