119.قلب

2.2K 164 11
                                    

تمام طول راه تا رسيدن به خونه پدريش يه كلمه هم حرف نزد..
جدي و كلافه خيره به روبرو بود و حتي نگاهم نميكرد.
از تك تك حركاتش معلوم بود كه چقدر بهم ريخته و اشفته است..
انگار هنوز باورش نشده بود..
ازم دلخور بود كه زودتر بهش نگفتم و بدجور ترسيده بود كه بلايي سرم بياد..
اونقدر تند ميرفت كه دوبار ترسيدم كه تصادف كنه..
احساس تهوع بهم دست داد.
به زور سعي كردم بدمش پايين.
بالاخره رسيديم..
نفسمو فوت كردم و اروم و لرزون پياده شدم و رفتم داخل كه كلارا و دنيز نگران دويدن سمتم.
دنيل كلافه از كنارم رد شد.
كلارا دستم رو گرفت وهول گفت:افسون جان خوبي دخترم؟چي شده بود؟
لبخند زدم و گفتم:يه تصادف كوچيك بود..من خوبم..خيالتون راحت..
كلارا-اخ..دنيل يه جوري ترسيد و هول كرد كه قلبمون وايستاد..خداروشكر كه خوبي..
دنيز سريع گفت:خوبه خوب؟مطميني؟
و با چشماش به شكمم اشاره كرد.
به دنيل نگاه كردم كه پشت به من داشت ميرفت سمت اتاقا و خبيثانه گفتم:خوبم..در واقع خوبيم..
لپام گل انداخت و با ذوق گفتم:باردارم..
دنيل پشت بهم وايستاد.
به پشتش زبون درازي كردم.
كلارا و دنيز خنديدن و دنيز بلند و شاد جيغ كشيد.
با جيغ تند گفت:دارم عمه ميشم..عمه عمه عمه..اخ عممممه..عمه يه كوچولو موچولو..يه گوگولي..
و بازومو كشيد و گفت:افسون..توپولو باشه خب؟
من و كلارا جون بلند خنديديم.
با خنده گفتم:مگه دست منه؟
كلارا-عزيز دلم..مباركتون باشه..دنيل مبارك باشه..
دنيز با ذوق و بچگونه گفت:بابا دنيل مباركه..
دنيل دستشو مشت كرد و خيلي خشك گفت:شلوغش نكنين..قرار نيست بمونه..
ابرو بالا انداختم و گنگ گفتم:قرار نيست بمونه؟يعني چي؟
برگشت سمتم و با غيض گفت:درباره يعني چيش قبلاً حرف نزديم؟
عصبي گفتم:زديم ولي اون موقع باردار نبودم..الان وضع فرق داره..
خشن گفت:اما قلبت كه همون قلبه..
و با خشم دستشو جلوم گرفت و داد زد:گفتم نميخوام باز يه عزيز ديگه مو از دست بدم..گفتم قلبت ضعيفه..
دهن باز كردم كه بلند داد زد:گفتم از دستت نميدم..
فرياد زد:گفتممم..
از دادش لرزيدم و سكوت بدي تو خونه نقش بست.
غمگين و مظلوم گفتم:قرار نيست از دستم بدي دنيل..
دنيل محكم گفت:اين بچه موندني نيست..يه اشتباه بوده..مقصرشم منم..من احمق بايد بيشتر مراقبت ميكردم..
روبرگردوند كه پوزخند زدم و تلخ گفتم:اشتباه؟؟
با نفرت و اكراه گفتم:اره..يه اشتباه كوچولوي يكي دوهفته اي ناز كه تو باباشي و من مامانش ولي اصلا مهم نيستاا..بگو..بگو كه به زور قرص هاي سقطو فرو ميكني تو دهنم و امپولشو بهم ميزني و بعد وقتي دارم از درد از دست دادن اين اشتباه كوچولو به خودم ميپيچم عين يه شوهر وفادار مسخره دستامو ميگيري و ميگي عزيزم همه چيز درست ميشه..اره؟
برگشت و ناباور و پردرد نگام كرد.
غم توي چشماش بيداد ميكرد.
دنيز نگران گفت:اين حرفا چيه ميگين شما دوتا؟
اشكم جاري شد و دستامو باز كردم و گفتم:بعدشم خيلي راحت و شاد و اروم تا ابد زندگي ميكنيم..خوب گفتم دنيل هريسون؟
همونجور تلخ نگام كرد.
كلارا جون غمگين و سرزنشگر گفت:دنيل..بسه لطفا..
با بغض خفه كننده اي تند از كنار دنيل رد شدم و رفتم تو اتاقش و در رو بستم و رو تخت دراز كشيدم.
دستم ميلرزيد.
تند مشتش كردم..
نه..
من گريه نميكنم..
قوي ميمونم..
واسه خودم،واسه اين بچه،حتي واسه دنيل..
من از دستش نميدم..
نه بچه و نه دنيل رو..
همه چيز درست ميشه..مطمينم..
تا شب اصلا از اتاق بيرون نيومدم.
دوبار كلارا جون و يه بار دنيز و سه بار خود دنيل بهم سرزدن ولي تو همه شون خودم رو به خواب زدم.
