57.خودكشي

2.2K 187 177
                                    

چشماي اشكيم رو باز كردم و به اسمون نگاه كردم..
اينجا،روي پشت بوم،روي اين سكو نزديك اسمون دلتنگ ترين ادم دنيا بودم..
دلتنگ گذشته،دلتنگ مردي كه روزي ميشناختمش و عاشقش بودم..
قلب لعنتيم اروم نميگرفت..
چيكار بايد ميكردم كه نكردم؟
چيكار ميتونستم بكنم؟
يه دفعه صداي اشنايي خيلي مشوش و وحشت زده گفت:احمق نشو..بيا پايين..
سريع سرمو چرخوندم..
دنيل بود.
يه جوري انگار خيلي نگران و ترسيده بود.
چشه؟
متعجب گفتم:چي؟
هول گفت:بيين قبول..من..من تند رفتم..خاطرات خبلي بدي از مشروب دارم..زياده روي كردم..ولي اين راهش نيست..بيا پايين..خودكشي اخه؟توهنوز خيلي جووني..
ابرو بالا انداختم و ناباور گفتم:چي؟خودكشي؟
شوكه گفتم:فك كردي ميخوام خودمو بكشم؟
صاف شد و جدي گفت:نميخواي؟
عصبي و بلند گفتم:معلومه كه نه..مگه فيلمه؟انقدر ضعيف به نظر ميرسم؟
نفسش رو فوت كرد بيرون ودست به كمرش زد و گفت:تو دردسر درست نميكني دختر رايان..تو خود دردسري..
سعي كردم به قيافه رو به سكته اش نخندم.
اومد جلو و گفت:بيا پايين ببينم..
و بازوم رو گرفت و محكم از سكو كشيدم پايين و خيلي يه دفعه اي و غير منتظره منو كشيد تو بغلش..
شوكه چشمامو گرد كردم.
يه دستش رو دور گردنم انداخت و كمرم رو محكم با دستاش تو اغوشش فشرد و نفس عميق كشيد.
با بغض چشمامو بستم و خودمو با عشق و دلتنگ بهش فشردم.
چقدر لذت بخش بود..
بغضم شدت گرفت.
خواستم دستامو بندازم دورش كه نرم منو جدا كرد..
جدي و اروم گفت:فك كردم زده به سرت..
به قيافه اش نرم و اروم خنديدم.
خيلي بامزه شده بود..تا اينطور مشوش نديده بودمش..
يه قدم ازش فاصله گرفتم و روي زمين نشستم و گفتم:نميكشم خودمو..اونقدر ضعيف نيستم..برو سر كار و زندگيت..
دنيل-سرما ميخوري..
اولين بار بود توجه كوچيكي به سلامتيم نشون ميداد.
لبخند پردردي زدم و گفتم:نه..خوبه..
نگاش كردم.
موهاي خودشم خيس بود.
فك كردم ميره ولي بر خلاف انتظارم كنارم رو زمين نشست..
متعجب نگاش كردم.
به اسمون نگاه كرد و اروم و گرفته گفت:نبايد اينطور مست كني..
با بغض گفتم:ميدونم..اصلا جاي من اونجور جاها نيست..به اصرار يكي رفتم و..
لرزون گفتم:اولين بارم بود..
دنيل-همين اولين بارا كار دستت ميده..
تلخ گفت:اونيكه بيشتر از همه توي اين مهموني ها و مستي ها ضرر ميكنه شما دخترايين..
نگاش كردم و جدي گفتم:كسي بهم دست نزد..
اونم جدي گفت:خوبه..واقعا خوبه..
-گفتي خاطرات خيلي بد داري از مشروب؟
صورتش وا رفت و رنگ درد و ناراحتي گرفت و به وضوح ديدم بدنش منقبض شد و اروم گفت:اره..خيلي بد..
با بغض غمشو نظاره كردم و گفتم:اين اتفاق مستي دليلِ همين غم توي نگاهته؟
سرشو سمتم چرخوند و زل زد بهم و گفت:غم نگاهم؟
سر تكون دادم و گفتم:تو نگاهت ميبينم..
جدي گفت:تو نگاهم چي ميبيني؟
عميق زل زدم توي چشماي مشكي خوش رنگش و تمام كلماتي كه ميديدم رو بيان كردم:درد،غم،كنار نيومدن،خودخوري و سرزنش خودت..
به زور گفتم:خون..
اخم كرد و گنگ گفت:خون؟
اشك تو چشمم جمع شد و سر تكون دادم و گفتم:خون و درد شديدي ميبينم تو چشمايي كه مطمينم يه روزي خندون و عاشق بودن..
تند نگاه ازم كند.
فكش سفت شد و مطمينم كرد كه درست ميگم و تلخ گفت:عاشق؟
با بغض گفتم:آره..عاشق..
