104.مُرده

1.7K 158 27
                                    

دنيل رسوندمون خونه و خودش رفت سري به يكي از دوستاش بزنه و گفت زود برميگرده.
همه پخش شدن كه لباس عوض كنن و منم خواستم برم تو اتاق دنيل كه باباش جلوم سبز شد.
تند و با احترام گفتم:سلام..روزتون بخير
سر تكون داد و جدي گفت:لباس عروس و اين چيزا گرفتين؟
لبخند زدم و گفتم:بله..
با يه لحن خشك و بي تفاوتي گفت:باور كن هيچ وقت تو زندگيم انقدر متعجب نشده بودم..شما واقعا ميخواين ازدواج كنين؟فك ميكردم پشيمون ميشين ولي حالا ميبينم كه..لباس گرفتين و باغ رزرو كردين..
با لبخند باريكي گفتم:قضيه جديه ديگه..با اجازه تون ميخوايم ازدواج كنيم..
عميق نگام كرد و گفت:دنيل خواسته يا تو؟
تند گفتم:دنيل خواستگاري كرد و من..خوب من پذيرفتم ديگه..يه علاقه دو طرفه..
باباش به اطرافش نگاه كرد و اروم و با تحقير آشكاري گفت:واقعا باعث تعجبمه..دنيل اصلا ادم زندگي مشترك و اين چيزا نيست..اونقدر تنها زندگي كرده بهش عادت كرده..نميدونم..شايدم بالاخره بايد اينكار رو ميكرد..
لبخندم محو شد و تلخ گفتم:متوجه منظورتون نميشم..
خشك گفت:مقصودم اينه كه تو اهميتي براش نداري..در واقع شخص براش مهم نيست..ازدواجه كه هدفشه..فقط بالاخره بايد ازدواج ميكرد و تو جلوي دست بودي..ادم زندگي دونفره نيست..
لرزون دستامو مشت كردم و كمي بهم برخورد و با كنايه گفتم:شما اهل زندگي مشترك دونفره بودين؟
نگاهش پر ازخشم شد.
-چرا انقدر از من بدتون مياد؟
با نفرت گفت:بدم بياد؟از تو؟
پوزخندي زد و گفت:من اصلا تو رو نميبينم چه برسه ازت بدم بياد دختر..
خبيث گفتم:چرا؟چون شبيه اونم؟
چشماشو باريك كرد.
تلخ گفتم:چون شما رو ياد ماريا ميندازم؟
صورتش وا رفت و شوكه زل زد بهم.
لبخندي زدم و گفتم:اره..منم رازتونو ميدونم اقاي هريسون بزرگ..
رنگ پريده زل زده بود بهم و اروم و لرزون گفت:تو..تو ديديش؟
با لبخند گفتم:اره..ديدمش..
و از كنارش رد شدم كه هول گفت:كجا ميشه..
تند برگشتم سمتش و با تحقير گفتم:هنوزم بخشش و لطفي كه كلارا بهت كرد رو نفهميدي..هنوز بزرگيشو نفهميدي..خيانت تو خونته..
عصبي گفت:تو با من دم از اين حرفا نزن..تو كه ميگي عشق رو خوب ميفهمي..منم..
مات زل زدم بهش و محكم گفتم:هيچ وقت عشق من به دنيل رو با حس خودت مقايسه كن..چون من هيچ وقت بعد ازدواجم عاشق نميشم..حتي اگه اون ازدواج اجباري باشه..
با نفرت گفتم:تو زن داشتي...يه فرشته كه گنداتو بخشيد..الان بازم با فكر يكي ديگه اي؟
تلخ سرمو به طرفين تكون دادم و گفتم:خانواده تو نابود نكن چون ماريا حتي حاضر نيست يه بار ديگه اين دروغگوي خائن رو ببينه..
و تند و بدون مكث رفتم تو اتاق دنيل..
نفسمو شديد بيرون دادم.
لعنتي..
فقط ميخواست حال منو خراب كنه..
