115.نرو

2.3K 156 36
                                    

گوشيشو به گوشم چسبوندم و گنگ و اروم جواب دادم:بله؟
يه زن-سلام خانوم..تلفن همراه اقاي دنيل هريسون؟؟
-بله من همسرشون هستم..بفرماييد..
زن-من از مطب دكتر"فاستر"تماس ميگيرم..بابت عمل اقاي هريسون..خواستم اطلاع بدم كه براي دكتر مشكلي پيش اومده فردا متاسفانه نيستن..عملشون ميوفته براي هفته بعد..مجدد براي تاريخ دقيقش تماس ميگيرم..فقط خواستم اطلاع بدم كه تشريف نيارن..
عمل؟
نفسم تو سينه حبس شد و چشمامو باريك كردم و گنگ و متعجب گفتم:عمل؟كدوم عمل؟
زن-بله ديگه..عمل وازكتوميشون..
باد سردي به گردن و كمرم خورد كه تنمو لرزوند.
وازكتومي؟
گفت..وازكتومي؟
قلبم خيلي شديد ريخت و زير دلم توي يه لحظه خالي شد..
وازكتومي؟
اصلا..
نميتونستم خوب نفس بكشم..
گوشي از دستم ول شد روي زمين و اشك تو چشمام جمع شد.
من..
چي شنيدم؟
اين..حقيقت نداره..
نميتونه داشته باشه..
پاهام شل شد و سينه ام تند تند بالا و پايين رفت..
به زور دستم رو به اپن گرفتم.
سينه ام تير ميكشيد..
اشكم اروم جاري شد و چونه ام لرزيد..
اخ..
چشمامو گشاد كردم تا جلوي بارش بيشترم رو بگيرم..ولي..
خوب ميدونستم وازكتومي چه عمليه..
يه عمل مردونه براي..براي جلوگيري دائمي از بارداري.
لرزي به تنم افتاد..
وااي..
وااي خداا..
دستمو به سرم گرفتم..
واقعا ميخواست اينكارو بكنه؟
با من؟
چطور ميتونست اينكارو با من بكنه؟
اصلا..
هنگ كرده بودم..
داشتم خفه ميشدم..
نميتونستم..
نميتونستم حتي يه لحظه بيشتر اين فضا رو تحمل كنم..
با بغض خيلي شديد و تن لرزوني رفتم تو اتاقمون..
خيلي سريع چمدون رو از زير تخت بيرون كشيدم و لباسامو پرت كردم توش..
درحاليكه زيرلب اروم و تند تند ميگفتم:ميرم..نميتونم..
يه زور و تند تند همه لباسامو بهم ريخته پرت ميكردم تو چمدون..
تمام بدنم يخ كرده بود و داشتم شديد ميلرزيدم..
دنيل حوله پوش اومد داخل اتاق..
احساس تهوع شديدي گرفتم و خشم و درد همه وجودمو گرفت..
اين مرد..
با درد نگاه ازش كندم.
به من و چمدون روي تخت نگاه كرد و ناباور و متعجب گفت:افسون..داري چيكار ميكني؟
به زور با صدايي از ته چاه گفتم:دارم ميرم..
لبخند گنگي زد و گفت:ميري؟كجا؟
ديگه حالم داشت از اين لبخندها و پنهون كاري هاش داشت بهم ميخورد.
تمام اين مدت داشت فريبم ميداد..
دوست داشتم با تمام قدرتم بكوبم تو صورتش..
دستمو با درد خيلي محكم مشت كردم تا اينكارو نكنم..
متعجب گفت:افسون..
با نفرت اروم گفتم:دارم تركت ميكنم..
لبخند يهو جمع شد و شوكه گفت:چي؟چي داري ميگي افسون؟
با درد زل زدم تو چشماش و دندونامو به هم فشار دادم و لرزون و با حرص گفتم:من چيم برات دنيل هريسون؟
گنگ و نفهميده چشماشو باريك كرد.
چونه ام لرزيد و پردرد گفتم:يه فاحشه كه بدون دردسر شباتو باهاش بگذروني و هيچ خطري هم برات نداشته باشه؟
اشك هاي جمع شده ام داشت چشمامو ميسوزوند.