در اتاق براي بار هفتم باز شد.
توي تاريكي به زور و از صداي قدمهاش حس كردم دنيله.
چيزي رو روي ميز كنار تخت گذاشت و رو تخت نشست و جدي گفت:اون اشتباه كوچولوت و همچنين خودت به غذا نياز دارينااا..
يه ذوق خيلي شيريني تو وجودم نقش بست.
به زور سعي كردم لبخند نزنم.
پس نرم شده بود..
دنيل-ميدونم بيداري..پاشو..
اروم چشمامو باز كردم و شيطون نگاش كردم.
جدي گفت:بشين..
اروم و حرف گوش كن نشستم.
اباژور كنار تخت رو روشن كرد و با اخم سيني رو اورد جلو و كنارم گذاشت و گفت:بخور..
با لبخندي كه سعي ميكردم قايمش كنم به ظرف نگاه كردم.
با ساندويچ ساز برام ساندويچ درست كرده بود با اب پرتقال..
محكم گفت:راضي نشدم..ولي دلم نميخواد از گرسنگي بميري يا..
خشك گفت:حداقل نميخوام اينجوري سقط كني..
لبامو جمع كردم و اخم كردم.
با نفس سنگيني گرفته كنارم رو تخت دراز كشيد.
با غيض گفتم:بداخلاق بدجنس..
و يه ساندويچ برداشتم و گاز زدم.
اخ..
چه خوشمزه بود..
همونجوري كه دوست داشتم درستش كرده بود..
تند خوردم..
به كمر دراز كشيده بود و مشوش و با اخم به سقف نگاه ميكرد.
-خودت خوردي؟
جدي گفت:اره..
-از همينا؟
كلافه گفت:نه..
لبخند شدم و شيطون و با شوق گفتم:اينا رو فقط براي من درست كردي؟
ارنجشو روي چشماش گذاشت و حرف نزد.
پس فقط براي من درست كرده بود..
نرم گونه شو بوسيدم و گفتم:خيلي خوشمزه است..
هيچي نگفت.
-ازم دلخوري؟
حرف نزد.
با حرص گفتم:من بايد دلخور و ناراحت باشم اونوقت تو دلخوري؟
با غيض گفت:اره راست ميگي..من بارداريمو از تو قايم كردم..تازه زل ميزنم توي چشمات و نيش و كنايه رو عين چاقو ميكنم تو قلبت..حق داري..ناراحت باش..
از بخش اول جمله اش با پخي زدم زير خنده..
خيلي خشن و تند نگام كرد.
سريع لبخندم رو جمع كردم و مظلوم گفتم:خوب من دقيقا همون روزي كه ازمايش دادم و فهميدم اومدم شركت تا بهت بگم كه دقيقا همون موقع..مادرت زنگ زد و..بعدش نشد خوب..حالت خوب نبود..چي ميگفتم؟بعدشم تيكه چي دنيل؟خودت ميدوني چقدر دوستت دارم..
با فك قفل شده به سقف خيره شد.
اين قيافه رو خوب ميشناختم..
قيافه يه پسر بچه تخس ترسيده و نگران كه غرورش اجازه نميداد از ترسهاش حرف بزنه و يا درمونشون كنه..
همونجور خوردم كه بعد چند دقيقه سكوت بالاخره به حرف اومد و جدي گفت:اينو..چندين بار ازت پرسيدم..ولي هيچ وقت جواب درست ندادي..
با دهن پر گفتم:چي؟
خيره به سقف گفت:چي به سر قلبت اومد؟اون شوك چي بود؟چرا پيش اومد؟
دهنم از جويدن وايستاد و به ساندويچم خيره شدم و گرفته گفتم:واسه عشقم به تو..
سرشو كج كرد و نگام كرد.
لبخند زدم و گفتم:واسه عشق خيلي زيادم به تو اون شوك به قلبم وارد شد..نپرس چي بود..اما دم نزدم.
با بغض گفتم:هيچ وقتم نميزنم..الانم..
دستمو رو شكمم گذاشتم و گفتم:واسه عشق دومم بايد اگه شوكي هست رو بپذيرم..و ميپذيرم..چون مال توعه..مال منه..
همونجور خيره و سنگين نگام ميكرد.
اشكم جاري شد و گفتم:از دستش نميدم دنيل..
جرعه اي از اب پرتقالم خوردم و سيني رو گذاشتم رو ميز كنار تخت و دراز كشيدم.
گرفته گفت:پس من چي؟
تو چشماش نگاه كردم.
چشماي مشكي كه غم و عشق و نگراني رو فرياد ميزد..
دنيل-هيچ وقت به من فك كردي؟اگه سر اون شوك و عشقت به من بلاي بدتري سرت ميومد..اگه الان سر اين..هيچ فك كردي من بدون تو چي ميشم؟
با بغض پيشونيمو به گونه اش تكيه دادم و گفتم:من هميشه به تو فك كردم و ميكنم..هميشه..
و سرمو پايين تر كشيدم و روي شونه اش گذاشتم و خودمو گوله كردم وچشمامو بستم.
نفس خيلي عميقي كشيد و اونقدر بي حركت موند كه خوابم برد..

افسونگرWhere stories live. Discover now