64.تنها

1.6K 160 52
                                    

خداياا..
من واقعا اينجا بودم..جلوي عمارت ويليام حدود٥٠٠سال قبل.
كتاب هنوز توي دستام بود..
تو اغوشم فشردمش و اروم با پاهايي سست و لرزون جلو رفتم.
محيط اطرافم مثل پلي بگ فيلمها كمي تار و مايل به سبز كم رنگ بود..
حس ميكردم صبح خيلي زوده..
پاهام خيلي شديد ميلرزيد و قلبم داشت توي دهنم ميومد.
به عمارت نزديك شدم.
اشك ديدم رو تار كرد.
اروم از پله هاي جلوي عمارت بالا رفتم..
سكوت رعب اوري همه جا رو در برگرفته بود و انگار هيچ كس نبود..
در عمارت باز بود..
با دلشوره شديدي اروم رفتم داخل..
دستاي يخ زده مو دور كتاب قفل كردم..
نگاهي به سالن عمارت انداختم كه شوكه و سريع خودمو پشت ستون و عقب كشيدم.
يه زن..
اشكم از استرس پرت شد روي گونه ام.
يه زن جووون بود..تو خونه ويليام..
توي سالن نشسته بود و به اتيش خيره بود..
همه چيز سالن مثل قبل بود..
بهش خيره شدم..
موهاي قهوه اي تيره و لباس بلند قديمي پوشيده بود..مثل همون وقتاي ما..
يعني كيه؟كي ميتونه باشه؟
هركي كه هست يه زنه و توي خونه عشق من..
درمونده دستمو به دهنم گرفتم..
صداي پايي از پشت سرم اومد..
قبل اينكه فرصت كنم برگردم زن لبخندي زد و گفت:ويليام..عزيزم..تويي؟
نفسم تو سينه حبس شد و تند سمت صداي پا چرخيدم.
از ديدن مرد غريبه اي كه سمتم ميومد وحشت زده قدمي به عقب برداشتم كه از شدت هول شدنم كتاب از دستم افتاد..
فرصتي براي پنهان شدن نداشتم اما..
مرد بدون ديدن من،انگار كه اصلا وجود ندارم با لبخند باريكي از كنارم رد شد و سمت زن رفت.
متعجب به رفتنش نگاه كردم..
منو نميديدن..نميتونستن ببينن.
لرزون قدمي به سمتشون برداشتم..
اين مرد كيه؟
زن با لبخند بلند شد و ذوق زده گفت:عه..تويي..كي اومدي؟
و لباي مرد رو نرم بوسيد.
گنگ جلوتر رفتم.
دقيقا كنارشون و با دهن باز و متعجب زل زدم به مرد..
موهاي مشكي كه روي صورتش ريخته بود و چشماي ابي و سيبيل تيز و تاب خورده اي داشت..
اين مرد..ويليام نيست..
پس اينا كين؟
گنگ به اطرافم نگاه كردم..
عمارت دقيقا همونه..
من خيلي خوب يادمه و حتي جاي اشيا هم تغييري  نكرده..
پس اينا..
مرد كمر زن رو گرفت و گفت:چرا تا اين وقت بيداري؟منتظر من بودي؟
زن با عشوه گفت:تمام شب رو كنتِ من..با اينكه گفتي ممكنه نياي ولي بيدار منتظرت مونديم..
كنت؟
نه..نه..
درست نيست..
يه جاي قضيه درست نيست..
سريع از سالن دويدم بيرون و با عجله پله ها رو بالا رفتم..
انگار داشتم تو خواب راه ميرفتم..حسش دقيقا اينطور بود..
اين مرد ويليام من نيست،اين زن غريبه است اما اين خونه..
سريع رفتم طبقه دوم..
جايي كه روي ديوار راهروش قاب عكس و شجرنامه خانوادگي ويليام قرار داشت..
سريع دويدم سمت قاب ها..
نفسم تو سينه حبس شد..
خبري از قاب عكس خانوادگي و دونفره ويليام و اميلي نبود..
اما..
اما تابلوي شجرنامه بود..
شايد سال رو اشتباه كردم و چندسالي جلوتر اومدم..مثلاً نسل بعدي هريسون ها..يا حتي قبل تر..