اخم كرد و عصبي گفت:يعني چي اين حرفا افسون؟
پوزخند زدم و لرزون گفتم:يعني چي؟يعني اينكه دارم تركت ميكنم كه تو بموني و اين همه كثافت كاري هات..
و يه پيرهنم رو سمت چمدون بردم كه خشن پيرهن توي دستم رو كشيد و پرت كنار و عصبي گفت:يعني چي؟اين چرت و پرتا چيه ميگي؟
و محكم گفت:تو هيچ جا نميري..
با غيض گفتم:چرت و پرت؟
پوزخند زدم و با خشم گفتم:از مطب دكترتون تماس گرفتن اقاي هريسون..عمل مردونه تون يه هفته به تاخير افتاده..اين يعني بايد يه كم بيشتر پيش اين فاحشه يكي دو شبه تون پيشگيري كنين..
چشماش رنگ غم و ناباوري گرفت و داغون تند دهن باز كرد كه داد زدم:هيچي نگو..هيچي..
با درد خيلي شديدي گفتم:انقدر برات بي ارزشم كه حتي حاضري عمل كني يه بچه ازت نداشته باشم؟
لرزون گفتم:خيلي نامردي دنيل..خيلي..
بازومو گرفت و گفت:افسون به خدا اينطور نيست..
با گريه داد زدم:پس چطوريه؟
زدم تو سينه شو و گفتم:تو ميدونستي چقدر بچه ميخوام و باز ميخواستي عمل كني..ميخواستي فرصت مادرشدن رو ازم بگيري..بدون گفتن بهم؟
داد زدم:چطور تونستي انقدر نامرد باشي؟چطور؟
بلند گريه كردم و گفتم:لعنت بهت..مگه ما چمونه؟مگه من لعنتي چمه؟
داد زدم:چرا بعد اين همه وقت بايد بهم نشون بدي دوسم نداري؟
بازومو گرفت و تند گفت:نگو..نگو..افسون اينطور نگو..
با درد زار زدم.
دستاشو تند به موهاي دو طرف صورتم كشيد و اشفته نيم رخش رو به نيمرخم چسبوند و تند و با درد گفت:نگو افسونم..من..
لرزون و به زور گفت:دوستت دارم..خيلي دوستت دارم افسون..بذار توضيح ميدم برات..
و تند دوتا دستامو بوسيد.
هق هق كردم..
دروغه..
همه حرفاش دروغه..ديگه باورش نميكنم..
با غم بلند گريه كردم كه گرفته گفت:اين..اين واسه جفتمون بهتر بود خانومي..
داد زدم:جاي من تصميم نگير..
سفت دو طرف گردنم رو گرفت و نذاشت دور شم و تند و مشوش گفت:هيسس..گوش كن..افسون من..من بچه نميخوام..
با خشم هولش دادم عقب و گفتم:نميخواي؟مگه فقط تو تصميم گيرنده اي؟اينجوري؟با وازكتومي؟تا ابد از مادر شدن محرومم كني؟مي ارزيد؟
لرزون و با بغض گفت:دايانا سر زايمان فوت شد..نميخوام تو..
با درد داد زد:نميخوام تو رو از دست بدم..ميفهمي؟فك ميكني من بچه ها رو دوست ندارم؟من لعنتي عاشق بچه هام..فكر ميكني دوست ندارم بابا بشم؟دارم خفه ميشدم كه يه كوچولو مال من باشه..شبيه..شبيه تو باشه..
فكش قفل شد و تلخ و درمونده گفت:اما تو نه..نميخوام تو باردار شي..نميخوام تو زايمان كني..
با درد گفت:نميخوام تو رو از دست بدم..تو..تو..تو برام مهمي..خيلي مهم..مهم تر از ارزوهام،مهم تر از خواسته هام..تو..
داد زد:ميفهمي؟
ناباور سرمو به طرفين تكون دادم.
خونم به جوش اومد و با درد جيغ زدم:تا كي بايد سايه دايانا روي زندگيمون باشه؟
وا رفت و غمزده زد بهم.
