34.نيويورك

1.3K 149 28
                                    

سعي كردم تا رسيدن به مقصد كمي بخوابم ولي انقدر هيجان و شايد استرس داشتم كه نتونستم..
تمام راه رو بيدار بودم و بالاخره رسيدم.
اروم و درحاليكه دور و برم رو نگاه ميكردم رفتم داخل سالن فرودگاه و چمدونم رو تحويل گرفتم.
هوا كمي سرد بود.
به اصرار مامان پالتوم كه دستم بود رو پوشيدم و براي تاكسي جلوي در دست بلند كردم.
سوارشدم و ادرس رودادم بهش.
استرسم لحظه به لحظه بيشتر ميشد.
به اطراف نگاه كردم.
واقعا شهر زيبايي بود..مخصوصا شبش..
چراغهاي روشن ورنگارنگ همه جا رو پر كرده بودن وشهر شلوغ و ساختمون ها اكثرا برج و سر به فلك كشيده بودن..
بايد روز درست و حسابي شهر رو ديد وبگردمش..
نيويورك..
شهر فرصت ها و حركت به سوي اينده..
اينجا ميتونست يه فرصت دوباره براي زندگي بهم بده..
فرصت جديد براي شاد بودن،براي رقصيدن،براي..
شايد براي عاشق شدن..
نفس عميقي كشيدم.
به خودم قول دادم و قسم خوردم لبخند از روي لبام محو نشه و شده به زور كتك هم شاد باشم..
راننده جلوي برج بلندي ايستاد و گفت:اينجاست خانوم..
تند گفتم:ممنون..
و كرايه شو دادم و پياده شدم.
به برج خيلي بلند شيشه اي روبروم نگاه كردم..
ووووه..
ادم كلاش ميوفتاد..
چه بلند..
راننده چمدونم رو كنار پام گذاشت و رفت.
تند برگه ادرس رو باز كردم و دست چمدونم رو كشيدم.
طبقه٢٤..اوووف..
يه در كوچيك فلزي و بعد پله ها و احتمالا لابي و دو طرفش در هاي ماشين رو پاركينگ و سرپاييني..
بين سه تا كليد دستم احتمالا يكيش مال اين در فلزي بود.
دوتا رو امتحان كردم تا بالاخره سومي بازش كرد.
اي بابا..چه خوش شانسيم من..
رفتم داخل.
قلبم تند تند ميزد.
از پله ها بالا رفتم و در شيشه اي جلوم رو باز كردم.
نفسم رو شديد بيرون دادم و وارد لابي شدم.
واي خداي من..
موزاييك هاي كف از سفيدي برق ميزدن و به اسوني ميتونستي خودت رو توشون ببيني..
به تصوير گنگ و متعجب خودم تو موزاييك ها نگاه كردم.
كنار در سمت راستم يه سكوي گرد اپن مانند كه نوارهاي طلايي داشت و انگار جايگاه نگهبان بود قرار داشت و يه سالن انتظار پر از مبل هاي چرم مشكي خيلي شيك سمت چپم بود و روبروم دوتا در طوسي با دكمه هاي طلايي اسانسور..
از سقف هم دوتا لوستر طلايي براق اويزون بود..
ووه..
چقدر اينجا انقدر تميز و باشكوهه..
دهنم تا جاي ممكن باز بود..ديگه داشت جر ميخورد..
انگار وارد اين قصرهاي ديزني شده بودم..
اخ اخ..كيف ميداد وسط اين سالن تميز و با شكوه برقصي.
بي اختيار لبخند زدم و اروم و گيج از اين همه شكوه سمت اسانسور رفتم كه صدايي گفت:كجا؟
سريع برگشتم.
مردي حدود٣٠ساله با موهاي جوگندمي و شكم جلو اومده با لباس سرمه اي نگهباني پشتم بود.
سريع و هول گفتم:سلام..من اسميتم..افسون اسميت..قراره از اين به بعد توي طبقه ٢٤ام زندگي كنم..دوست پدرم كه احتمالا خودشم اينجا زندگي ميكنه اين واحد رو به پدرم داده..من تازه رسيدم دارم ميرم خونه كه..يعني اومدم..
نگهبان-اهان..متوجه شدم..چقدر تند حرف ميزنين..
