54.متبسم

1.5K 161 47
                                    

شب با خوردن دمنوش مامان كاملاً اروم و بدون كابوس خوابيدم و صبح سرحال تر رفتم شركت.
مثل هميشه جدي و اخمو و تميز و شيك وارد شد.
با ورودش بلند شدم و بهش سلام كردم.
سر تكون داد..
رفتم دنبالش و شيطون گفتم:زنده ميمونيم؟
درحاليكه مينشست گنگ نگام كرد.
-آزمايش ديروز..
با اخم گفت:غروب ميفهميم..
با لبخند كارهاي روزش رو براش گفتم كه بالاخره لبخندم اعصابش رو بهم ريخت و گفت:چيز خنده داري ميبيني؟
لبخندم رو گشادتر كردم و گفتم:اين خنده نيست..لبخنده..من متبسمم..
با چندشي نگام كرد و گفت:متبسم..برو زنگ بزن شركت معمار ببين چي شد برنامه هاشون..
با لبخند سر تكون دادم و راه افتادم.
عصبي گفت:اون نيشتم ببند..نميدونم تو اين زندگي كوفتي چي ميبيني تو..انقدر سرخوشي.
بلند خنديدم وبا اشتياق گفتم:خيلي چيزا جناب مهندس بداخلاق..سالم و سلامتم،ميتونم نفس بكشم،پدر و مادر خوب و سالم دارم،علايقم رو دارم،كار دارم..
خبيث گفتم:يه رييس بداخلاق اخمو دارم..زندگي به اين ارومي و خوبي..
خبيث گفتم:شما چي تو اين زندگي كوفتي نميبيني كه سرخوش نيستي؟
با حرص زل زد بهم و عميق گفت:داري كلافه ام ميكني..مراقب باش..
چشمامو باريك كردم و گفتم:چرا؟
دنيل-چون وقتي كلافه ميشم كارايي ازم سرميزنه كه فكرشم نميكني..
و به در اشاره كرد و مشغول روشن كردن مانيتور دوربين ها و لب تابش شد.
بهش زبون درازي كردم..
طبق معمول عوضي و بداخلاق و امروز روي مرز كلافگي..
اومدم بيرون و در رو بستم.
پشت ميزم نشستم و مشغول شدم.
حدوداً ساعت١١بود كه مرد ميانسالي اومد جلوي ميزم ايستاد..
قد بلند با موهاي سفيد كه كت و شلوار شيك طوسي با پيرهن ابي اسموني و عصاي طلايي شيكي هم تو دست داشت..
چهره اش يه كم اشنا به نظر ميرسيد ولي يادم نيومد كجا ديدمش..
مودبانه لبخند باريكي زدم و گفتم:سلام..بفرماييد.
مرد جدي و با ابهت گفت:با مهندس هريسون كار داشتم..
دفتر قرارهاي دنيل رو باز كردم و گفتم:وقت قبلي داشتين؟
خشك نگام كرد و گفت:منو نميشناسين؟
نگاش كردم و جدي گفتم:بايد بشناسم؟
با تحقير نگام كرد و گفت:بايد ميشناختي و از جات بلند ميشدي..
ابرو بالا انداختم.
مرد-تازه اينجا مشغول شدي نه؟قبلا نديده بودمت..
از نگاه بالا به پايينش اصلا خوشم نيومد و لحنم تلخ شد..
-بله..
مرد ميانسال-منشي جديد؟
با غيض گفتم:بايد به شما توضيح بدم كي هستم؟دستيار جديد اقاي هريسون هستم..فرمايشتون؟
نگاهي به سرتاپام كرد و گفت:تا حالا نديدم دنيل دستيار دخترجوون بگيره..
دستامو رو ميز قفل كردم و با حرص گفتم:حتما بهشون ميگم كه دفعه بعد با جناب عالي هماهنگ كنه بعد دستيار بگيره..كارتون همين بود؟
خيره و خيلي پر غيض نگام كرد.
براي گوشيم اسمس اومد.
با اخم نگاش كردم..
شماره دنيل بود..
نوشته بود:"ردش كن بره..من نيستم"
حتما از دوربين ديده بود..
مرد عصبي گفت:هست؟
تند نگاش كردم و گفتم:كي؟
مرد-دنيل..
با تاكيد گفتم:خير..جناب مهندس هريسون تشريف ندارن..
با تهديد گفت:دنيل با زبون درازا نميسازه..زياد پشت اين ميز نميشيني..مطمين باش..
ريلكس گفتم:حالا كه ساخته..كي بلندم ميكنه؟
با غرور گفت:من..
لبخند زدم و گفتم:اين ميز رو كسي به من داده كه فقط همون ميتونه بلندم كنه..پس شما خيال پردازي نكن..
لبخندم رو عميق تر كردم و گفتم:خوش گذشت..به سلامت..
و به در اشاره كردم..
با حرص شديد نفس نفس زد و گفت:اخراجت ميكنم..مطمين باش..
ابروهامو بالا انداختم و شوخ گفتم:كي باشي شما؟
پر حرص گفت:پدر اونيكه اين صندلي رو داده بهت..
يه لحظه اصلا فرو ريختم.
چي شد؟چي گفت؟
پدر دنيل؟
وااااي..
وا رفتم.
اين باباي دنيل بود؟
گند زدم..اونم خيلي بد..
اخ شبيه عكسش بود..چطور نفهميدم؟
سريع و عصبي رفت بيرون.
اشفته و لبمو گاز گرفتم و دستمو وسط پيشونيم كوبيدم..
باباش بود..
چطور از ابهتش نفهميدم؟
خاك برسرم..
دنيل ميبندتم به ستون و تيربارونم ميكنه..
سريع رفتم سمت دفتر دنيل..
بدون در زدن درو باز كردم و با صورت مادر مرده ها زل زدم بهش و ترسيده گفتم:قسم ميخورم نميدونستم كه..
از ديدن لبخندش ادامه جمله ام يادم رفت.
از شوك دهنم باز موند و همونجور زل زدم بهش.
دنيل؟
لبخند؟
به من؟
تند پلك زدم.
واقعا لبخند زده..
با لبخند دست زير چونه اش زده بود و به پشتي صندليش تكيه داده بود و خيره نگام ميكرد.
با لبخند گفت:به باباي من گفتي خوش گذذذذدشت؟
وااي..
همه رو از دوربين شنيده بود.
لبمو با عذاب وجدان گاز گرفتم و درمونده گفتم:من اگه واقعا ميدونستم پدرته اينطور..
دستش رو بالا گرفت و سعي جلوي خنده شو بگيره و لبخندش حسابي عميق شد..
متعجب زل زدم بهش.
خداي من..
باورم نميشه..
دنيل هريسون و چنين لبخند عميقي؟
دستش رو روي پيشونيش كشيدو گفت:تا حالا هيچ كس با باباي من اينجوري حرف نزده..
لبمو گاز گرفتم وبا محبت و شاد به لبخندش نگاه كردم.
اي جان دلم..
چه قشنگه لبخندش..
شيرين و مردونه..
گرم و دلربا..
دلم بدجور لرزيد.
اين مرد چهارستون بدن منو ميلرزونه..
ويليام باشه يا نباشه از عشق تا مرز جنون ميبرتم.
صداشو صاف كرد و لبخندش رو جمع كرد و باز جدي شد و گفت:مشكلي برات پيش نمياد..نگران نباش..برو سركارت..
با محبت گفتم:حالا ميفهمم چرا زنهاي كمي دور و برتن..
سريع نگام كرد.
لبخند زدم و گرم گفتم:چون اين لبخند رو نديدن..
و شيطون گفتم:لبخند خيلي بهت مياد رييس..خيلي..
و زير نگاه خيره و جديش سريع و بي حرف از اتاقش بيرون اومدم و در رو بستم.
با لبخند عميقي رفتم سركارم.
لبخندش روزم رو ساخته بود و پرانرژي و شاد ترم كرده بود..
برخلاف من اون..
دوباري كه رفتم تو اتاقش شديداً اخم كرده بود و خيلي جدي به نظر ميرسيد.
تايم ناهار از شركت زد بيرون و رأس پايان زمان ناهار برگشت.
اول فك كردم براي خوردن ناهار رفته اما..
صورتش يه كم رنگ پريده بود..
مطمينم كسي ميديدش اصلا متوجه اين رنگ پريدگي نميشد..خيلي كم و جزئي بود..اما من كه مدام زيرذربين داشتمش و نگران و دلتنگش بود خوب متوجه شده بودم.
يه ليوان شربت براش ريختم و دوتا بيسكوييت و شكلات كنارش گذاشتم و رفتم سمت اتاقش.
ضربه اي به در زدم و رفتم تو.
خيره بود به صفحه لب تابش..
ليوان رو گذاشتم جلوش.
به ليوان نگاه كرد.
اروم گفت:يه كم رنگت پريده..
و بدون حرف و يا نگاه ديگه اي از اتاقش اومدم بيرون.

افسونگرWhere stories live. Discover now