با غيض گفت:هميشه بعد پريدن مستي از سرت پيشگو ميشي و فال ميگيري؟
داغون بازومو بغل كردم و نرم خنديدم و گفتم:نه..خيلي وقته تو نگاهت ديدمش..
سكوت چند دقيقه اي بين هر دومون شكل گرفت و بعد شكوندش..
جدي گفت:روز اول..يادته؟اواين باري كه همو ديديم..جلوي خونه دوستم بود گمانم..چي صدام زدي؟ويليام..اره..ويليام صدام زدي..
قلبم هوري ريخت و تنم يخ كرد..
دنيل-كي بود يارو؟واقعا شبيه من بود؟
واقعا نميدونه؟
سريع و تلخ گفتم:نه..ظاهرش شايد يه كم ولي باطنش..نه..اصلا..اصلا شبيه تو نبود و نيست..
دنيل-چي شد؟
-مال خيلي سال پيشه..خيلي..
و توي دلم گفتم:مال حدود ٥٠٠سال پيشه..
دنيل-اما هنوز به فكرشي..
من هميشه به فكر توأم..
اما پردرد گفتم:نه..اصلا..
دنيل-چه اتفاقي براش يا بهتره بگم براتون افتاد؟
با بغض به روبروم نگاه كردم و لرزون گفتم:ازدواج كرد..صاحب دوتا پسرم شده..
اشكم اروم روي صورتم جاري شد.
خيلي تند پاكش كردم..
دنيل-يه خائن انقدر ارزش غصه خوردن داره؟
سريع و مقطع گفتم:اولا من غصه نميخورم..دوما خائن نبود..من..من تركش كردم..يعني..نخواستم برم..مجبور شدم..
ابرو بالا انداخت و گفت:خوووب..موضع عوض شد..فك كردم اون رهات كرده..پس خيلي هم مقصر نبوده..تو رهاش كردي و اونم ازدواج كرده..حق داشت..منطقيه..
زل زدم بهش.
طرز تفكرش واقعا همين بود..
با اشك حلقه زده توي چشمام گفتم:اره..من مجبور شدم و بدون خواست خودم تركش كردم..حق داشت زندگيش رو ادامه بده..حق داشت ازدواج كنه اما..دقيقا همون سالي كه رفتم؟
زل زد تو چشمام.
سرمو تكون دادم و گفتم:چند ماه يا شايد چند هفته بعد رفتنم ازدواج كرد..اونم با دختري كه ميشناختمش..
خيلي عميق تو چشمام نگاه ميكرد.
-حتي يه سال برام صبر نكرد كه شايد برگردم..
دنيل-برگشتي؟
چشمامو بستم و به زور گفتم:نه..
نفس خيلي عميقي كشيد.
چشمامو باز كردم و با عشق نگاش كردم.
خيره بود به روبروش..
برنگشتم ولي پيداش كردم..همينجااا..
دنيل-مطميني دوستت داشت؟
اخ..
احساس كردم قلبم منقبض شد.
دنيل-حداقل انقدر كه تو دوسش داشتي؟
دستاي لرزونم رو مشت كردم و گفتم:هيچ وقت به احساسات صادقش شك نكردم..
زل زدم توي چشماي مشكي كه دقيقا چشماي ويليامم بود و گفتم:چشماي مشكيش هيچ وقت بهم دروغ نميگفت..
دنيل-اگه حالت رو بهتر ميكنه..
همونجور خيره بهش موندم.
ادامه داد:شايد اونم مجبور شد ازدواج كنه..
چشمامو باريك كردم و دقيق نگاش كردم.
چي؟
نگاه ازم كند و به اسمون خيره شد.
مجبور شد؟
من مجبور بودم برم و اون..مجبور شد ازدواج كنه؟
عميق زل زدم به دنيل..
چرا اين حرف رو زد؟
منظورش چيه؟
همونجور خيره نگاش كردم.
دنيل-بعد ازدواجش باز ديديش؟
جدي گفتم:نه..مُرد..
تند نگام كرد و گفت:واقعا؟
نميدونم چرا ولي بايد مطمينش ميكردم مردي تو زندگيم نيست..
-اره...
لبخند تلخي زدم و گفتم:از روزي كه رفتم ديگه نديدمش و شنيدم ازدواج كرده و پدر شده و بعدم فوت شده..
شونه بالا انداختم.
دنيل-و تو..
-خوبم..بعضي ادما ميان تو زندگي ادم تا تغييري ايجاد كنن،تا راهي به روت باز كنن،تا چيزي رو نشونت بدن..ويليام چيزهاي خوبي رو نشونم داد و..
تو دلم زمزمه كرد:تو رو بهم داد..
دنيل-واقعا برات مرده؟
جدي گفتم:ديگه بهش فك نميكنم..مثل يه خاطره دوره..محو شده..
تو جاش رو گرفتي..
تو تعبير روياي من بودي..
جدي سر تكون داد.
