25.گمشده

1.7K 163 30
                                    

بهت زده و سنكوب كرده خيره بودم به عمه ماريا..
نفسم در نميومد.
يه دفعه و با ذوق لبخند خيلي شادي رو لبم نشست..
عمه ماريا اينجا بود..
اومده بود دنبال من..منو ميبرد خونه..
به زحمت دهن متعجبم رو باز كردم كه صداي زنونه و زيباش توي ذهنم پيچيد:هيسسس..به هيچ وجه به روي خودت نيار كه منو ميشناسي..من و تو همديگه رو نميشناسيم.
تند زل زدم توي چشماش.
با ذهنش باهام حرف زده بود.
تند دهنم رو بستم.
ويليام با احترام رفت كنارش و گفت:خيلي خوش آمدين بانو ماريا..
ماريا..
خداي من..
اشتباهي در كار نيست..
اين واقعاً عمه مارياست..
بعد ١١سال همچنان جوان و دلفريب روبروي من ايستاده و ازم ميخواد تو شكننده ترين حالت ممكنم وانمود كنم نميشناسمش..
چرا؟
عمه ماريا لبخندي زد و گفت:در خدمت شما بودن باعث افتخارمه كنت ويليام عزيز..
قوانين و آداب اين دوره رو خيلي خوب ميدونست..
ويليام با لبخند دستش رو گرفت و سمت ما و عمارت همراهيش كرد.
جلوي ما ايستاد و به اميلي اشاره زد و گفت:خواهرم اميلي..
و به من اشاره زد و با لحن جدي و شايد مشكوكي گفت:و ايشون بانو افسون..دوست خواهرم..
قلبم تند تند ميزد.
عمه ماريا خيلي عادي لبخند زد و گفت:از اشنايي با جفتتون بسيار خوشبختم..
سعي كردم عادي باشم و اروم سر تكون دادم و گفتم:همچنين..
اما صدام از تشويش ميلرزيد..
دعوتش كردن داخل.
با ضربان قلب خيلي تندي پشت سرش رفتم.
ويليام خيره و با شك نگاهم ميكرد.
انگار ميخواست بپرسه ميشناسيش؟كيه؟
همه توي سالن دور هم نشستيم.
به محض نشستنمون البرت از بالا اومد و با ديدن ماريا دهنش رو اندازه هندوانه باز كرد و فكش چسبيد كف زمين و تند به من نگاه كرد و گفت:شما دوتا چقدر شبيه همين..
تند به عمه ماريا نگاه كردم و نگاه اميلي و ويليام هم بين من و ماريا به نوسان در اومد..
هر دو موهاي مشكي و چشماي سبز و پوست سفيد و قد متوسطي داشتيم..
بغض كردم..
واقعا شبيهش شده بودم..
قلبم تند تند خودشو به ديواره ميكوبيد..
حس كردم عمه هم مضطرب شده و دستش رو مشت كرد.
ويليام-بي ادبي برادر كوچك من رو ببخشين.
و صدا زد:آنا..لطفا البرت رو ببر به اتاقش..
و نگاهش رو به ماريا كشيد و گفت:من شنيدم شما گمشده اي دارين..در واقع مقصودمون از اين دعوت هم همين بود..گمشده اي كه اميدوار بوديم..
نگاهش رو دوخت به من و خشك گفت:بانو افسون باشن..با اين شباهتي كه واقعا بينتون هست..
عمه ماريا لبخندي زد و تند گفت:نميدونستم شما هم كسي رو گم كردين و جوياش هستين بانو افسون عزيزم..اما..
قلبم ريخت.
به ويليام نگاه كرد و گفت:نميدونين چقدر خوشحال ميشدم اگر گمشده ام رو توي خونه شما پيدا ميكردم.اما..بايد بگم خودمم از اين شباهت كمي جا خوردم اما خوب پيش مياد ديگه..اتفاقيه..ايشون گمشده من نيستن..
حس كردم اميلي و ويليام هر دو همزمان نفس اسوده شدن خيالشون رو بيرون دادن..
خشك زل زدم به ماريا..
