26.توت فرنگي

1.7K 168 24
                                    

دستم از بوسه داغش داشت اتيش ميگرفت..
نرم منو كشيد سمت اسبش.
دستم رو رها كرد و درحاليكه دستكش دست ميكرد گفت:عقب يا جلو؟
گنگ گفتم:چي؟
لبخند زد و به اسب اشاره كرد و گفت:جلو ميشيني يا عقب؟
تند گفتم:آهان..خوب..فرقي نداره..
هول شده بودم..
به اسب خيره شدم و اروم گفتم:فك كنم جلو..
سري تكون داد و سوار اسب شد و كشيدم بالا و جلوش كج نشوندم..
تكوني به خودم دادم و صاف شدم.
مثل دفعه قبل يه دستش رو روي شكمم و با اون يكي دستش افسار رو گرفت و راه افتاد.
شكمم منقبض شد.
اروم گفتم:كجا ميريم؟
ويليام-يه جاي خوب..
اسب از رو چاله اي پريد كه با ترس به دستش چنگ زدم..
محكم تر منو به خودش فشرد و جدي گفت:عقب وجلو نشستنت براي من فرق داره..
گيج گفتم:جدي؟
سرشو به سرم نزديك تر كرد و كنار گوشم زمزمه كرد:عقب نشستنت رو دوست دارم چون وقتي اونجوري دستاي باريكت رو دور شكمم حلقه ميكني يا سر روي شونه ام ميذاري بلايي سرم مياري كه..
فشار نرمي به شكمم داد و جمله اش رو نصفه گذاشت.
لرزون لبمو گاز گرفتم.
سرشو جلوتر كشيد و توي موهام فروش كرد و گفت:اما وقتي جلوم ميشيني همه چيز يه رنگ و بوي ديگه اي داره..
بوسه اي به موهام زد و گفت:يه مزه ديگه اي داره..
خدايااا..
داشتم خفه ميشدم..
چشمامو محكم بستم.
موهامو عميق بو كرد و كنار گوشم زمزمه كرد:حاضرم ١٠سال از عمرم رو بدم تا چند لحظه بيشتر اين موها رو بو كنم..
نه..نه..
خدايااا نه..
نميتونستم حرفاشو هضم كنم..
نميتونستم نفس بكشم..
تمام تنم داشت ميلرزيد.
چرا داره اينكارو ميكنه؟چرا داره اين حرفا رو ميزنه؟
اسب رو نگه داشت..
اصلا حواسم جمع نبود..
بوسه خيلي عميقي رو موهام نشوند.
داشتم ديونه ميشدم..
تند گفتم:اينجا كجاست؟كجا اورديم؟
كمي ازم فاصله گرفت و نرم از اسب پايين پريد.
با دور شدنش تازه تونستم نفس بكشم و به زحمت بازدمم رو بيرون دادم.
اونم نفس عميقي كشيد.
دو طرف پهلوم رو گرفت و نرم از اسب پياده ام كرد..
با تشويش ازش فاصله گرفتم.
هوا تاريك بود و چيز زيادي ديده نميشد..فقط از بادي كه ميوزيد و چيزهاي كمي كه ديده ميشد حس ميكردم ارتفاع بلنديه..
گنگ گفتم:چرا منو آوردي اينجا؟
جدي گفت:وقتي خورشيد طلوع كنه ميفهمي..
ازم فاصله گرفت و اروم رو تخته سنگي كه اون نزديكي بود نشست.
بلاتكليف نگاش كردم.
جدي گفت:بيا نزديكم بشين..
رفتم سمتش..
سنگي نبود و با حداقل تو تاريكي نميديدمش..
با ترس خاصي به اطراف نگاه كردم.
اينورا حتما حيوون داره نه؟ببري..گرگي..روباهي..ماري..
با كمي وحشت گفتم:حيووني بهمون حمله نكنه..ميخواي بريم؟
لبخند زد و دستش رو سمتم گرفت و گفت:اروم..چيزي براي ترس وجود نداره..قول ميدم..بيا بشين..
با كمي استرس دست توي دستش گذاشتم و با دست ازادم لباسم رو كمي بلند كردم و نرم روي زمين و چمن نزديك سنگش نشستم.
همونجور كه دستم رو توي دست داشت خيره بهم نرم گفت:باز داستان اينكه چرا اسمت رو افسون گذاشتن برام ميگي؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم:چي؟واسه همين منو اوردي اينجا؟
با لبخند گفت:بگو..
اخم كردم و تند و كلافه گفتم:فك نميكردن زنده بمونم..انگارمعجزه بود اونا هم اسممو گذاشتن افسون..
نرم خنديد و گفت:نه..اينجوري نه..مثل دفعه قبل.با آب و تاب..با ذوق..
چشمامو باريك كردم و گفتم:شوخيت گرفته؟نصفه شب منو اوردي يه جاي غريبه كه هيچي ديده نميشه ازم ميخواي با ذوق و شوق برات قصه بگم؟
با لبخند سر به اره تكون داد.