يه جوري انگار گرفته بود.
-تو چي؟تا حالا دختري تو زندگيت بوده؟
حرف نزد.
با حرص گفتم:نميميري كه..اين همه تخليه اطلاعاتيم كردي..حرف بزن يه كم..
تلخ گفت:ادم جدي نداشتم..اخريش هم فك كنم ٥ يا٦ سال پيش بود..
متعجب ابرو بالا انداختم و گفتم:جداً؟يعني تمام اين ٥سال...
با بغض خفه كننده اي تلخ گفتم:انقدر دوسش داشتي كه ٥سال بعد از عشقش تنها موندي؟
يه دفعه خنديد.
شوكه نگاش كردم.
خداي من..
چقدر قشنگ ميخنديد.
اخم كرد و گفت:حتي اسمشو يادم نمياد..چي ميگي؟اصلا يادم نيست كي بود..چه جوري بود..چه شكلي بود..فك كنم اين روزا ببينمش نشناسمش اصلا..
لبخند زدم و شيطون گفتم:خوب..پس چرابعدش تنها موندي؟اونم اين همه سال؟
جدي شونه بالا انداخت و گفت:تو زندگي هر كس يه واقعه نقطه سرخطتت ميشه و..
چشماشو بست و گفت:ديگه نخواستم..بعد اون نقطه همه چيز رو رها كردم..
با غم گفتم:نقطه سرخطتت چي بود؟
تلخ اخم كرد و سريع بلند شد و گفت:ديگه شب زنده داري بسه..به اندازه كافي شب پرماجرايي بود..
جدي گفتم:به خاطر مستي و اينكه فك ميكردي ميخوام خودكشي كنم بهم ترحم كردي كه اينجا موندي و اين حرفا رو زدي؟
جدي و كلافه گفت:نه..
مكثي كرد و نفس عميقي كشيد و گفت:فك كنم..هر دومون به اين جور مستيت نياز داشتيم..
اين يعني به حرف زدن نياز داشت..
و دستش رو سمتم گرفت و گفت:پاشو..
لبخند شيريني روي لبم نقش بست و دستم رو سمت دستش بردم كه دستشو عقب كشيد و جدي گفت:من و تو رو پشت بوم نبوديم..هيچ وقت..
نرم خنديدم و گفتم:يعني شتر ديدي نديدي ديگه..باشه..قبول رييس..من ادم راز داريم..مطمين باش..
باز دستش رو جلو اورد.
اروم دست توي دستش گذاشتم و بلند شدم.
دستاش گرم بود و محكم و بهم توان ايستادن ميداد..
بدون اين گرما هيچ چيز زندگي درست نميشد..هيچ چيزش..
دستم رو رها كرد و هر دو بي حرف سمت اسانسور رفتيم و منتظر شديم بياد و بعد اومدنش رفتيم داخل.
اسانسور طبقه٢٤وايستاد..
پياده شدم ولي دلم نيومد نگمش..
در رو نگه داشتم و برگشتم نگاش كردم كه جدي به ديوار اسانسور تكيه داده بود و گفتم:رييس..
جدي گفت:بله..
لبخند پرعشقي زدم و گفتم:مرسي كه هستي..
خيلي عميق نگام كرد و بعد همونجور جدي، اروم سر تكون داد.
لبخندم رو عميق تر كردم و در رو رها كردم كه گفت:دستيار..
با لبخند عميقي دوباره تند در رو باز كردم و نگاش كردم.
كاملاً جدي گفت:ديگه نخور..
شيطون گفتم:اونوقت نبايد انتظار يه گفت و گوي خوب با جناب رييسم رو داشته باشم كه..
نگاه ازم كند و لبخند خاص و شيريني زد و به دكمه هاي اسانسور نگاه كرد و گفت:تو راهشو پيدا ميكني..
جااااان؟
متعجب خنديدم و ابرو بالا انداختم.
نگاهم نكرد.
با عشق گفتم:خوب شناختيم رييس..
و  در رو رها كردم و رفت پايين.
باز اروم خنديدم و با ذوق شيرين و خاصي رفتم سمت خونه.
كليد انداختم و رفتم تو.
واقعا شب پرماجرا ولي شيريني بود..
كمي گرفته رفتم تو تخت..
فكر غم و ناراحتيش اذيتم ميكرد..
يعني اون نقطه سرخط زندگيش چي بوده؟
اون درد نگاهش كه انقدر ازارش ميده چيه؟
كاش بفهمم..
چرا انقدر به مستي حساسيت نشون داد؟
مگه چي شده؟
از يادآوري اينكه گفت ٥ساله هيچ زني تو زندگيش نيست تمام وجودم پر از شور و شوق شده بود.
حس خوبي بود كه متعلق به كسي نيست..
چشمامو بستم و با دوره كردن لحظه به لحظه امشب به خواب رفتم.

افسونگرWhere stories live. Discover now