45.دردسر

1.4K 160 31
                                    

بتي-افسوووووون..
چشمامو اروم باز كردم.
بتي-افسووون خانوم..پاشو ديگه..
صداش از سالن بود انگار..
اخ..خاطره مستي ديشبش اومد جلو چشمم..
خواب الود تو جام نشستم و گفت:چته؟داري ميميري؟
بلند خنديد و گفت:نه..
-ميخواي من بيام كمكت كنم زودتر بميري؟
با خنده گفت:پاشو بيا حالا..
اروم بلند شدم و رفتم تو سالن.
تو اشپزخونه بود و داشت صبحانه اماده ميكرد.
ابرو بالا انداختم و گفتم:از اينكارها هم بلدي؟
با ديدنم خنديد و دويد سمتم وبغلم كرد و گفت:مرسي افسي..اصلا نميدونم ديشب چي شد و چطوري اومدم خونه تو.
موهاش خيس بود و ديگه بوي الكل نميداد..
-نيومدي..خيلي هم مقاومت كردي..به زور اوردمت..
خنديد و گفت:مرسي..در ضمن از حمومتم استفاده كردم..
سر تكون دادم و گفتم:فهميدم..
با لبخند گفت:به پاس تشكر برات صبحونه اماده كردم..
لبخند زدم و رفتم ابي به دست و روم زدم و رفتم سر ميز.
بتي-نوشابه نداري؟
با غيض كج نگاش كردم و گفتم:ادم صبحانه نوشابه ميخوره؟
خنديد و گفت:من ميخورم..
تازه فك كردم كه هيچ وقت نوشابه تو خريدها نيست..
اروم و متفكر گفتم:نميخره..
بتي-كي؟
تند گفتم:نه..منظورم اينه كه نميخرم..
سر تكون داد.
بعد صبحانه حدود ساعت١٠:٣٠بود كه از خونه زديم بيرون.
با ذوق گفت:يه بار ميام خونه ات ٦صبح ميريم بيرون كه هريسون رو ببينم...
لبامو كج كردم و گفتم:چشم..فرمايش ديگه؟
خنديد.
سوار اسانسور شديم.
يه طبقه رفت پايين و وايستاد.
بتي با ذوق گفت:وووااي ايوول..كاش يه چيز ديگه از خدا ميخواستم..
به زور سعي كردم نخندم ولي نشد و زدم زير خنده و خودشم خنديد.
در باز شد ولي كانر به جاي دنيل وارد شد.
متعحب زديم زير خنده..
بتي-اي بابا..اينم از شانس ما..
پاركينگ پياده شديم كه يه دفعه چشمم خورد به دنيل..
جدي جلوي ماشينش بود و كاپوتش باز بود..
به بتي اشاره زدم.
ذوق زده خنديد.
دستم رو بالا اوردم كه ساعت رو ببينم كه همزمان با من دنيل هم همين كار رو كرد.
من و بتي ابرو بالا انداختيم.
ولي اون اصلا انگار ما رو نميديد.
جدي كاپوتش رو بست و دست توي جيبش كرد.
بتي تند رفت جلو و با صداي نازي گفت:سلام اقاي هريسون..
هريسون سر بلند كرد و اروم براش سر تكون داد و باز نگاه ازش كند.
بتي-منو يادتون نمياد اقاي مهندس؟
هريسون نگاهش رو روي بتي كشيد و كلافه و جدي گفت:بايد يادم بياد؟
و نگاه ازش كند.
يعني بتي رو با بيل ميزدي اينجوري كج نميشد..
سعي كردم نخندم ولي لبخند گشادي رو لبم اومد.
اروم دست روي لبم كشيدم.
بتي با غيض كوبيد تو شكمم كه خنده ريزي كردم و سرمو پايين انداختم.
بتي-واقعا منو يادتون نيست؟
دنيل كلافه گفت:چرا..يه دختر بچه احمق مست يادمه كه ديشب از دختر رايان آويزون بود..خودت بودي نه؟
سعي كردم نخندم و به زور لبمو گاز گرفتم.
نگاهش رو تند كشيد روي من.
هول گفتم:من كه چيزي نگفتم..
حس كردم چشماش لبخند زد..
فقط چشماش اما لباش نه..
دست تو جيبام كردم و شيطون گفتم:منو كه يادتون هست جناب هريسون؟
كج نگام كرد و با غيض گفت:متاسفانه..
لبمو گاز گرفتم تا از خنده نتركم..
در ماشينش رو باز كرد و من و بتي هم سمت ماشين بتي رفتيم.
با غيض گفتم:كشته اخلاق خوشتم مرد..
بتي بلند زد زير خنده.
در ماشين رو باز كرديم كه دنيل جدي گفت:مراقب باش..
متعجب ابرو بالا انداختم و برگشتم سمتش.
با كي بود؟
بتي ذوق زده گفت:باشه..ممنون..
دنيل برگشت سمتمون و با غيض گفت:با تو نبودم..
و نگاه كوتاهي به من انداخت و سوار شد و در رو بست..
از شدت شوك نميتونستم پلك بزنم..با..با من بود؟
گفت مراقب خودم باشم؟
واي خداا..
بتي با حرص گفت:گنداخلاق..
گنگ و با ذوق مخفي سوار ماشين بتي شديم و راه افتاد.
با غيض گفت:فك كردم با گذشته زمان يه ذره ادم شده..ولي نه..بدتر شده..
خنديدم و گفتم:اصلا به طرز عجيبي به خودش مغرور و گند اخلاقه..تا حالا چنين ادمي نديدم..حتما خيلي زحمت كشيده كه اخلاقاش اينطوري بشه..
خنديد.
-به خداا..اين چنين بداخلاق بودن اصلا كار راحتي نيست..كلي تلاش و تمرين و زحمت ميخواد..
بلند خنديد و گفت:واقعا راحت نيست..
جدي و متفكر گفتم:حس ميكنم يه درد و غم بزرگ داره..همين درده كه انقدر بداخلاقش كرده..يه حادثه تلخ و بزرگ..حس ميكنم قبلاً اينجوري نبوده..
بتي-اره..يه چيزايي شنيدم..
تند گفتم:چي شنيدي؟
بتي-شنيدم قبلا اينطوري نبوده..چند وقته اينطور شده..
-چند وقته؟
بتي-نميدونم اما چند سالي هست اينجور گند و نچسبه..
از اينه نگاهي انداخت و گفت:جناب زحمت كش در امور گند اخلاقي پشت سرمونه..تيكاف بكشم جلوش؟
ياد جمله "مراقب باش"ش دلم رو روشن كرده بود..
با لبخند گفتم:نه..ولش كن..مثل ادم راهتو برو..
بتي-حيف كه تو گفتي..
يهو ماشين جلويي زد رو ترمز و بتي هم با اينكه سرعتش زياد بود خيلي محكم كوبيد رو ترمز و جيغي كشيد.
اصلا فرصت نكردم جيغ بكشم و سرم محكم خورد تو شيشه..
داغون چشمامو بستم و دستمو به سرم گرفتم.
اخ..
دور و برمون همهمه زياد شد.
دور و برم صداها درهم برهم بود..
بتي هول و ترسيده گفت:افسون..افسون خوبي؟
سرم گيج ميرفت و جاري شدن خون رو از سرم حس ميكردم.
به زور چشمامو باز كردم.
چشمام تار بود..
يهو و سريع در سمت من باز شد.
صورتمو تو هم كشيدم و چندبار پلك زدم..
دنيل..
دنيل بود..
خيسي خون رو حس ميكردم..
دستش رو اروم اورد سمت سرم و با اخم موهامو كنار زد و به پيشونيم زل زد.
گيج دستم رو جلو بردم تا روي پيشونيم بذارم كه مچ دستمو بين راه گرفت و عصبي روبرگردوند و داد زد:دارين فيلم تماشا ميكنين؟
و سريع مچ دستم رو كشيد بلندم كرد.
سر گيجه ام بدتر شد.
سريع كشوندم سمت احتمالا ماشين خودش و نشوندم و تند راه افتاد.
واقعا چشمام تار بود و هر لحظه بدتر ميشد..
يه دفعه حجوم مواد رو به دهنم احساس كردم و اونقدر حالم بد بود كه نتونستم جلوشو بگيرم و يه ذره خودمو جلو كشيدم كه همون لحظه بالا اوردم.
به شدت اوق زدم و هرچي تو معده ام بود بالا اوردم..
دقيقا كف ماشينش..
دنيل با نفرت و كلافگي به تلخي گفت:اَه..
نفسش رو فوت كرد بيرون و كلافه گفت:مرسي واقعا..
به زور و با ترس نگاش كردم.
ميترسيدم الان با لگد از ماشين تميز و خوشگلش پرتم كنه بيرون..
البته قبل از اين عمل فجيعم تميز بود..
اما با صورت تو هم خيره به روبروش بود و هيچي نگفت.
لرزون و مظلوم دست سردم رو روي دهنم كشيدم و اروم گفتم:ببخشيد..
صدام خيلي داغون و مظلوم بود.
نگاهش رو اروم كشيد رو صورتم و زل زد تو چشمام.
اشك تو چشمام جمع شد.
تند نگاه ازم كند و جدي گفت:خيله خوب حالا..
اروم سرمو پايين انداختم و دست به شكمم گرفتم.
ماشين رو نگه داشت.
اومد در سمت من رو باز كرد.
تنم ميلرزيد.
اروم و به زور پياده شدم كه سرم گيج رفت و پام سست شد كه تند بازومو گرفت و گفت:هي..
اما واقعا نميتونستم سرپا وايستم و نزديك بود بيوفتم كه سريع دست انداخت زير پام و تو بغلش بلندم كرد.
چشمامو بيحال به هم فشردم و توي اغوش اشنا و گرمش سر روي سينه اش گذاشتم و فك كنم از حال رفتم.

افسونگرWhere stories live. Discover now