طفلك كلارا..با اون همه خانومي و مهربوني پاي كي وايستاده بود؟اصلا چرا چنين مردي رو بخشيده بود؟
رفتم جلو اينه و مشغول شونه كردن موهام شدم كه يه دفعه متوجه ارنجم شدم..
كبوديش..
تند استينم رو بالا زدم..
بيشتر شده بود..
نصف ارنجم كامل كبود بود و اين دفعه مطمين بودم به جايي نخوردم.
نگران و عميق به دستم نگاه كردم.
چمه؟
متفكر و مشوش نفس عميقي كشيدم كه در اتاق باز شد.
تند نگاه كردم.
دنيل..
لبخند زدم.
اونم بهم لبخند زد و گفت:از لباست خوشت اومده؟
با لبخند عميقي گفتم:خيلي زياد..
اومد جلوم و پيشونيمو نرم بوسيد و گفت:همه چي خوبه؟
تند گفتم:اره اره..
خواستم برم كه يهو رگ پاهام گرفت.
با نفس سنگين خم شدم.
تند گفت:چي شدي؟
-هيچي..پام..فك كنم رگ به رگ شد..چيز مهمي نيست..
دنيل-مطميني؟ميخواي بريم دكتر؟
خنديدم و گفتم:ديوونه دكتر چي؟خوبم..
دنيل-باشه..مشكلي بود بهم بگو باشه؟ميرم ماشينو چك كنم كه غروب راه بيوفتيم..
سر تكون دادم.
رفت بيرون.
منم راه افتادم و از اتاقش بيرون اومدم كه گرفتگي پام بيشتر شد..
انگار ديگه نميتونستم تكونش بدم..
يه درد عجيبي گرفته بود..
پردرد و متعجب رفتم تو سرويس و شلوارم رو پايين كشيدم و به زانوم نگاه كردم كه..
نفسهام خيلي بلند و لرزون شد..
وحشت زده به زانوم دست زدم..
تماماً سياه و كبود بود..
خدايا..چي شده؟داره چي به سرم مياد؟
من واقعا چمه؟
قلبم تند تند و نگران ميزد و ذهنم اصلا كار نميكرد..
يه اتفاقي داره ميوفته..يه اتفاق بد..
بايد..
بايد مامان فريا و بابا مايكل رو ميديدم..
حس ميكردم اين كبودي نا آشنا ذره ذره داره تمام وجودم رو ميگيره..
لرزون لباسمو مرتب كردم و گوشيمو درآوردم..
دستامم عين نفسام ميلرزيد..
ميترسيدم از بهم ريختن اين ارامش..
مدت كمي تا عروسيم مونده بود و..
واي خداا..
با بغض شماره اي كه ازشون داشتم رو گرفتم.
بابا مايكل-جانم دخترم؟
با بغض چشمامو بستم و به زور گفتم:بابا..
نگران گفت:جان..چي شده افسون؟
داغون گفتم:ميشه ببينمتون؟
اروم و نگران گفت:اره..حتماً..توكجايي الان؟
-خونه پدري دنيل..ميشه بياين دنبالم؟من..نميتونم..
تند گفت:باشه باشه ادرس بده..
لرزون گفتم:ميفرستم برات..
و قطع كردم و لوكيشن رو براش فرستادم.
لنگون رفتم تو اتاق كه يهو يه زن ديدم تو اتاقه..
متعجب و بهت زده گفتم:شما..
اومد جلو..
تند گفتم:شما كي هستين؟اينجا چيكار ميكنين؟
يه دفعه دستش رو بلند كرد و از داخل بدنم رد شد..
عين يه چيزي كه تو گلوم گير كرده باشه تند تند سرفه زدم و دست به گلوم كشيدم..
داشتم خفه ميشدم..
به زور به پالتوم چنگ زدم و برش داشتم و دويدم بيرون.
اينجا..
اينجا يه خبرايي بود..
اشفته و وحشت زده نزديك بود بخورم به در..
لرزون دستمو به سرم گرفتم..
داغ داغ بودم..
دويدم تو حياط كه ديدم دنيل كاپوت ماشين بالا زده و داره چكش ميكنه..
حس كردم عرق كردم.
سر بلند كرد و با ديدن من لبخند زد و گفت:چيه؟
آشفته به زور گفتم:نميدونم..من..
به دري كه ازش بيرون اومدم و بعد ماشينش و بعد به خودش نگاه كردم.
خيلي گيج بودم..
اصلا نميفهميدم دارم چيكار ميكنم..
انگار حال بدم رو فهميد و لبخندش محو شد و گفت:تو حالت خوبه؟
به زور اب دهنم رو قورت دادم و بيحال گفتم:يه جايي..كار دارم..ميرم..
گنگ گفت:كار؟چه كاري؟
كلافه گفتم:يه كاري..
اومد جلو و گنگ گفت:يعني چي؟افسون چته؟كجا ميخواي بري؟خوب بگو برسونمت..
اعصابم بي دليل خيلي خرد بود انگار با مته داشتن سرم رو سوراخ ميكردن..
يه دفعه خيلي بلند و با نفرت داد زدم:واااي دنيل..بسه..دست از سرم بردار..ولم كن..
وا رفت و مات زل زد بهم.
تند دويدم و زير نگاه شوكه اش زدم بيرون.
نفسام مقطع شده بود..
با حال خيلي اشفته اي قدم برداشتم..
حس كردم دنيل پشت سرم از خونه بيرون زد..
يه بچه از اون سمت خيابون زل زده بود بهم..
نه..
ماشيني كنارم پام وايستاد.
تند به راننده نگاه كردم..
بابا مايكل..
سريع سوار شدم..
حتي توان اينكه سربچرخونم و دنيل رو نگاه كنم نداشتم..
بابا راه افتاد و گفت:افسون..چته؟
داغون دست به سرم كشيدم و گفتم:نميدونم..نميدونم..من حالم خوب نيست..بدنم..انگار همه بدنم داره كبود ميشه..
و كبوديم رو نشونش دادم.
دقيق به دستم نگاه كرد و گفت:ديگه كجاهاته؟
-زانوهام..انگار هرلحظه بيشتر ميشه درحاليكه به هيچ جا نخوردم و ضربه نخورده..
و خيلي اشفته به دور و برم نگاه كردم و لرزون گفتم:همه يه جورين..انگار..انگار همه مردم دارن نگام ميكنن..
نگران گفت:يعني چي نگات ميكنن؟
و دستشو روي پيشونيم گذاشت و گفت:تب داري عزيزم..
پشت چراغ قرمز وايستاد و گفت:تو فقط اروم باش..خوب؟من اينجام..
لرزون دست به صورتم كشيدم كه چشمم به زني خورد كه با صورت بيروح كنار چراغ قرمز نگام ميكرد.
تند گفتم:ببين..اون زن..كنار چراغ..
درمونده گفتم:زل زده بهم..همه شون اينجوري نگاه ميكنن..
و بغض كردم.
بابا گنگ گفت:كي؟كجا؟
با دست نشونش دادم و گفتم:اونجا..اون زن با لباس ابي.
نگاهي به جهت اشاره ام و بعد به خودم كرد و اروم و نگران گفت:افسون..
نگاش كردم.
عميق تو چشمام نگاه كرد و گفت:هيچ كس اونجا نيست..
هول ووحشت زده سمت اون زن چرخيدم كه جاش خالي بود..
هول گفتم:به خدا اونجا بود..حتماً..رفته..
اشكم جاري شد و با دهن باز دست روي دهنم گذاشتم.
سريع گفت:خيله خوب..خيله خوب..اروم..
راه افتاد و چند دقيقه بعد داخل حياط خونه اي وايستاده بود..
خيلي گيج و گنگ بودم.
لرزون پياده شدم..
مامان فريا از خونه دويد بيرون.
پشتشم عمه ماريا.
مامان نگران اومد بغلم كرد و گرفته گفت:چي شده عزيزدلم؟
و دست به موهام كشيد و ترسيده گفت:چرا انقدر داغي؟
تمام وجودم داشت ميلرزيد.
كشيدنم داخل..
عمه ماريا-چي شده؟
بابا هول گفت:يه كبودي داره بدنش رو ميگيره و..
اروم گفت:توهم هم داره..
عصبي گفتم:توهم نيست..من..
اميلي..
خداي من..
وحشت زده نفسام خيلي تند شد و عرق از روي صورتم جاري شد و جمله ام نصفه توي دهنم خشكيد..
اميلي با اون لباس بلند قديميش و يه زن ديگه..داشتن نگاهم ميكردن..
اشك تو چشمام جمع شد..
اروم و پردرد زمزمه كردم:اميلي..
بهم لبخند زد..
مامان هول و بلند گفت:افسون..
لرزون نگاش كردم.
دستاشو به صورتم كشيد و با درد گفت:افسون..چيه عزيزم؟
نگاهم رو ترسيده روي اونا كشيدم..
زنه نزديكم شد..
اروم گفتم:تو..تو كي هستي؟
اومد جلوتر و لمسم كرد كه درد خيلي شديدي تو هم وجودم پيچيد و يهو اون زن محو شد..
نفسم بند اومد و وحشت زده چشمام گرد شد و خيلي بلند سرفه زدم..
تمام بدنم درد گرفت..
انگار روحم از بدنم خارج شده بود..
از درد هق هق كردم.
بابا سريع ليوان ابي رو سمت دهنم اورد ولي خيلي بلند سرفه زدم..
عمه ماريا تند استينم رو بالا زد و لرزون گفت:مايكل..
بابا تند به دستم نگاه كرد.
به زور به دستم نگاه كردم.
كبوديم خيلي بيشتر شده بود..
عمه هول كنارم زانو زد و گفت:چي ميبيني عزيزم؟برام بگو..
اشكم جاري شد و به زور گفتم:يه..يه سري ادم..نگام ميكنن بعد..
با ترس و مبهوت گفتم:لمسم ميكنن و..انگار..انگار كبودي ميشن و..محو ميشن..
و ترسيده گفتم:من..من چمه؟
هر سه بهت زده و خيلي ترسيده زل زده بودن بهم.
بابا نرم شونه مو فشرد و گفت:دراز بكش عزيزم..
و مامان تند دستمالي روي صورتم كشيد تا عرقمو پاك كنه..
لرزيدم و به زور و ترسيده چشمامو بستم.
عمه ماريا-بدنش تحمل اين همه قدرت رو نداره..
بابا اشفته گفت:قدرتش داره زير تنش ورم ميكنه..كبودي هم واسه همينه..
با چونه لرزون گفتم:يعني..چي؟
و سرفه شديدي زدم.
نگران و با درد گفت:افسون اين ادما..چجورين؟
داغون گفتم:سرد و بيروح..مثل...مثل..
قلبم ريخت و اروم و پردرد گفتم:مثل مرده هاا..
و تنم به لرزه افتاد.
مامان محكم و نگران دستمو فشرد.
عمه ماريا با بغض گفت:اونا واقعا مردن افسون..تو مرده ها رو ميبيني
وحشت زده زبونم بند اومد و لرزون گفتم:چرا؟چطوري؟
چونه اش لرزيد و با درد گفت:قدرتت اونقدر زياد شده كه ميخواد از بدنت خارج بشه اما نميتونه..واسه همين همه حسهات رو تشديد كرده و..داري روح مردگاني كه توي دنيا سرگردونن رو ميبيني..
از تصورش لرزيدم و اشكم جاري شد به زور و ترسيده گفتم:روح؟نه..نه..
هول گفتم:نه..اين امكان نداره..
داد زدم:حقيقت نداره..
بابا اون يكي دستم رو گرفت و فشرد و لرزون و گرفته گفت:افسون حقيقت داره..اونايي كه ميبيني..واقعا مردن..
اين..
اين واقعيت نداره..
فقط يه كابوسه..يه..
معده ام به هم پيچيد.
حالت تهوع گرفته بودم..
مامان-هر..هر روحي كه لمست كنه قدرتش وارد بدنت ميشه و كبودي تنتو بيشتر ميكنه..
به زور و وحشت زده ناليدم:چرا؟
مامان با بغض گفت:از سرگردوني خسته ان و..ميخوان برن..حتي به قيمت نابوديشون..
اخ..
داشتم از ترس و اضطراب خفه ميشدم ولي..
سرم بي حس و خيلي سنگين شده بود..
تنم خيلي بد لرزيد و تند نفسم رو فوت كردم بيرون.
تمام تنم خيس عرق بود و همينجور عرقم جاري بود..
نگاهمو چرخوندم كه يهو نگاهم تو چشماي اشنايي گره خورد.
همه وجودم لرزيد.
البرت..
نه..نه خداا..ديگه تحملش رو ندارم..
هول لرزيدم و اشكم جاري شد و بلند زدم زير گريه..
البرت كوچولوي شيطون كنار در بود..با صورت سفيد و بي روح..عين يه مرده..
نگاهم ميكرد..
نه..اين واقعيت نداره..
فقط وهمه..خياله..
واقعي نيست..
تند دستمو با فاصله جلوي صورتم گرفتم و رومو برگردونم..
نميخوام ببينمش..
عين بيد ميلرزيدم..
صداي كوبيده شدن محكم در رو شنيدم و بعد يهو دنيل نگران و با نفس هاي سنگين دويد داخل..
اخ..
دنيل بود..
دنيل من..
اينجا..
اصلا نميفهميدم دورم چه خبره..
كِي اومد؟
تند اومد جلو و نگران و ترسيده گفت:افسونم..
كنارم رو تخت نشست و دستاشو دو طرف موهام كشيد و هول گفت:چي شده؟
از شدت لرز دندونام به هم ميخورد و درمونده و به زور و خفه گفتم:پيشم..بمون..تو رو خدا..
با بغض گفتم:اذيتم ميكنن..
سريع گفت:من اينجام..من اينجام كنارت..
پلك زدم كه يهو ديدم كنت رونالد جاي دنيل صورتم رو گرفته..
خود عوضيش بود..
قلبم فرو ريخت و ترسيده جيغ زدم و تند تند دستشو پس زدم و ازش فاصله گرفتم..
اون حيوون نبايد بهم دست بزنه..
هيچ كس نبايد بهم دست بزنه..
وحشت زده خودمو گوشه تخت گوله كردم و تند تند نفس كشيدم.
يهو ديدم دنيله و خيلي متعجب و مات و ترسيده داره نگام ميكنه..
اخ..
اخ دارم ديونه ميشدم..
خداياا..
اشكم با درد جاري شد و يه دفعه زدم زير گريه..
مامان فريا سرمو محكم تو بغل كشيد و با عشق و غمگين گفت:هيچي نيست..هيچي نيست عزيزم..ما اينجاييم..
دنيل مبهوت و ناباور گفت:از من..ميترسه..چشه؟چرا..
بابا مايكل-توهم داره دنيل..تب داره و ذهنش خيلي اشفته است احتمالاً چيزايي ميبينه كه واقعيت ندارن..
به دنيل نگاه كردم كه ديدم كنت رونالد كنارشه..
وحشت زده صورتمو توي سينه مامان فرو كردم و به زور گفتم:نه..واقعي نيست..هيچ كدوم اينا واقعي نيست..
و خيلي شديد لرزيدم.
مامان محكم فشارم داد و با گريه گفت:همه چي درست ميشه..همه چي..
دنيل تند گفت:خوب؟مايكل توهم چرا؟چشه؟بذارين من ببرمش بيمارستان..
و خودشو جلو كشيد و دست روي موهام كشيد و لرزون گفت:افسون..بيا عزيزم..
عرقم شرشر جاري بود..
بابا-كاري از دكتر برنمياد دنيل..
دنيل داد زد:يعني چي؟مگه چشه؟
بابا-قدرت توي بدنش خيلي بيشتر از استفاده شه..كبودي هاش مثل..مثل يه ورم ميمونه..قدرتش نميتونه توي جسمش دووم بياره..
عمه ماريا-رهايي ميخواد..
دنيل داد زد:خوب چرا رهاش نميكنين تا افسون راحت شه؟
لرزون سرمو بلند كردم و نگاشون كردم.
رنگ تمام وسايل اتاق و ادمهاش يه ابي كدر شده بود..
ديگه رنگي جز كدري وجود نداشت..
هر سه جدي خيره شده بودن به دنيل..
بابا مايكل غمگين گفت:فك ميكني اروم شدن و درد نكشيدن افسون براي ما مهم نيست؟
فريا-فقط نميدونيم چقدر قدرت ميخواد ازاد شه دنيل..ما درباره باد بادكنك حرف نميزنيم كه ميخواي رهاش كنيم..داريم درباره جادو حرف ميزنيم..چيزي كه شايد دنيا رو نابود كنه..
دنيل نگران گفت:چرا هيچكاري نميكنين؟
و هول به من نگاه كرد و گفت:رنگش خيلي پريده..حالش اصلا طبيعي نيست..داره..داره از دست ميره..
يه نوري ته اتاق روي ديوار بود..
لرزون بلند شدم.
مامان سعي كرد نگهم داره و تند گفت:افسون..نه..كجا ميري عزيزم؟
بي توجه بهش سمت نور رفتم..
دستاي محكمي بازومو گرفت و نگهم داشت.
بابا بود..
بابا-نرو عزيزم..
لرزون انگشتامو سمت نور دراز كردم..
دنيل تند دستم رو توي دستاش گرفت و جلوي دهنش برد و نرم بوسيدش و با بغض گفت:هيچي نيست..
و بلند و داغون گفت:يه كاري كنين..دستاش يخه..
دستاي خودشم ميلرزيد.
درحاليكه داشتم اتيش ميگرفتم با دست ازادم يقه شو گرفتم.
تند منو كشيد سمت خودش.
اشفته يقه شو فشردم و زمزمه كردم:اونا ميان..ميان سراغم..
و با وحشت گفتم:من ميترسم..دنيل ميترسم..وقتي..
مقطع گفتم:وقتي..لمسم ميكنه درد داره..
با درد شديدي زدم زير گريه و لرزون گفتم:درد داره دنيل..
محكم منو به خودش فشرد و گفت:من اينجام..من اينجام عزيز دلم..نميذارم درد بكشي..نميذارم هيچ كس اذيتت كنه..همه اينجان..همه چي درست ميشه..
سرم داشت گيج ميرفت..
به زور گفتم:نميشه..
چشمام تار شده بود و سردم بود..
خيلي سردم بود..
صورتمو توي كتش پنهون كردم و خيلي شديد لرزيدم.
تند كتشو در اورد و انداخت دورم.
مامان فريا نگران گفت:مايكل يه كاري كن..داره از دست ميره..
بابا هول گفت:گرمش كنين..لرز كرده..من..من..
اب دهنشو قورت داد و گفت:من يه راهي پيدا ميكنم..بايد پيدا كنم..
و انگار سريع رفت بيرون.
دنيل توي سرم غليظ گفت:نميذارم يه تار مو از سرت كم شه..جونمو ميدم اما نميذارم..
چشمامو با درد شديدي توي قلبم بستم.
قلبم داشت از جا درميومد..
تمام بدنم از درد ذوق ذوق ميكرد..
محكم به خودش فشارم داد و دست به موهام كشيد و خيلي محكم گفت:قسم ميخورم افسونم..
قطره اشك گوشه چشمم درمونده سر خورد روي پيرهنش.

افسونگرOnde histórias criam vida. Descubra agora