از تند حرف زدنم خودم خنده ام گرفت و گفتم:شرمنده..من يه كم هول شدم..
كوتاه خنديد و گفت:واحد خالي اقاي مهندس..طبقه٢٤..گفته بودن..كمك نميخواين؟
به چمدونم نگاه كردم و تند گفتم:نه..نه..فقط همينه..ممنونم..خودم از پسش برميام..
نگهبان-به هرحال من "كانر" ام دوشيزه اسميت..كارهاي خدماتي و نگهباني اينجا رو انجام ميدم..كاري داشتين حتما خبرم كنين..
مهربون گفتم:خيلي خيلي خوشبختم كانر..ممنونم..
و سمت اسانسور رفتم.
منظورش از اقاي مهندس دوست بابا بود.
بابا گفته بود مهندسه و طبقه٢٣يعني طبقه زيري واحدي كه به من داده زندگي ميكنه..
اسانسور اومد.
رفتم داخل و دكمه طبقه٢٤رو زدم.
قلبم براي ديدن خونه بي قراري ميكرد.
لابي و اسانسورش كه خوشگله..
اميدوارم خودشم خوب باشه..
اسانسور وايستاد.
طبقه٢٤..
اووف..
پياده شدم.
روبروي اسانسور يه در مشكي رنگ وجود داشت.
رفتم جلو..
اوه..
چرا اينجا همه چيز انقدر تميزه اخه؟
لعنتي همه در و ديوارش عين اينه است..
رفتم سمت در و كليد انداختم.
دربه نرمي باز شد.
با ذوق و اشتياق سرك كشيدم داخل.
يه سالن خيلي بزرگ كه فقط يه دست مبل راحتي و يه تلويزيون داشت كه همشون با پارچه سفيد پوشونده شده بودن و پنجره اي سرتاسري و كنار سالن يه اشپزخونه شيك با كابينت هاي سفيد و براق..
اروم رفتم جلو و سمت پنجره خيلي بزرگ سالن..
وااااي خداا..
تمام شهر نوراني و ريز زير پات بود..
ويوش عالي بود..عالي..
كيف ميداد خودكشي كني..
از فكرم خنديدم.
يه بالكن كوچيك هم داشت.
با دوتا اتاق خواب كه تو يكيش تخت و ميزي قرار داشت.
روي همه چيز پارچه كشيده شده بود.
وسايل خونه كاملا ساده و كم بود كه نشون ميداد زندگي توش نبوده.
كمي پارچه مبل رو كنار زدم..
هنوز مشمبا داشت..احتمالا چند روزه خريده شده..
رفتم تو اشپزخونه كه متوجه كاغذي شدم كه به در يخچال چسبيده بود.
برش داشتم.
روش شماره نگهبان و شماره تلفن همينجا و شماره يه رستوران و فست فود رو نوشته بود.
با تشكر از دوست پدرجان و خدمات كامل و بي نظيرش..
لبخند زدم.
يه ليوان اب براي خودم ريختم و به خونه جديد زل زدم،
در واقع به زندگي جديد..
به تميز كاري حسابي نياز داشت اما نه الان..
رفتم تو اتاق..
پارچه روي تخت رو برداشتم و انداختمش كنار.
تخت هم مشمبا داشت.
لبخند زدم.
دستش درد نكنه لعنتي..همه چيز نوعه..
احتمالا واحدش خالي بود و بابا بهش گفته من دارم ميام اونم يه چيزايي خريده..
مشمباش رو پاره كردم و تشك تخت و بالشت و پتوش رو كمي تكوندم و وقتي مطمين شدم واقعا خاكي نداره و تميزِ تميزه دراز كشيدم.
اخيشش..
بيداري تو هواپيما الان خودشو نشون داده بود..
فردا روز پركاري خواهد بود..
هم تميز كاري و هم سر زدن به مدرسه..
گوشيم رو در اوردم و به مامان اسمس دادم:"من رسيدم..همه چيز عاليه.دارم ميخوابم..نگران نباشين.."
سريع جواب داد:"باشه عزيزم..شب خوبي داشته باشي.."
لبخند زدم و چشمام رو بستم.
اونقدر خسته بودم كه خيلي زود و بدون تلاش چنداني به خواب عميقي فرو رفتم.

افسونگرTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon