78.آخرين فرصت

2K 180 29
                                    

بالاخره بعد چند دست بازي كردن بازي رو رها كردن..
دنيل به ساعتش نگاه كرد و بعد نگاهي به من انداخت و گفت:بايد برم جلسه..تو چيكار ميكني؟اينجا ميموني بعد جلسه بيام دنبالت يا باهام مياي؟
به تيشرت و شلوارم نگاهي انداختم و گفتم:ميخوام بيام اما اينجوري؟؟
و به سر و وضم اشاره كردم.
اونم نگاهي بهم انداخت و گفت:سر راه يه چيزايي ميخريم برات..
لبخند گشاد و شادي زدم و گفتم:خوبه مرسي..ميام باهات..
دنيل-ميرم حاضر شم..
و رفت سمت اتاق كه ريچل جلوش در اومد و دست به سينه و با كنايه گفت:كمياب شدي..نميشه دو دقيقه بيكار و تنها گيرت اورد..دو دقيقه حرف زد باهات..
دندونامو به هم فشردم.
دنيل جدي گفت:حرررف؟يادم نمياد حرف مشتركي براي گفتن داشته باشيم..
لبخند زدم.
ريچل-دنيل تو از من عصبي؟
دنيل كلافه گفت:عصبي؟چي ميگي ريچل؟عصبي چي؟ميدوني چند وقت گذشته؟اصلا چيزي يادم نمياد..تموم شده ديگه..الانم عجله دارم..
و از كنار ريچل رد شد و رفت تو اتاق.
با لبخند عميقي دست به سينه شدم و زل زدم به ريچل.
نگاهشو كشيد روم و بعد با غيض ازم رو برگردوند.
از كنارش رد شدم و رفتم تو اتاق..
دنيل داشت كتشو ميپوشيد.
منم پالتومو برداشتم و پوشيدم و زديم بيرون.
بعد كلي خداحافظي و تشكر از بچه ها زديم بيرون.
كمي جلوتر نزديك يه پاساژ بزرگ لباس وايستاد و گفت:فقط زودبرگرد..ديرم ميشه..
تند گفتم:تو نمياي؟تنها با اين شلوار خونگي كجا برم؟ميخندن بهم..
دنيل-من باشم نميخندن؟
كلافه گفتم:وااي..لوس نشو..ميتونم پشتت قايم شم..بيا ديگه..
و بازوشو گرفتم و كشيدم.
عصبي نفسش رو فوت كرد و پياده شد و دنبالم اومد.
توي فروشگاه گشت زديم..
پر از لباس بود..اصلا نميدونستم چي بگيرم..
گيج اينور و اونور رو نگاه كردم.
دنيل چند تا رخت اويز لباس برداشت و سمتم گرفت و جدي گفت:يالا..بپوش..ديرشد..
متعجب لباساي دستش نگاه كردم و گنگ ازش گرفتم و رفتم سمت اتاق پرو..
اصلا چي برداشته؟
گنگ به لباسا نگاه كردم.
يه بلوز گلبهي شيك و ساده با شلوار لوله طوسي..
قشنگن..
تند پوشيدمشون و از اتاق پرو بيرون اومدم.
نگاه جدي بهم انداخت و سر تكون داد.
با لبخند وسايلم رو برداشتم و اومدم بيرون و گفتم:سليقه ات خوبه ها رييس..
رفت سمت صندوق.
پالتومو پوشيدم و خواستم خودم حساب كنم ولي بي حرف و زودتر از من كارتش رو روي ميز گذاشت.
حساب كرد و زديم بيرون.
رفتيم سمت قرار دنيل..
جايي كه دنيل قرار كاري داشت يه ساختمون بزرگ و شيك سه طبقه بود كه توي نقطه نقطه راهروها و سالن هاش پر از مجسمه هاي بزرگ و ايستاده و گل كاري و تابلو نقاشي بود.
رفتيم طبقه اول..
منشي با احترام دنيل رو سمت اتاقي راهنمايي كرد.
دنيل اشاره كرد همونجا تو سالن انتظار بشينم.
نشستم.
اتاق كنفرانس شيشه اي بود و ميديدم دنيل و ٤تا مرد و ٣تا زن ديگه دارن صحبت ميكنن..
زل زدم به دنيل.
جدي و جذاب مثل هميشه..
ابدارچي براشون چاي يا قهوه برد و در عين رد شدن خورد به صندلي دنيل كه سرپا ايستاده بود و صندليش بدون اينكه دنيل بفهمه كج شد و عقب رفت.
به صندليش نگاه كردم و بعد به خودش.
متوجه نبود صندلي نشد و خم شد كه بشينه كه تند صندليشو كشيدم جلو تا نيوفته.
گنگ نشست و به صندلي كه خورده بود به زانوش نگاه كرد.
لبخند زدم.
ساختمون شيكي بود و حوصله ام از نشستن سر رفته بود و معلوم نبود چقدر ديگه بايد اينجا علاف باشم تا اقا كارش تموم شه..
اروم بلند شدم.
دوست داشتم گشتي تو ساختمون بزنم..
اما بايد به دنيل خبر ميدادم..
گوشيمو در اوردم و شماره شو گرفتم.
با اخم باريكي دست كرد توي جيبش و گوشيشو در اورد..
نگاهي به صفحه گوشيش انداخت و بعد سر بلند كرد و به من نگاه كرد.
بهش لبخند زدم.
جواب داد و گفت:بله؟
-با من كاري نداري؟
دنيل-چطور؟
-حوصله ام سر رفته..برم تو طبقاتش يه گشتي بزنم..جاي قشنگيه..
جدي گفت:باشه..برو..در دسترس باش.
با لبخند گفتم:باشه..مرسي..
و قطع كردم و از اتاق زدم بيرون.
تو راهروها و سالن هاي طويلش شروع كردم به قدم زدن.
واقعا جاي شيكي بود و هزينه و سليقه زيادي براش صرف شده بود..
واقعا اين همه زيبايي واسه يه ساختمون اداري لازم بود؟
عين موزه است..
يه دفعه صداي جيغ بلندي به گوش رسيد.
شوكه وايستادم و به دور و برم نگاه كردم.
صداهاي جيغ بيشتر شد و اشفتگي عجيبي در اطرافم جريان گرفت.
يهو كلي ادم از اينور و اونور و از اتاق ها شروع به دويدن كردن و صداي اژير اضطراري ساختمون روشن شد و با صداي گوش خراشي فضا رو متشنش تر كرد.
نگران با همهمه خيره بودم و صداهايي كه فرياد ميزدن:اتيشش..اتيششش..
يه وحشت عجيبي به جوونم افتاد.
لرزون كنار نرده ها رفتم و به طبقه پايين نگاه كردم.
همه در تكاپوي فرار و در حال دويدن..
دلم شور دنيل رو ميزد..
نكنه..
يه دفعه شير سقفي ضد دود و حريق به كار افتادن و آب پاشيد روم..
خيس و نگران با قدمهاي بلندي شروع كردم به دويدن كه يه دفعه برق ها قطع شد.
همه جا رو تاريكي خيلي بدي در برگرفته.
تند و ترسيده دويدم..
دل نگران دنيل بودم و قلبم اصلا اروم نميگرفت.
تمام ساختمون هنوز پر بود از ادمهايي كه با شلوغ كاري دنبال كسي ميگشتن و يا سعي ميكردن تو تاريكي خودشونو به در خروج برسونن..
با عذاب و درد همه شون رو پس زدم و با وحشت خفه صدا زدم:دنيل..
لرزون اينور و اونور رو نگاه ميكردم تا ببنمش..
تشخيصش توي اين تاريكي و همهمه خيلي سخت بود.
اعصابم از اين همه شلوغي داشت خرد ميشد..
يهو وسط شلوغي ها ديدمش..
اخ خداا..شكرت..
سالمه..
پرتشويش اطرافش رو نگاه ميكرد كه يه دفعه نگاهش اومد روم..
دقيق نگام كرد و انگار مطمين شد خودمم..
خيلي سريع افرادي كه جلوش بودن رو كنار زد و سمتم اومد..
شروع كردم به دويدن سمتش.
هر دو تند سمت ديگه دويديم.
به محض رسيدن بهش خودمو پرت كردم تو بغلش و خيلي محكم خودمو بهش چسبوندم.
اونم تند و نگران دستاشو انداخت دورم و خيلي محكم منو تو اغوشش فشرد و گفت:هيچي نيست..
هق هق خفه اي كردم.
دست رو موهام كشيد و تند گفت:من اينجام..من اينجام..هيچي نيست..
و محكم دست به سرم و موهام كشيد.
سرمو دور كردم و نگاش كردم.
تاريك بود اما ميديدمش و مطمين بودم اونم منو خوب ميبينه..
نور مهم نبود.
و با درد و لرزون دستامو دو طرف گردنش گذاشتم و با بغض گفتم:فك كردم..فك كردم شايد تو اتيش گير كرده باشي و..نگرانت شدم..
كمرم رو محكم تر گرفت و با نفس سنگين گفت:منم همين طور..
خيلي تاريك بود..
خيره تو چشماي هم و دستش هنوز پشت كمرم بود و دستاي من دو طرف گردنش و نفس هر دومون سنگين بود.
محكم گفت:چي تو چشماته؟چي تو وجودته لعنتي؟
گنگ نگاش كردم.
سرشو تكون داد و گفت:قراره انتقام چي رو ازم بگيري؟از طرف كي؟چرا؟
اشك تو چشمام جمع شد و زمزمه كردم:انتقام فراموشم كردن رو..
گنگ و نشنيده نگام كرد.
به زحمت لبخند زدم و گفتم:انتقامي در كار نيست..
هر دو عميق تو چشماي هم نگاه كرديم.
وسوسه نزديكي و لمسش تمام تنم رو گرفته بود و..
خيلي يه دفعه اي و سريع هر دو خودمون رو جلو كشيديم و بدون لحظه اي مكث و ترديد لبامون رو روي هم گذاشتيم.
لبامون خيلي خيلي محكم و بي قرار به هم قفل شدن و دستاش خيلي سريع دو طرف گردنم رو گرفت.
اخ خداا..
داشتم خفه ميشدم از لذت..
اشك تو چشمام جمع شد..
لبامون بي حركت و خيلي محكم قفل هم بودن.
انگار ميخواست حسم كنه..
ميخواست مطمين بشه هستم،خوبم..
لباي گرمش رو محكم به لبام فشرد و فشار محكمي به گردنم داد و با نفس عميقي لبامو كشيد.
دستم روي گردنش يخ كرده بود..
يه دفعه برق وصل شد و همه جا روشن شد..
خيلي سريع و قبل اينكه تو روشني چشمم به چشماش بيوفته ازم جدا شد و روبرگردوند.
تند بهم پشت كرد و پشت دستش رو هول روي لباش كشيد.
درمونده و با نفس هاي خيلي سنگين كه به زور بالا ميومدن شوكه و متعجب دست روي لبام گذاشتم.
بوسيد..
دنيل منو بوسيد.
منو بوسيد و من..
من هنوز اينجام..توي همين دنيا..توي همين زندگي..
قرار نيست پرت بشم جايي..قرار نيست ديگه نبينمش..قرار نيست تركش كنم..
من اينجام..
اشكم با درد و شادي و لذت جاري شد.
بدون اينكه برگرده و نگاهم كنه خيلي تند و بدون كوچكترين مكثي همراه جمعيت از سالن خارج شد.
تند دست به اشكم كشيدم و پاكش كردم و زدم بيرون.
نگاش كردم.
سوار ماشينش شد و بدون مكث گازش رو گرفت و رفت.
سرگردون به اطرافم نگاه كردم.
اون يه چيزي از من يادش بود..
از جملاتش اين بو ميومد..
داغون و متفكر تاكسي گرفتم تا برم خونه.
تمام راه فكر و خيال رهام نميكرد و هرلحظه دستام بي اختيار روي لبم قرار ميگرفتن و اون صحنه تو ذهنم مرور ميشد.
واقعا باورش سخت بود كه واقعيت باشه..
لبخند زدم.
جلوي خونه پياده شدم و رفتم بالا.
همونجور با لباس خودمو توي تخت انداختم و به سقف خيره شدم.
منو بوسيد.
با لبخند شادي باز دست به لبم كشيدم.
اخ..
چقدر خوب بود..
اما پايدار نيست..مطمينم..

افسونگرTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang