3.هِنري

1.8K 158 25
                                    

هرچي به اين عمارت ناشناس كذايي نزديك تر ميشديم احساس درد و ترس بيشتري ميكردم.
هولم دادن كنار عمارت...
پرت شدم رو زمين و بازوم خورد به پله اش..
با درد بازوم رو توي دستم گرفتم و با خشم داد زدم:چيكار ميكنين؟
ترس و ناباوري شديدم رو پشت صداي بلندم قايم كرده بودم اما از باطن..داشتم متلاشي ميشدم..
ناباوري و ترسم اصلا قابل توضيح نبود..
به مردا نگاه كردم كه لباس هاي كرمي كثيف و عرق كرده اي به تن داشتن وچكمه هاي بلند كثيف و گلي و پاره و صورت هاي افتاب سوخته..
با تمام وجود داشتم سعي ميكردم بفهمم اطرافم چه خبره و چه اتفاقي داره ميوفته ولي..
يكيشون گفت:فك كردي ميتوني بياي دزدي و بعد خودتو بزني به اون راه؟اره؟
لهجه اش كمي غليظ بود.
متعجب گفتم:چي؟دزدي؟چي دارين ميگين؟من دزد نيستم..
اون يكيشون با غيض گفت:خفه شو..ما روزي هزارتا مثل تو رو ميبينيم..
و با طناب جلو اومد شروع كرد به بستن دستام..
تند تند تقلا كردم و داد زدم:ولم كنين..ولم كنين عوضياا..
و با لگد زدم تو شكمش..
اون يكي سريع و محكم بازوم رو گرفت و فشار محكمي داد كه دردم گرفت.
داد زدم:ولم كن حيوون كثيف..
با خشم گفت:چه دختر وحشي بي چاك و دهني..
و محكم دستامو با طناب بست..
جيغ زدم.
كسي از پله ها پايين اومد و با صداي مردونه اي گفت:چه خبره؟
نميتونستم ببينمش..
يكي از اين عوضيا گفت:دزد ذرت ها رو گير اورديم..
با خشم داد زدم:من دزد نيستم..ولم كنين..ولم كنين برم..
و تند وول خوردم و سعي كردم دستم رو باز كنم..
طناب خيلي محكم بود و داشت دستم رو درد مياورد.
مرد اومد جلوم..
يه مرد ميانسال با پيرهن سفيد و كت پارچه اي بلند كرم..
كتش خيلي دمده و مسخره به نظر ميرسيد..
مرد ميانسال-چه لباسهاي عجيبي پوشيده..
چي؟
با منه؟
عجيب؟
تند به خودم نگاه كردم.
يه پيرهن سرمه اي استين بلند كه تا زانوم ميرسيد و چندتا دكمه بالاش داشت پوشيده بودم و كفشي كه قاب ٢سانتي داشت..
گنگ به خودشون نگاه كردم.
كجاي لباس هاي من عجيبه؟
يكي از اون عوضيا-شايد فاحشه است..
خونم به جوش اومد و با خشم سمتش حمله كردم و داد زدم:خفه شو..خفه شو عوضي..فاحشه خودتي..
محكم كوبيد تو صورتم كه پرت شدم رو زمين..
با درد لرزون به زمين چنگ زدم و سعي كردم صاف شم و بشينم.
خداياا..اينا كين؟
چي از جونم ميخوان؟
مرد ميانسال-حرف زدن و رفتارشم مثل اوناست..
با نفرت و دندونهاي قفل از نفرت و خشم زل زدم بهش و گفتم:من ازتون شكايت ميكنم..
مرد ميانسال-به كي؟
اخم كردم.
يعني چي به كي؟
داد زدم:به پليس..شكايت ميكنم ميدم پدرتون رو در بيارن..
هر سه ابرو بالا انداختن.
يكي از اون عوضيا-گفت به كي؟
اون يكي-نميدونم..منم نفهميدم..
دارن منو مسخره ميكنن؟
با خشم گفتم:هرچقدر دلتون ميخواد مسخره كنين اما ميدمتون دست پليس..وكيلم پدرتون رو در مياره..
مرد ميانسال اخم متعجب و گنگي كرد و گفت:اين چي ميگه؟نكنه ديوانه است؟پليس چيه؟وكيل چيه؟چي داره ميگه همينطور واسه خودش؟
صورتم از شوك و تعجب وا شد و گنگ زل زدم بهشون.
اينا چرا جدي به نظر ميرسن؟
چرا از پليس نميترسن؟
اين بي تفاوتي و حتي تعجبشون داشت شديداً ميترسوندم..
يكي از اون عوضيا گفت:اره احتمالا ديونه است..چيكارش كنيم؟
مرد ميانسال-فعلا ببرينش بندازينش تو اصطبل و كلون در رو هم بندازين..صبر ميكنيم تا اقا بياد و تكليفش رو مشخص كنه..
با رعب و وحشت نگاشون كردم.
اون دونفر دوباره بازوم رو كشيدن و بلندم كردن..
تند تند تكون خوردم و داد زدم:ولم كنين..من دزد نيستم..بذارين برم..دستاتونو بكشين كنار حيووناا..
كشيدنم سمتي..
يه دختر نوجوون و يه زن پشت سرش جلوم قرار گرفتن و اون عوضيا وايستادن.
هر دو لباس هاي عجيب و بلندي پوشيده بودن..
متعجب به لباساشون نگاه كردم..
لباسهاي بلند و قديمي..
گنگ زل زدم بهشون..
