88.احمق

2.4K 179 34
                                    

بالاخره رسيديم بيمارستان..
از شدت درد و گريه نفسم در نميومد..
دنيل از اغوشش روي تخت خوابوندم و تختم رو تند سمت اتاقي هدايت كردن..
با درد و چشماي اشكي به پام نگاه كردم..
دكتر و پرستار كنارش بودن..
نذاشتن دنيل بياد تو..
از نبودش ترس و وحشتم هزار برابر شده بود..
ميخواستمش..
حضورش ارومم ميكرد و حالا..
دكتر دستي به پام زد كه از شدت درد فرياد زدم و بلند زدم زير گريه.
دكتر-متاسفانه وضعش وخيمه..در رفته..
گريه ام از ترس بلندتر شد..
داغون دست به سرم كشيدم..
دكتر-استخون از مسير خودش خارج شده..بايد برش گردونيم سرجاش و بعد با آتل ببنديمش..
از شدت ترس نفسم بالا نميومد و با وحشت گفتم:نه..نه خواهش ميكنم..
دكتر-يه مسكن بهشون بزنين..
اشكام همينجوري تند تند جاري ميشد.
پرستار اومد كنارم و سرمي به دستم زد.
با درد صورتمو تو هم كشيدم.
از ترس تند تند به پام نگاه ميكردم..
قلبم داشت از جا درميومد..
دكتر يه دفعه حركتي به پام داد كه صداي شكستن و جا خوردني به گوش رسيد و از شدت درد نفسم بند اومد..
اونقدر بلند جيغ زدم و زدم زيرگريه كه حس كردم تارهاي صوتيم پاره شد..
داشتم خفه ميشدم..
يه دفعه دست مردونه گرمي سرمو چرخوند و سرمو تو سينه اش پنهون كرد.
با دهن باز تو سينه اشناش ضجه زدم.
محكم سرمو نگه داشت و تند و وحشت زده با صداي گرمش زمزمه كرد:جانم..جانم..هيچي نيست..تموم شد..من اينجام..
خداي من..دنيل..
صداي دنيل بود.
اين اغوش..اغوش دنيله منه..
اينجاست..
گريه ام تلخ تر شد و با احساس امنيت محكم تر خودمو بهش فشردم.
دست به سرم كشيد و مشوش گفت:من اينجام..من اينجام..
هق هق كردم.
دنيل نگران گفت:حالش خوبه دكتر؟
دكتر-هيچي نيست..استخونش رو جا انداختم..بايد پاشو با آتل ببنديم..يه مدت اونجور باشه تا كاملا بي حركت بمونه و جوش بخوره..نگران نباشين..
دنيل هول گفت:داره خيلي درد ميكشه..
دكتر-الان مسكن اثر ميكنه دردش كمتر ميشه..
دنيل دست روي دستم گذاشت كه كتش رو توي مشتم گرفته بودم و محكم گفت:من اينجام..هيچي نيست..
اروم اروم اشك ميريختم و با درد ناله ميكردم..
اروم نوازشم ميكرد.
اونقدر اشك ريختم كه بيحال شدم و توي اغوشش به خواب رفتم..