چي تو سرشه؟
عمه ماريا-گمشده من يه دختر٤ساله است..
نگاهش رو به من كشيد و گفت:برادرزاده ام..
به زور لبامو به هم فشردم.
اميلي-خداي من..چطور گم شده؟
عمه ماريا-سر بي احتياطي و شيطنت..اصلا فكرشو نميكردم اين بچه چنين بلايي سر خودش بياره..
سعي كردم لبخند نزنم و با بغض گفتم:حتما خيلي ترسيده..شما نبايد از گشتن دست بردارين..بايد پيداش كنين و برش گردونين خونه..
عميق زل زد تو چشمام و محكم گفت:مطمين باشين اينكار رو ميكنم..من پيداش ميكنم و تنهاش نميذارم..اونم توي اين شهر غريب..
لبخند شادي زدم.
نگاه ويليام بين من و ماريا به نوسان و چرخش در اومده بود.
ماريا هم لبخند زد و گفت:ميشه خواهش كنم بانوان جوانتون باغ رو نشونم بدن كنت؟خيلي كنجكاوم ببينمش..
ويليام-حتما..اميلي..افسون..
هر دو سر تكون داديم و بلند شديم..
ماريا هم بلند شد.
هر سه از عمارت خارج و سمت باغ رفتيم..
براي تنها شدن با ماريا دل تو دلم نبود..
يه دفعه از داخل عمارت صداي البرت اومد كه اميلي رو صدا ميزد.
اميلي-منو ببخشيد..
و تند ازمون فاصله گرفت و برگشت سمت عمارت.
وسط باغ بوديم و درختها جلوي ديد عمارت رو گرفته بودن..
نگاه پر بغض و دردمندم رو روي عمه ماريا كشيدم.
از اشتياق دستام ميلرزيد..
اونم خيره شد تو چشمام..
اشكم اروم روي صورتم جاري شد و به زور زمزمه كردم:عمه ماريا..
دستش رو روي نيم رخم گذاشت و اشكم رو پاك كرد و با غم گفت:افسونم..
يه دفعه بلند زدم زير گريه و اونم محكم منو كشيد تو بغلش.
سر روي سينه اش گذاشتم و اشفته اشك ريختم.
اخ..
چقدر بودن تو اغوش يه آشنا خوب بود..
محكم بغلش كردم.
داغون گفت:افسون..افسون كوچولوي مايكل..تو اينجا چيكار ميكني دختر؟ميدوني وقتي شنيدم چقدر تعجب كردم؟
منو از خودش دور كرد و دو طرف صورتم رو گرفت و با محبت گفت:چقدر بزرگ و خانوم شدي عروسك ناز من..واي خداا..١١ساله نديدمت..
نرم خنديدم و گفتم:نميدوني چقدر از ديدنت خوشحالم عمه..
و اشكم همينجوري از دلتنگي و غم و شايد شادي و قوت قلب جاري بود.
با لبخند گفت:منم همين طور عزيزم..چطور اومدي اينجا؟
تند گفتم:با كتاب..يه كتابچه مشكي كف اتاق بابا..
متفكر گفت:نميدونم چي رو ميگي..
-ازكجا فهميدي اينجام؟اصلا توچطور اومدي؟مامان و بابا فرستادنت اره؟
جدي گفت:نه..اصلا نميدونم ميدونن يا نه..
چشمامو باريك كردم و گنگ گفتم:يعني چي؟مگه اونا تو رو دنبال من نفرستادن؟
ماريا-من دنبال تو نيومده بودم افسون..
شوكه زل زدم بهش.
آشفته گفت:قضيه اش خيلي مفصله عزيزم..خيلي..من..من توي اين دوره بودم كه يكي از دوستانم كه تو رو از بچگي ميشناخت توي بازار ديدت و..شك كرد..منم مطمين نبودم..وقتي فهميدم تو اينجايي..اصلا باورم نميشد اما..اما الان ميبينم كه حقيقت داره..