از شدت جيغم لامپ اباژور كنار تخت تركيد.
دنيل شوكه نگاش كرد.
با خشم خيلي شديد نفس نفس زدم كه لامپ بالا سرم تركيذ..
دنيل تند دستشو بالا سرم گرفت كه اسيب نبينم و وحشت زده تند گفت:اروم..اروم باش افسون..به خودت اسيب ميزني..بسه..
با گريه دستشو پس زدم و داد زدم:تا كي ميخواي اين درد لعنتي رو با خودت اينور و اونور بكشي؟
كوبيدم تو سينه و قلبش و گفتم:تا كي قراره سنگيني مرگشو روي قلب خودت و من بذاري؟
چشماشو داغون بست و خيسي زير پلكشو حس كردم.
پردرد دستامو به صورتم گرفتم و با گريه گفتم:تو شبانه روز بيشتر از هزاران نفر بچه به دنيا ميارن..چطور ميتوني مرگ دايانا رو بهم نسبت بدي؟چطور انقدر احمق شدي كه فك كني منم..
داد زد:وقتي عاشق شدم احمق شدم..وقتي دل به تو باختم احمق شدم..يه احمق رواني كه از تمام اين دنيا فقط تو رو خواست..
نه..ديگه خر نميشم..
داغون رفتم سمت چمدون.
با خشم جلوم وايستاد و راهم رو سد كرد و با ترس و محكم گفت:نه..
-برو كنار..
تند گفت:نه..هر چي جز اين..هر تنبيهي جز رفتنت..هر جور ميخواي تنبيهم كن اما نرو..
سرم داشت منفجر ميشد.
دستمو به سرم گرفتم.
مشوش گفت:نرو..هركار بگي ميكنم..اما فك رفتن رو نكن..
با درد شديدي تو سر و قلبم عقب عقب رفتم و با گريه ارومي گفتم:لهم كردي دنيل..نشون دادي چقدر برات پست و بي ارزشم..نشون دادي چقدر همسر حقير و احمقيم..نشون دادي..
ديگه نميتونستم..
با درد و از ته قلبم گريه كردم.
اشك تو چشماش جمع شد و با درد به زور گفت:تو باارزش ترين داراييمي..
فرياد زدم:من دارايي تو نيستم..يه فاحشه با دردسرم كه بعد اين عمل لعنتيت بي دردسر ميشم..يه عروسك كه هرجور دوست داري براش تصميم بگيري و باهاش بازي كني..
اشكش چكيد رو صورتش و داغون و اشفته قدمي جلو اومد كه با خشم گفتم:به خدا يه قدم دنبالم بياي همين شبونه ميرم خودمو گم و گور ميكنم..
با نفرت و خشم گفتم:ميدوني كه ميكنم..
درمونده وايستاد و با وحشت و نفس سنگين زل زد بهم.
سريع از اتاق زدم بيرون و رفتم تو اتاق كارش و خودمو انداختم داخل و در رو قفل كردم و صورتمو بين دستام پوشوندم..
لعنت بهت..
با درد زدم زير گريه..
بلند هق هق كردم.
دلم شكسته بود..خيلي بد شكونده بودش..
ديگه طاقت نداشتم.
به زور خودمو تا كاناپه اتاق كشيدم و خودمو گوله كردم..
يخ زده بودم..نه از سرما..
از اين پنهون كاري و بي ارزشي..
من و خواسته هاي من هيچ ارزشي براش نداشت..
اين درد هرلحظه حس كينه و خشمم رو بيشتر ميكرد..
به حدي كه ديگه فكر همخونگي باهاش ازارم ميداد..
درمونده بلند شدم رفتم سراغ كامپيوترش و روشنش كردم..
بسمه..اين همه تحقير و بي ارزشي و نفهمي بسمه..
اينترنتي براي فردا صبح بليط به مقصد لندن رزرو گرفتم.
ميرم..
ميرم پيش بابا رايان اينا..
نميخوام توي اين خونه باشم..فعلا اين تنها چيزيه كه ميدونم و ازش مطمينم..

افسونگرWhere stories live. Discover now