به زور چشمامو از هم باز كردم.
نور شديدي از پنجره روبرو تو چشمم ميخورد..
درمونده پلك زدم..
احساس سنگيني تو پام ميكردم.
سريع نگاش كردم.
اخ خداي من..
يه چيز اسفنج مانند پشت پام از زانو تا مچم اومده تا دو طرف پام بالا اومده بود و با بندهاي كشي مشكي پهني به هم متصل و حسابي سفت شده بودن تا پامو بي حركت نگه داره..
اخ..
اشكم جاري شد..
درمونده پاكش كردم.
دنيل-خوبي؟
سريع نگاش كردم.
رو صندلي كنار تخت نشسته بود و كمي به جلو خم شده بود و ارنج دستاشو روي زانوش گذاشته بود و جدي و گرفته نگام ميكرد.
لبخند بيجوني بهش زدم.
تلخ گفت:ميدوني بودن تو بيمارستان چه حسي بهم ميده..ميدوني حتي نفس كشيدن توي اين هوا لهم ميكنه و باز..
با بغض گفتم:ببخشيد..
درمونده سرشو تكون داد و خودشو كمي جلو كشيد و نفس عميقي كشيد.
گرفته دست به موهام كشيد وگفت:چه كردي باز با خودت؟
لبخندم عميق تر شد و گفتم:كاراي بده..
جدي گفت:اونش كه معلومه..كجا رفته بودي؟اونجا كجا بود؟چي سر پات اومده؟
خيره و بي حرف نگاش كردم.
اصلا نميدونستم چي بايد بگم..
در سريع باز شد.
هر دو به در نگاه كرديم.
وااي..بابا رايان..
كلافه و ناراضي به دنيل نگاه كردم.
گرفته گفت:چيكار ميكردم؟بالاخره كه ميديد پات اينجور شده..نميتونستم قايمت كنم كه..حداقل يكي بايد مامانت رو اروم ميكرد..
داغون دست به صورتش كشيد و گفت:زنگ زد..مجبور شدم بگم..
بابا نگران اومد جلو و گفت:وااي افسون چي شده؟
لرزون گفتم:من خوبم..چيزي نيست..فقط پام يه كم..بايد يه كم تحت مراقبت باشه و تكون نخوره..
بابا وحشت زده به دنيل نگاه كرد و گفت:دنيل..دكتر چي گفت؟
دنيل-چيزيش نيست..يه مدت بايد اتل ببنده..
بابا سريع گفت:اخه چي شده؟چه اتفاقي افتاده؟
دنيل تلخ گفت:حرف نميزنه كه..حرف بزن افسون..تصادف كردي؟زمين خوردي؟با كسي درگير شدي؟چي شده؟به ما بگو..
باز سكوت كردم و به ديوار سفيد جلوم خيره شدم.
يه دفعه جوش اورد و عصبي گفت:افسون اول قلبت..الان پات..چيكار داري با خودت ميكني؟
كلافه گفتم:چيزي نيست..من خوبم..
با خشم از لاي دندوناش گفت:يعني به من ربط نداره ديگه نه؟
و شاكي و گرفته از اتاق زد بيرون.
غمگين صداش زدم:دنيل..
اما توجهي نكرد و رفت بيرون.
اخ..
نفس خيلي پردردي كشيدم و دست به پيشونيم كشيدم.
درمونده به بابا نگاه كردم.
گرفته و جدي گفت:اينبار با دنيل موافقم افسون..معلومه داري چيكار ميكني؟هنوز خوب نشده درد و زخم جديد؟واقعا كجا رفته بودي؟ما همه غريبه شديم؟
درمونده دستمو به سرم گرفتم و چشمامو بستم.
اي خداا..
فهميد كه قرار نيست حرف بزنم و نفس عميقي كشيد و فك كنم اونم رفت.
با بغض گوشه چشمامو فشردم تا نبارم.
امروز به اندازه كافي سرم اومده بود..
واقعا به استراحت نياز داشتم..
يه استراحت دائمي..
فقط من باشم و دنيل اما يه حسي بهم ميگه اين اتفاق نميوفته..حداقل حالاحالاها نه..
با همه وجودم اين حس بد رو داشتم..
دكتر براي معاينه ام اومد و گفت ميتونم برم فقط خيلي سرپا واينستم و كارهاي سنگين نكنم و تاريخ معاينه بعديم رو هم يه دو هفته ديگه تعيين كرد.
دنيل بيرون ايستاده بود و اصلا تو نيومد و بعد رفتن دكتر گمانم اونم رفت كارهاي ترخيضم رو بكنه..
حسابي دلخور بود.
هر دو ازم دلخور بودن اما واقعا نميدونستم بايد چجوري اين گند رو جمع كنم..
نميتونستم دروغ بگم..نميخواستم..
ميترسيدم دروغ بگم دنيل بفهمه دروغه و بدتر بشه..راست گفتنش هم كه از سخت ترين كارهاي ممكنه..
هه گفتن حقيقت يعني گفتن همه چيز..
جادو و سفر در زمان و ويليام و ١٥٣٤ و ماشين زمان و اووووف..
باورش واقعا براشون سخت بود.
ميترسيدم كه باورم نكنن..
پس احتمالاً نگفتنش خيلي بهتره..
اهسته اهسته لباسامو پوشيدم و رو تخت نشستم.
پام خيلي سنگين شده بود و غصه يه مدت نرقصيدن از همين الان به دلم نشسته بود..
چه كردم با خودم؟
نفس خيلي عميق و پردردي كشيدم..
بابا جلوي در قدم ميزد تا دنيل بياد..
دير كرده بود..
خسته شده بودم..
پام يه كم درد ميكرد و اين سنگيني عجيبش اذيتم ميكرد..
بيحال دراز كشيدم و به در خيره شدم..
اونقدر به در و قدم زدن هاي بابا نگاه كردم كه نفهميدم كي خوابم برد..
با صداي ريز در و صحبت هاشون هشيار شدم..
صداي قدمهاي محكمي بهم نزديك شد..
دنيل بود..
حسش كردم اما هم خيلي خوابم ميومد و هم اينكه حوصله توبيخ جديد رو تداشتم و واسه همين تكون نخوردم.
بابا-چقدر دير كردي..
دنيل-امور مالي و تسويه خيلي شلوغ بود..حسابي معطل شدم..
بابا-خسته شد خوابش برد..
دنيل نرم دست به موهام كشيد.
حس خواب الودگيم تشديد شد.
سعي كردم بي حركت و مثلا خواب باقي بمونم.
اما قلبم داشت از جا كنده ميشد..
دنيل-مسكن تو بدنشه واسه همين كسله زود خوابش ميبره..
بابا- تا تو بري ماشين رو بياري نزديك من بيدارش ميكنم..
دنيل تند گفت:نه نه لازم نيست..
و دستش رو نرم برد زير تنم و پاهام و اروم و نرم بغلم كرد و گفت:بخوابه بهتره..الان استراحت براش بهترين چيزه..
و تو بغلش بلندم كرد و حس كردم با غم و غيض زمزمه كرد:مدام داره به خودش صدمه ميزنه..حداقل وقتي خوابيده مطمينيم بلايي سر خودش نمياره..
سعي كردم لبخند نزنم.
ديوونه من..
سرمو نرم به سينه اش چسبوند و اهسته راه ميرفت تا راحت بخوابم.
بابا-تصادف نكرده؟
دنيل-نميدونم..فك نكنم..لباساش كثيف و بهم ريخت نبودن..
بابا-جايي كه بود رو ميشناختي؟
دنيل-نه..تاحالا نديده بودم اونورا بره..
نرم روي صندلي جلوي ماشين نشوندم و صندلي رو تا ته خوابوند.
نرم تكون خوردم.
كتش رو روم انداخت و نرم در رو بست.
واقعا نميتونستم بيدار بمونم..
اين مسكن هاي لعنتي نميذاشتن چشمام باز بمونه و ديگه هيچي نفهميدم.

افسونگرWhere stories live. Discover now