اشتباه تو تاريخ ممكنه..
دستاي سردمو روش كشيدم و خط ها رو به دنبال اخرين نفر دنبال كردم كه..
ويليام هريسون..
هنوز اخرين نفر شجرنامه ويليام بود..
پس..
داشتم ديوونه ميشدم..
با قلبي مشوش سمت اتاق خواب ويليام رفتم..
با دستاي سرد خواستم بازش كنم اما..
دستم از در رد شد..
با درد چشمامو بستم..
نه..نميتونستم چيزي رو لمس كنم..
ياد روز حساسيتش به توت فرنگي افتادم كه مظلومانه توي تخت افتاده بود و اشك تو چشمام جمع شد..
اين مرد ويليام من نيست..
اخرين نفر شجرنامه ويليامه و اون زن صداش زد..
پس ويليام كجاست؟
اميلي و البرت كجان؟
اشكم جاري شد..
تاريخ درست نيست..
زمان اشتباهي اومدم..قبل ويليام و يا بعدش اما..
اون شجرنامه..ويليام گفتن اون زن..
اخ خداا..
داشتم ديوونه ميشدم..
لرزون رفتم پايين.
اون زن و اون مرد داشتن گرم و عاشقونه همو ميبوسيدن.
نگاه ازشون كندم و خم شدم كتاب رو از روي زمين بردارم كه مرد گفت:ويليام كجاست؟
سريع و هول نگاشون كردم.
زن-توي حياطه..
حياط..
ويليام من توي حياطه..
سريع با قدمهاي بلند دويدم تو حياط..
نفسام تند بود و قلبم داشت از جا درميومد..
از ديدن پسربچه اي كه توي حياط داشت بازي ميكرد اشك تو چشمام حلقه زد و سرجام ميخكوب شدم..
گنگ به اطرافم نگاه كردم.
جز اين پسر بچه تقريبا ١٠ساله كسي تو حياط نبود..
پس اين..
اشكم جاري شد.
چشمام از شدت تعجب گشاد و دهن باز موند..
اين پسربچه ويليام منه؟
پسربچه مومشكي سمت باغ دويد..
حتي فرصت نكردم خوب ببينمش..
خواستم دنبالش برم كه صداي پاهايي اومد..
چرخيدم سمتشون.
همون زن و مرد روي پله ها بودن..
مرد گنگ گفت:ويليام كجاست؟
زن ترسيده اومد جلو و گفت:نميدونم..همينجا بود.
و بلند صدا زد:ويليااام..
اروم گفتم:رفت تو باغ..
مرد دويد سمت باغ.
زن نگران اطرافش رو نگاه كرد.
گنگ رفتم سمت باغ..
مرد ترسيده و بلند داد ميزد و ويليام رو صدا ميزد اماا..
به زن نگاه كردم.
محتاط و ترسيده پله ها رو پايين اومد و پسرش ويليام رو صدا زد.
باردار بود..
مرد با نفس نفس از باغ بيرون اومد و درمونده گفت:نيست..
متعجب نگاشون كردم.
زن يه دفعه زد زير گريه و بلند گفت:ويليام..پسرم كجايي؟
مرد دويد سمت در و گفت:احتمالا بيرون رفته..
منگ با نفس هاي سنگين وايستاده بود و نگاه ميكردم.
ويليام..گم شد؟
اينجا چه خبره؟
احساس ضعف ميكردم..
لرزون و با قدمهاي سست برگشتم داخل و كتاب رو از روي زمين برداشتم كه دفعه عين اينكه توي خواب سقوط كرده باشم دورم كاملا تاريك شد و با ضربان قلب خيلي تند و تن لرزون توي خونه چشمم باز كردم.
مشوش به دور و برم نگاه كردم..
خونه..
اشك تو چشمام جمع شد.
درمونده صورتم رو توي دستم گرفتم.
چه بلايي سر گذشته اومده؟
من اشتباه رفتم؟
اخ..
داشتم خفه ميشدم..
حالم اصلا خوب نبود..
درمونده بلند شدم و رفتم توي سرويس..
تو اينه به خودم زل زدم..
يه خوشحالي خاصي تو اعماق وجود خسته و درمونده ام بود و اون به خاطر اين بود كه اگر ونسا و ويليام رو كنار هم و انقدر عاشق ميديدم سكته ميكردم..