-سرت به جايي نخورده؟
خنديد و خيره نگاهم كرد و گفت:بگو..
گنگ گفتم:چرا؟
گرم گفت:اصلا هرچي دوست داري بگو..ميخوام صداتو بشنوم..
از گرماي دستش و جملاتش داغ كرده بودم..
خداروشكر تاريك بود وگرنه حتما با ديدن صورت سرخم ابروم ميرفت..
صداي قدم حيووني اومد..
هول مضطرب به اطراف نگاه كردم.
از روي سنگ پايين اومد و كنار و نزديكم نشست و دستم رو فشرد و گفت:بيشتر از خودت برام بگو..
زل زدم توي چشماش كه دقيقا به سياهي و تاريكي شب بود و نرم شونه بالا انداختم و اروم گفتم:همه چيز رو ميدوني..
و خودم لرزيدم..
نه..اون هيچي نميدونست..
لرزون گفتم:پدر و مادر و برادر كوچيكم فرانسه ان..من..
كلافه و تند گفتم:نميدونم چي بگم..
ويليام-اينجا رو دوست داري..لندن رو؟
موهامو نرم فرستاد پشت گوشم و داغ گفت:عمارت منو؟
سعي كردم عادي باشم و اروم گفتم:اره..لندن خيلي..بزرگه و خوبه و عمارتت..عاليه..دوست داشتنيه
ويليام-واسه همين داري ازش فرار ميكني؟
زل زدم تو چشماش و گفتم:من فرار نميكنم..فقط..
اشفته نفس كشيدم.
فقط مال اين زمان و دوره نيستم..كاش ميشد بگم بهش..
عميق نگام كرد.
منم زل زدم تو چشماش.
پشت انگشتش رو نرم روي گونه ام كشيد.
لرزون سرم رو كج كردم و نگاهم رو به آسمون دوختم كه متوجه طلوع خورشيد شدم..
اروم و با تعلل داشت بالا ميومد و با زيبايي امواج درخشانش رو نثارمون ميكرد.
با ذوق لبخند زدم.
خيلي زيبا بود..خيلي..
تازه متوجه شده بودم كه روي ارتفاعي هستيم و انگار خورشيد تو يه قدميمونه..
خيلي درخشان و گرم..
به اطرافم كه از نور خورشيد تازه طلوع كرده روشن شده بود نگاه كردم.
روي يه ارتفاع خيلي خيلي قشنگ بوديم كه همه جاش سبز بود..
سبز خالص..
بدون هيچ زردي و پژمردگي خيلي سبز بود..
خيلي بلند بود و زيرش هم تماماً سبز..
لبخند شادي زدم و با ذوق و محو اين زيبايي بلند شدم.
اونم بلند شد و كنارم و گفت:قشنگه؟
با لبخند گفتم:خيلي..خيلي زياد..
با اشتياق گفتم:واقعا محشره..ممنون كه اورديم اينجا..اصلا..
خنديدم و گفتم:اصلا قابل توصيف نيست..تا حالا طلوع خورشيد رو نديده بودم..
و نگاهم رو به اطراف چرخوندم كه كمي دورتر چندتا بوته توت فرنگي ديدم..
وااااي خداا..
بوته اش پر از توت فرنگي بود..
توت فرنگي هاي رسيده و درشت و سرخ..
چشمام برق زد..
منم ديووونه توت فرنگي..
با ذوق گفتم:توت فرنگي...
به جايي كه نگاه ميكردم نگاه كرد و گفت:توت فرنگي دوست داري؟
شاد عين بچه ها گفتم:من عاشق توت فرنگي ام..
و دويدم سمتشون كه نرم بازوم رو گرفت و گفت:خار داره..من ميچينم برات..
وايستادم.
رفت جلو و يه دونه چيد و اورد جلوي دهنم.
دستم رو جلو بردم كه اخم كرد و عقب كشيدش.
زل زدم تو چشماش.
چشماي قشنگ مشكيش ميدرخشيد.
دقيقا مثل هاله اش..
اين مرد چي ميخواد از جون من و احساسم؟
من..
نميتونستم اما..
باز توت فرنگي رو اورد جلوي دهنم..
كمي خودمو جلو كشيدم و نرم گازي بهش زدم.
مزه اش عالي بود..
صورتمو با ذوق جمع كردم..
خيلي شيرين نگام كرد و بهم لبخند زد..
اونقدر نگاهش برنده بود كه نفسم بند اومد..
جويدم و گاز ديگه اي زدم.
باز خواستم از دستش بگيرم..
عقب كشيدش و باز جلوي دهنم اورد و گفت:تمومش كن موش كوچولو..
اخم دلخوري كردم.
نرم خنديد و دست ازادش رو روي نيم رخم كشيد و گفت:عين موش گازهاي كوچولو كوچولو ميزني..