متعجب گفتم:تو اينجا..بودي؟نميفهمم..چرا؟
اصلا باورش نميكردم..اينجا چيكار ميكرد؟
ماريا-اينا الان مهم نيست..مهم اينه كه برگردي خونه..همينو ميخواي ديگه نه؟
تند سر به اره تكون دادم.
ماريا-بايد صبر كنيم تا ماه كامل شه..
سريع به ماه بالا سرم نگاه كردم.
ماريا-تقريبا٧ روز ديگه..
اروم سر تكون دادم و گفتم:چطوري؟
ماريا-بسپارش به من..يه طلسمه..اما به قدرت تو هم احتياج دارم..
تند گفتم:همه قدرتم رو ندارم..
ماريا-به دستش مياري..اينجا خوبي؟راحتي؟ميتوني ٧روز ديگه دووم بياري؟
تند گفتم:اره اره..ادماي خيلي خوبين..
با غم و بغض غريبي به عمارت نگاه كرد و لرزون گفت:ميدونم..
گنگ گفتم:تو ميشناسيشون؟
اشكش جاري شد.
تند پاكش كرد و سرشو تكون داد و گفت:نه..اما..اشنا ميشم..ولش كن..اين مهم نيست..
دستامو محكم گرفت و گفت:دقيقا ٧روز ديگه..به محض تاريك شدن هوا كالسكه ميفرستم دنبالت..بايد سريع بياي بيرون و من ميفرستمت خونه عزيز دلم..اصلا نگران نباش..
متعجب گفتم:ميفرستيم؟تنها؟پس تو چي؟تو..تو همرام نمياي؟
عميق زل زد تو چشمام.
بهت زده گفتم:عمه اينجا،توي اين دوره..دنبال چي ميگردي؟الان تو سال ١٥٣٤ هستيم..ميدوني يعني چي؟
ماريا-يه گمشده دارم..
با شوك گفتم:چجور گمشده اي ميتونه اينجا باشه؟
اشفته گفت:الان وقت اين حرفا نيست..
خشن گفتم:چرا هست..گمشده ات چيه؟كيه؟اصلا اين گمشده چقدر مهمه كه به خاطرش اين همه سال عقب اومدب و..من دارم ديوونه ميشم..اصلا تو كه نميدوني قضيه كتاب چيه چطور اومدي اينجا؟
زل زد تو چشمام و اروم گفت:خون..
گنگ گفتم:چي؟
ماريا-چرا اينجايي افسون؟چرا تو اين عمارتي؟
بهت زده زل زدم بهش.
ماريا-من رو..خون به اينجا ميكشه و نگه ميداره..
-خون چي؟من اصلا نميفهمم..
ذهنم داشت ميتركيد از اين همه اطلاعات نصفه ونيمه..
جوابمو نداد.
اشفته گفتم:چرا نخواستي ويليام و اميلي بفهمن من و تو همديگه رو ميشناسيم؟اونا ادماي خوبين..ويليام داره كمكم ميكنه برگردم خونه..اون تو رو پيدا كرد..
عمه ماريا-اولاًمن روزهاست پيدات كردم افسون..فقط فك كردم وضعيتت اينجا خوبه و بهتره صبر كنم تا موقعيت برگشت محيا بشه و دوماً..
به عمارت نگاه كرد و گفت:براي پيدا كردن گمشده ام به ويليام نياز دارم..واسه همين نميخواستم بفهمه ميشناسمت..اون ميتونه كمكم كنه..
گنگ گفتم:ويليام چه كمكي ميتونه به تو بكنه؟
دستش رو روي نيم رخم گذاشت و گفت:هميشه همه چيز اونجور كه ديده ميشه نيست عزيز دلم..
چشمامو باريك كردم.
نرم پيشونيمو بوسيد و گفت:فقط٧روز ديگه عزيزم..بعدش برميگردي خونه..همه چي درست ميشه..بهم اعتماد كنم..
چونه مو گرفت و گفت:اعتماد كن و بعد از امروز ديگه تو هر چيزي سرك نكش كه پات رو چنين جايي باز كنه..باور نميشه سر از اينجا درآورده باشي..اي خدا..تو از بچگيت دردسر رو بو ميكشيدي..