حتي تصور اينكه يكي جز من بتونه به دنيل نزديك شه و ببوستش خفه كننده بود..
تو اينه به چشماي خودم زل زدم..
جاي ويليام گفتم دنيل..
دنيل..
چشمام رو داغون بستم.
اون بچه..ويليام بود؟
خداياا من چي ديدم؟
رفتم زمان بچگي ويليام؟
نيمه هاي شب بود ولي خوابم نميومد..
بعد اين سفر لعنتي و وقتي انقدر فكرم پر بود از دنيل خوابيدن واقعا سخت بود..حتي فكر كردن بهش مسخره به نظر ميرسيد..
صداي جيغ دختر بچه اي از جا پروندم.
تند چشمامو باز كردم و هول از سرويس بيرون اومدم..
مطمينم يه صدايي شنيدم..
دختر بچه اي داد زد:كمككككك..كمك..
سريع و با وحشت دويدم سمت در..
يعني چه خبره؟
دلشوره بدي داشتم و ترسيده بودم ولي نميتونستم بي تفاوت باشم..
سريع در خونه باز كردم كه با صحنه وحشتناكي روبرو شدم..
يه مرد گردن دختر بچه اي رو گرفته بود و چاقويي روي گردنش گذاشته بود.
با نفس هاي تند و ترسيده دهن باز كردم كه يارو عصبي داد زد:سر و صدا كني گردنش رو ميبرم..
با وحشت زل زدم بهش و اروم گفتم:باشه..باشه.
از وحشت نميتونستم خوب نفس بكشم..
به دختر بچه زل زدم كه از ترس سرخ و صورتش خيس از اشك بود..
دستم رو بردم بالا تا ارومش كنم و گفتم:كي هستي؟چي از جون اون بچه ميخواي؟
باخشم گفت:به تو ربطي نداره..تكون اضافه اي بخوري ميكشمش..ميفهمي؟ساكت..
-باشه..
اب دهنم رو قورت دادم.
اروم باش افسون..
اين بچه بهت نياز داره..
محكم زل زدم بهش و دستم رو نرم تكون دادم كه لون عوضي يه دفعه و محكم پرت شد و خورد تو ديوار و بچه پرت شد جلو..
سريع دويدم جلو ودختر بچه رو سمت خودم كشيدم و سرشو به شكمم فشردم ودستمو اروم اروم مشت كردم كه دزده با داد وول خورد.
تمايل عجيبي به شكوندن تك تك استخواناش داشتم..
دندونامو به هم فشردم..
كدوم حيوني به يه بچه اسيب ميزنه؟
از درد بلند فرياد زد..
نميتونستم بهش اسيب بزنم..اونقدر دل گنده نبودم.
دستم رو تكوني دادم كه پرت شد عقب و خورد به ديوار و افتاد زمين.
سريع گوشيمو از جيبم در اوردم و شماره پليس رو گرفتم و با صدايي لرزون توضيح دادم چي شده..
دختركوچولو با ترس شديدي تو بغلم زار ميزد..
محكم بغلش كردم و كشيدمش عقب و تند گفتم:هيچي نيست..هيچي نيست عزيزم..همه چي تموم شد..من اينجام..
اخ..
اب دهنم رو به زور قورت دادم.
اصلا نميدونم چه خبره..دزد بود؟قاتل بود؟چي ميخواست از جون اين بچه؟
اخ خداا..شبِ داغون و پردردم تكميل شد..
پليس بعد چند دقيقه با سرعت از راه رسيد و مشغول دستبند زدن به اون عوضي و صحبت با ما شد..
اصلا نميدونستم چه خبره و يارو چي ميخواست..
همه همسايه دورمون جمع شده بودن..
اطرافم شلوغ پلوغ بود و وحشت بدي تو گلوم جمع شده بود..
حس ميكردم فشارم داره ميوفته..
براي سكوت و ارامش بيشتر پليس تا پايين و جلوي در همراهيم كرد..
دوتا ماشين پليس با اژير و چراغ روشن جلوي در بودن و كلي همسايه و رهگذر جمع شده بودن..
اونجور كه با حال اشفته ام فهميدم يارو يه بچه دزد حرفه اي تحت تعقيب بود كه سالهاست نتونستن بگيرنش و دختر بچه همسايه طبقه بالاييمه كه پدر و مادرش خونه نبودن وگير اين عوضي افتاده بود و دويده بود كه فرار كنه كه سر از طبقه من در اورده بود..
يه بغض ترسيده ي بدي گلومو گرفته بود..
انگار تو يه لحظه شجاع شده بودم و حالا..
حالا تازه فهميده بودم با كي طرف شدم و..
از تنهايي ترسيده بودم..
از اينكه مدام سوال و جواب ميشدم و همه نگاهم ميكردن بغض كرده بودم..
از اينكه توي اون زمان كوفتي سفر كرده بودم اما اميلي و البرت رو نديده بودم و يه جورايي مطمين نشده بودم جاي ويليام خاليه و همون دنيله بغض كرده بودم و داشتم خفه ميشدم..
لرزون دستامو بغل كرده بودم و بي قرار منتظر فرار از اين شلوغي بودم..
يه تكيه گاه ميخواستم..اما..
لرزون سرمو پايين انداختم..
شلوغي داشتم ميتركوندم..
داغون سرمو بلند كردم كه چشمم خورد به دنيل كه تازه و تند با تعجب از ماشينش پياده شد..
گنگ به اطرافش نگاه كرد كه نگاهش خورد به من..
براي اولين بار حس كردم نگراني دويد تو چشماش و خيره خيره و گنگ نگاهم كرد..
نميتونستم..
اشكم جاري شد و يه دفعه و تند دويدم سمتش و بدون مكث خودمو انداختم تو بغلش و دستامو غمزده دورش قفل كردم..
گنگ دستاش رو هوا موند و اروم و متعجب گفت:چي شده؟
نفسش سنگين بود.
تند گفتم:نرو..
هق هق خفه اي كردم و خودمو محكم بهش فشردم و گفتم:تنهام نذار..خواهش ميكنم..
با درد و التماس گفتم:خواهش ميكنم..
همه اش مال اون دزد نبود..
نيمي از احساس نيازم به اغوشش براي سفرم به گذشته بود..
واسه اينكه تمام وجودم دنيل رو ويليام ميدونست و بهش نياز داشت..
اره..به اين اغوش گرم و تكيه كردن بهش نياز داشتم..
اروم دستش خزيد پشت كمرم و منو به خودش فشرد.
اخ..
با درد چشماي اشكيمو بستم و با لذت محكم به هم فشردمشون.
اون يكي دستش رو اروم روي گردنم گذاشت و جدي گفت:خيله خوب..اروم..هرچي بود تموم شد..
درمونده گفتم:تنهام نذار..
مضطرب گفت:باشه..باشه..حالا اروم بهم بگو چي شده؟چرا انقدر اينجا شلوغه؟اتفاقي افتاده؟
دستامو دورش محكم كردم كه صداي پليسه اومد:خانوم اين اظهاراتتون رو امضا ميكنين؟
لرزون صورتمو بي ميل سمتش كج كردم و با دستاي يخ زده به زور خودكار رو گرفتم و امضا زدم..
دنيل جدي گفت:چي شده؟اين شلوغي براي چيه؟
پليس-دوست دخترتون كولاك كردن..يه بچه دزد حرفه اي رو ناكار و داغون كرده و تحويل ما دادتش..
دنيل گنگ ابرويي بالا انداخت و متعجب گفت:دوست دختر من؟
نرم لبمو گاز گرفتم.
پليس به من اشاره كرد و گفت:بله..ايشون..خدا به اون بچه خيلي لطف كرده كه دوست دختر شما به دادش رسيده..
و ازمون فاصله گرفت.
دنيل متعجب نگام كرد و گفت:چيكار كردي؟
لرزون نيم رخم رو روي سينه اش گذاشتم.
يه دستش هنوز شل دور كمرم بود..
دورمون و كوچه هر لحظه خلوت و خلوت تر ميشد.
دنيل دستم رو گرفت و گفت:دستت چي شده؟
گنگ به دستم نگاه كردم.
دستم خوني بود..
اخ..بريده بودم تا برم سفر..
دستمالي از جيبش در اورد و روي زخمم فشرد.
بينيمو بالا كشيدم.
دستمال رو فشرد و با دست ديگه اش دستمو مشت كرد.
لرزون گفتم:نميخوام برم خونه..حداقل امشب نه..امشب نه..
نفس عميقي كشيد و جدي گفت:بيا..
و سمت ماشينش هدايتم كرد.
داغون با لرز خفيفي نشستم رو صندلي جلو.
كنارم پشت فرمون نشست و حركت كرد.
دستمو به چشمم كشيدم.
ناباور گفت:واقعا زديش؟همون مردي كه ميبردن رو؟چطور از پسش براومدي؟
با بغض سرمو به شيشه كنارم تكيه دادم و گفتم:يه لحظه..وقتي دورم اون همه شلوغ پلوغ شد خيلي احساس تنهايي كردم..
چشمامو بستم و گفتم:حس كردم خيلي تنهااام..
اشكم جاري شد.
-از زدنش نترسيدم،از سابقه اش نترسيدم..اما بعدش از تنهايي ترسيدم..
دنيل-ميخواي چند روزي برگردي خونه؟پيش رايان؟ميتونم برات بليط بگيرم و..
اين بدترين جمله اي بود كه ميتونست بگه..
يه دفعه تركيدمو صورتم رو توي دستام گرفتم و گفتم:نه..نه نگه دار..ميخوام پياده شم..
ديگه تحمل اين تفلون بازياش رو نداشتم..حداقل امشب نه..
عصبي داد زدم:نگه دار..
با غيض گفت:هيسس..داد نزن..
فرياد زدم:گفتم نگه دار..
خشن زد كنار.
تند در رو باز كردم كه دستم رو كشيد و محكم گفت:تو تنها نيستي..
اروم سرچرخوندم و زل زدم بهش.
اخم كرد و با تاكيد گفت:تنها نيستي..اگه بودي الان تو خيابون بودي..نه اينجا..
و خم شد سمتم و در رو كه باز كرده بودم كشيد و بست و نگاه ازم كند و با اخم حركت كرد.
لرزون به صندلي تكيه دادم و نگاش كردم.
جدي و خيره به روبروش حركت ميكرد.
دست به صورتم كشيدم و اشكم رو پاك كردم و همونجور خيره بهش موندم.
نگاه كوتاهي بهم انداخت و گفت:چيه؟
-چي چيه؟
دنيل-چرا اينجوري نگاه ميكني؟
-چجوري؟
با غيض گفت:٢٠سوالي بازي نكن با من نصفه شب..ميگم چرا اينجوري نگاه ميكني؟
-همينجوري..
با غيض گفت:نميشه همينجوري يه جاي ديگه رو اينجوري نگاه كني؟
بي اختيار لبخند زدم.
اين بداخلاق محكم ترين تكيه گاه دنيا بود برام..
وقتي بود انگار كل دنيا پشتم بود و وقتي نبود..
وقتي نبود دنيام جهنم بود و انگار تنها ترين ادم دنيا بودم..
دنيل-نگفتم يه جا ديگه رو نگاه كن؟
نرم خنديدم و نگاه ازش كندم و به ساعت ماشينش نگاه كردم.
٣:٣٠نصفه شب بود.
يادم اومد كه داشت از بيرون ميومد و گنگ گفتم:اين وقت شب..بيرون بودي؟
تلخ گفت:ناديا رو برده بودم خونه شون..
به نشونه فهميدم سر تكون دادم.
دنيل-خوبي؟
با لبخند زمزمه كردم:اره بابا دني..خوبم..
حس كردم داره نگاهم ميكنه..سنگينيش رو حس ميكردم ولي نگاش نكردم و خودمو گوله كردم.
خوابم گرفته بود.
داغون به پشتي صندلي تكيه دادم و با بغض گفتم:قول بده خونه نميبريم.
سكوت كرد.
اروم گفتم:لطفاً..قول بده..
نفس عميقي كشيد و گفت:امشب خونه نميري..
چشمامو بستم و لبخند زدم و اروم گفتم:رو قولت حساب ميكنم..
خيلي زودتر از تصورم چشمام سنگين شد و به خواب رفتم.

افسونگرWhere stories live. Discover now