با غيض گاز بزرگي زدم و تمومش كردم.
لپم باد كرده بود..
خنديد.
خودشو عقب كشيد و يه دونه ديگه برام كند و باز به موقعيت قبلي برگشت و نيم رخم رو گرفت.
دستش خيلي داغ بود..
پوستم داشت ميسوخت و هشياريم داشت كم ميشد..
داشتم مستش ميشدم..
مست گرماي پوستش،مست عطر تن مردونه اش..
اروم خوردم.
اخرين گاز رو عميق زدم و توت فرنگي سرخ رو بلعيدم..
دستش كه روي نيم رخم بود رو فشاري داد.
نگاش كردم..
به لبام خيره بود..
قلبم اهنگ بي قراري از سر گرفت.
نه..
نميشد..
سرش اروم و خيره به لبام جلو اورد.
لباش خيلي نزديك بود..
ولع تجربه طعم لباش داشت ديوونه ام ميكرد..
من ميخواستم..
من گاز گرفتن لباي خوش فرم و مردونه اش رو ميخواستم..
تمام تنم پر از احساس نياز بود..
گرماي نفساش داشت لبم رو ميسوزوند و حالم رو بدتر ميكرد.
فكر چنگ زدن توي موهاي مشكيش و چشيدن لباش داشت هوش از سرم ميبرد..
اما من..
من مال اينجا نيستم..
اين جمله كوتاه مثل تيري به قلبم شليك شد..
اشك تو چشمام حلقه زد.
من متعلق به اين دوره و اين..اين مرد نيستم..
نميتونم باشم..
دستش نرم خزيد پشت گردنم و سرش رو براي تموم كردن فاصله جلو كشيد كه يه دفعه چشمامو بستم و تند و هول گفتم:باز توت فرنگي ميخوام..
و چشمام خيلي محكم به هم فشردم..
تنم ريز و پردرد ميلرزيد و صدام انگار از ته چاه در اومده بود..
نفساي گرمش هنوز از فاصله نزديك به لبام ميخورد و سرش هنوز نزديك بود اما..
دور شد..
دور شدن سرش رو حس كردم.
اروم و لرزون با شرم چشم باز كردم.
تند نگاه ازم كند و نذاشت چشماشو ببينم و كمي كلافه سر تكون داد و ازم فاصله گرفت و سمت توت فرنگيا رفت.
مطمينم سرخ شده بودم و با فاصله اش دلم ريخت..
چرا دوري كردن ازش انقدر سخت بود؟
من چمه؟
من..
اخ..
تند دست به چشمام كشيدم تا حلقه اشك داخلش رو خنثي كنم..
من ميخواستمش..
اين تلخ ترين اعتراف دنيا به خودم بود..ميخواستمش..با همه وجودم..
دوتا ديگه توت فرنگي كند برام و با اخم باريكي جلو اومد..
به چشمام نگاه نميكرد.
يكي رو اورد جلوي دهنم..
گاز پر بغضي بهش زدم..
درحال جويدنش به لبام خيره بود و نرم بقيه توت فرنگي رو برد جلوي دهن خودش و گاز بزرگي روي گاز من زد و تمومش كرد و بعد دومي رو اورد جلو..
دستام ميلرزيد.
اروم گازي زدم و باز بقيه اش رو خودش خورد.
دستاش رو تكوند و جدي گفت:ديگه بسه..دل درد ميگيري..بيا..
سمت اسبش رفتيم.
پشت سرم ايستاد و دو طرف پهلوم رو گرفت.
منتظر بودم بلندم كنه اما همونجور گرم و چسبيده بهم وايستاده بود و سرشو توي موهاي بلندم بود..
انگار داشت تجديد قوا ميكرد..
موهامو بو كشيد.
بغض كردم و بغضم خيلي زود به قطره اشك كوچيكي تبديل شد كه از گوشه چشمم سر خورد پايين.
بدون حرف منو بالا كشيد و جلو نشوندم و نرم خودش رو كشيد پشتم و نشست و راه افتاد.
دستش رو دور شكمم نذاشت..
يه دستش رو روي زانوي خودش گذاشت و با اون يكي افسار رو گرفت.
اين فاصله رو خودم خواستم..
مجبور بودم بخوام..
چاره اي ندارم..
من بايد برم..
هر طور كه شده..
جلوي اصطبل كمرم رو گرفت و نرم گذاشتم پايين و رفت تو اصطبل..
بدون مكث تند دويدم داخل اتاقم.
لعنت به من..
من احمق نفهم چمه؟
چرا دارم ميلرزم؟
اينجا جاي منه؟
اينجا جاي لرزيدن و لغزيدن منه؟
نه..
اشك تو چشمام حلقه زد.
نه..
اينجا جاش نيست..اما..
اما دست خودم نبود..
دستم رو به دهنم گرفتم و داغون پشت در نشستم.
اينجا جاي من نيست..

افسونگرМесто, где живут истории. Откройте их для себя