نكنه تو روستام؟
اما لباساشون..
دختره حدود ١٢ يا ١٣ساله به نظر ميرسيد و موهاي طلاييش به طرز خاصي صاف شده بود و سنجاق بزرگ و سنگيني جمعشون كرده بود و چشماش عسلي بود و لباس بلند خيلي شيك نارنجي پوشيده بود و گردنبند و زيورآلات به نظر خيلي گرون اما از مد افتاده و قديمي انداخته بود و زن كنارش ساده موهاش رو گوجه اي بسته بود و يه چيزي شبيه كلاه سفيد كوچيك رو سرش گذاشته بود و جلوي پيرهنش پيشبند سفيد پارچه اي بسته بود و پشت دختره ايستاده بود و حتي يه زيور الات هم نداشت..
اين شكل و شمايل..
دخترجوون-اينجا چه خبره؟اين دختر كيه؟
مرد ميانسال سريع جلو اومد و با احترام گفت:دزده خانوم..شما خودتونو نگران نكنين..
و محكم گفت:"آنا" خانوم رو ببر به اتاقشون..
دختره خيره خيره نگاهم كرد و گفت:چرا انقدر عجيب لباس پوشيده؟
يعني چي؟
چرا همشون همينو ميگن؟
لباساي من عجيب نيست..لباساي اوناست كه عجيبه..
نفسام تند و مقطع شده بود..
اينجا واقعا كجاست؟
اون دو نفر محكم بازوم رو كشيدن و جلوي دري دستم رو باز كردن و منو پرت كردن داخل و در رو بستن.
با وحشت سريع دويدم سمت در و كوبيدم به در و داد زدم:باز كنين..اين در لعنتي رو بازش كنين..من دزد نيستم..شما حق ندارين اين كارو بكنين..
و تند تند در رو كشيدم ولي قفلش كرده بودن..
داد زدم:حيوناا بذارين برم..من هيچي برنداشتم..من اصلا نيازي به دزدي ندارم..ولم كنين برم..
اشك تو چشمام جمع شد.
با ترس برگشتم به پشتم نگاه كردم.
اصطبل بود..
پر از كاه و علف و پِهن..
اشفته دستم رو به در گرفتم.
از استرس و اضطراب داشتم خفه ميشدم.
چرا اينجا اينجوريه؟
ترس خيلي خيلي بدي وجودم رو گرفته بود و تنم از ترس مثل بيد ميلرزيد..
اشكم جاري شد ولي خيلي تند پاكش كردم و كوبيدم به در و داد زدم:لطفا..بذارين برم..من چيزي ندزديدم..
صدايي نيومد.
با لگد زدم به در و گفتم:اين كارتون قانوني نيست..
لرزون چسبيده به در روي زمين نشستم.
خداي من..
چي به سرم اومده؟
من چطور اومدم اينجا؟
من تو خونه بابا بودم..اون كتاب..
تنم لرزيد..
اون كتاب رو خونده بودم و همه چيز..
وحشتم شدت گرفت..
همه چيز در اطرافم كنفيكون شده بود..سرم زمين خورده بود و..
اين..
شايد مُردم..شايد بيهوش شدم و اين دنيا..
واقعي نيست..
من خوابش رو ديده بودم..خواب اينجا بودنم رو..
سريع بلند شدم و سعي كردم با جادو در رو باز كنم اما..
نشد..
نميتونستم جادو كنم..
اشفته دست به شكمم گرفتم..
از درون احساس تهي بودن ميكردم..
نه..
نه..
هيچ جادويي تو وجودم نبود..
وحشتم بيشتر شد..
اشكم داشت در ميومد..اما بايد محكم ميبودم..
جملات نحس اون كتاب مدام جلوي چشمم و توي ذهنم رژه ميرفتم..
"بعد از خواندن اين كتاب ديگه هيچ وقت اون ادم سابق نخواهيد شد"
"پس اگه به ارامش و زندگي الان خود وفادارين كتاب رو تا جاي ممكن از خود دور كنين"
خداي من..
من چيكار كردم با زندگيم؟
آشفته تند قدم زدم و دست به سرم كشيدم..
اين جهنم كجاست؟
من قاطي چه بازي شدم؟
چيكار بايد بكنم؟
دستام ميلرزيد و ذهنم نميتونست چيزي جز گذشته رو شخم بزنه..
من بايد از اينجا برم بيرون..
باز داد زدم:بذارين برم..من كاري نكردم..
و خيلي محكم كوبيدم به در.
اشكم با درد و وحشت جاري شد خودمو به در چسبوندم و گفتم:من هيچي ندزيدم..بايد برم..خانواده ام نگرانم ميشن.خواهش ميكنم..هرچقدر پول بخواين بهتون ميدم..فقط بذارين برم..
اما هيچ صدايي از بيرون نميومد.
اونقدر داد زده بودم  و به در كوبيده بودم و دنبال راه حل پرتشويش قدم زده بودم  كه بي حال شده بودم..
ذهن و تنم خسته تر از اون بود كه بيشتر سرپا بيايستم..
درمونده گوشه اصطبل نشستم و خودمو گوله كردم و صورتم رو توي دستام گرفتم.
بايد فكرم رو جمع كنم..بايد بفهمم چه خبره..
بايد بفهمم چي شده..

افسونگرWhere stories live. Discover now