نتونستم جلوي خودمو بگيرم و با بغض خنديدم.
اونم خنديد.
دهن باز كردم كه صداي پايي اومد.
نگاه كردم.
اميلي داشت بهمون نزديك ميشد.
عمه ازم فاصله گرفت و اروم گفت:هيسسس..٧روز ديگه به محض تاريك شدن هوا..اين مدت برات نامه مينويسم..باشه؟
اروم سر تكون دادم.
اميلي اومد و نذاشت بيشتر سوال كنم..
ذهنم پر از سوال بود و اين داشت اذيتم ميكرد..
عمه ماريا شام رو توي عمارت و پيش ما بود و بعد با نگاه خيره و پر از محبت و نگراني به من عمارت رو ترك كرد.
خيره شدم به حركت و دور شدن كالسكه اش.
٧روز..فقط ٧روز ديگه برميگشتم خونه..اما..
چرا شاد نبودم؟
چرا از ذوق بالا و پايين نميپرم؟
چرا دلم اروم نيست؟
چرا حتي حس خنديدن و لبخند زدن ندارم؟
من چمه؟
با بغض دست به لباس بلندم كشيدم و درمونده به سرووضعم نگاه كردم.
عادت بود؟
به اين لباس ها و سبك زندگي و آدمها عادت كرده بودم يا...؟؟
ويليام-نميشناختيش؟
تند نگاش كردم.
كنارم به ستون عمارت تكيه داده بود.
هول و گنگ گفتم:چي رو؟
لبخند زد و با صبر خاصي گفت:بايد بگي كي رو..
تند گفتم:اهان..كي رو؟
نرم خنديد و اومد جلو و گفت:خوبي؟
سريع گفتم:اره..اره..
با لبخند دسته موي جلوي صورتم رو كنار زد و فرستادش پشت گوشم و گفت:بانو ماريا رو..نميشناختي؟
-نه..نميشناختم..
ويليام-از اينكه فاميل و آشنات نيست ناراحت شدي؟
با غم به آسمون زل زدم.
ويليام-هي..نبينم غصه بخوريااا..
چرخيدم و زل زدم تو چشماش.
اروم و مهربون گفت:همه چيز درست ميشه..همه چيز..هرچي كه تو بخواي..هرجور كه تو بخواي..پيش ما بودن اونقدرها هم بد نيست..
عميق گفت:بودنت خيلي ها رو خوشحال ميكنه..
عميق نگاش كردم.
خودشو جلو كشيد و نرم دستش رو روي نيم رخم گذاشت و لباشو نرم روي پيشونيم گذاشت.
خداي من..
اشك توي چشمام جمع شد و تند چشمامو بستم.
گرماي لباش مثل اتيش از پيشونيم به تمام وجودم راه پيدا كرد.
داشتم خفه ميشدم..
نفس عميقي كشيد و خودشو عقب كشيد و رفت داخل.
نفسم رو خيلي شديد بيرون دادم و به زور چشمامو باز كردم.
به جاي خاليش زل زدم.
دستم رو درمونده روي قلبم گذاشتم.
خيلي تند ميزد..خيلي تند.
لرزون دستم رو به ستون كنارم گرفتم.
نميتونستم خوب نفس بكشم..
به زور رفتم تو اتاقم..
اروم روي تخت دراز كشيدم..
ساعت ها بود كه توي تخت خيره به سقف بودم..
خوابم نميبرد.
اروم نبودم..تشويش داشتم..
مدام شونه به شونه ميشدم و تو تخت ميچرخيدم اما خواب به سراغم نميومد..
نفسمو كلافه بيرون دادم وبلند شدم.
اروم به بيرون سرك كشيدم.
سكوت كامل و تاريكي..
با همون لباس خواب سفيد بلندم از اتاق زدم بيرون و رفتم جلوي پنجره بزرگ سالن تا شايد با نگاه كردن به آسمون كمي خواب به چشمام بياد.
حس كردم سايه يكي رو تو تاريكي ديدم..
سريع از جا پريدم و چشمام رو باريك كردم..
يكي رفت تو اصطبل..
وااي..
نكنه دزد باشه؟
چيكار كنم؟
تند دور و برم رو نگاه كردم.
شايد درستش اين باشه كه برم ويليام رو صدا كنم يا حداقل خدمتكارا رو ولي..
اگه..
اگه اشتباه كرده باشم و طرف خودي باشه و دزد نباشه چي؟
ابرو ريزي ميشه..
ناخونم رو به دندون گرفتم..
چيكار كنم؟
بهترين كار اينه كه خودم يه سركي بكشم..
اره..
بايد خودم ميديدم كيه و اونوقت اگه دزد بود جيغ و داد ميكردم..
لباسم رو كمي بلند كردم و سريع شال روي سكو رو برداشتم و انداختم رو دوشم و سريع و هول رفتم بيرون..
محتاطانه اينور و اونورم رو نگاه كردم و رفتم سمت اصطبل..
خدايا خودت اخر و عاقبت مارو با اين جينگولك بازيا به خير بگذرون..
اصلا تنم ميخاريد واسه دردسر و به خطر افتادن..
يه كرم ذاتيه..
درمانم نميشه..
در اصطبل نيمه باز بود..
اروم و با استرس به داخل سرك كشيدم كه..
پووووف..
در رو كامل هول دادم داخل و نفسم رو بيرون دادم و گفتم:فك كردم دزد اومده..
ويليام بود..
داشت اسب سياهش رو غشو ميكرد و با يه چيز برس مانند روي بدنش ميكشيد..
سرچرخوند و نگاهي سرتاپام انداخت و لبخند گرمي زد و گفت:و تنها اومدي جلوشو بگيري؟
-خودمو اماده كردم جيغ و داد بكشم..
لبخندش رو عميق تر كرد و گفت:بياجلوتر..
اروم جلوتر رفتم.
اسب اروم و حرف گوش كن ايستاده بود تا ويليام به طريقي تميز و نوازشش كنه..
-فك كردم خدمتكارتون اينكارا رو ميكنن..
ويليام-اره ولي گاهي..دوست دارم خودم انجام بدم..
لبخندي زدم و خيره شدم به اسب و گفتم:اسم داره؟
ويليام-شب..اسمش شبه (night)
به اسبش زل زدم كه از سياهي مثل شب برق ميزد و لبخند زدم..
-بهش مياد..
ويليام-ميخواي تو هم انجام بدي؟
دستامو زير بغلم جفت كردم و تند گفتم:نه..
عميق و متفكر نگاهي بهم انداخت.
-چيه؟
يه جوري نرم گفت:يه جا باهام مياي؟
متعجب گفتم:الان؟
برس رو كنار گذاشت و رفت سمت گوشه اصطبل و دستش رو چندين بار شست و باز اومد كنارم و گفت:همين الان..
نگاهش..
خدايااا..
يه چيزي توي چشماش بود كه نميتونستم نه بگم..
واقعا نميتونستم..انگار زبونم قفل شده بود..
فكر عاقبتش اصلا به سرم خطور نميكرد..
فقط ميدونستم ميخوام باهاش برم..
به لباس خواب بلند و سفيدم نگاه كردم و گفتم:برم لباس عوض كنم..
و چرخيدم كه بازوم رو گرفت و گفت:نه..همين خوبه..تا قبل روشن شدن هوا و بيدار شدن بقيه برميگرديم..
وايستادم.
عميق زل زد تو چشمام و لبخند تك و خاصي زد و دستش رو جلوم گرفت.
قلبم از لبخندش به لرزش افتاد.
نميتونستم مقاومت كنم..
دستاي يخ و لرزونم رو نرم توي دستش گذاشتم.
با همون لبخند دلفريبش دستم رو فشرد و نرم برد جلوي دهنش و بوسه نرمي پشت دستم كاشت.
داغ كردم و ضربان قلبم به هزار رسيد..
نميتونستم نگاه از چشماش بكنم..
اونم همين طور با چشماي مشكي ذوب كننده اش خيره بود بهم..

افسونگرTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang