86.بي آزار

2.4K 184 23
                                    

با لبخند و درحاليكه از هيجان و لذت تو اسمونا پرواز ميكردم قدم داخل خونه گذاشتم كه رخ تو رخ شدم با بابا رايان كه رو مبل نشسته بود و عميق و خيره زل زده بود بهم.
هول لبخندم رو جمع كردم ولي سريع دوباره لبخند زدم و گفتم:سلام..ببخشيد دير كردم..
صدام از استرس ميلرزيد.
خاك تو سرم..
اصلا به حدي تو اين كارا بي تجربه ام و هول كردم كه با لو دادن خودم قشنگ يه قدم فاصله دارم..
بابا با لبخند نگام كرد و سري تكون داد و گفت:شبت بخير..
و رفت سمت اتاقشون..
با ذوق دست رو لبم كشيدم.
واي خدا چه شبي بود..
اما يه دفعه بين راه برگشت و گفت:نظرت چيه براي فرداناهار دنيل رو هم دعوت كنيم؟
هول خودمو جمع كردم و سعي كردم عادي باشم و گنگ گفتم:ناهار؟واسه چي؟
عميق نگام كرد و گفت:واسه تشكر..بابت همه كارهايي كه اين مدت كرده..
سريع گفتم:اهان..
من كه از خدام بود دنيل اينجا باشه..
لبخند زدم و گفتم:به نظرم فكر خوبيه..
سر تكون داد و گفت:پس خبرش كن..
-باشه..
رفت تو اتاقشون.
با شوق دويدم تو اتاقم و گوشيمو برداشتم و سريع و با شوق براش نوشتم:"بابا ميخواد فردا ناهار بياي پيش ما"
چند لحظه بعد نوشت:"حق نداري اينجوري بگيش و بري"
حس كردم لحنش دلخوره..
لبامو با شرم گاز گرفتم و نوشتم:"فهميدي چي گفتم؟فردا؟ناهار؟"
نوشت:"تو چي؟امشب؟ اون جمله؟"
نرم خنديدم كه يهو در اتاقم باز شد.
هول گوشي از دستم افتاد رو تخت و تند به در نگاه كردم.
مامان نفس..
سريع صفحه گوشيمو قفل كردم و لبخند زدم و گفتم:عه تو بيداري هنوز؟
با كنايه گفت:به به..به به..
چشمامو باريك كردم.
تند نشست كنارم رو تخت و با ذوق گفت:خوب؟
گنگ گفتم:خوب كه چي؟
مامان-بگو ببينم چه جوريه و خوش گذشت؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:جاان؟كي چه جوريه؟خوش چي؟مهموني امشب؟
شيطون گفت:شايد بتوني به بابات بگي آه من بودم و تنهايي،آه من بودم و يه دوست كه به مهماني رفته و زود آمديم..
تند گفت:اما پيش من نميتوني انكارش كني..يه پسره..
و جدي گفت:يالا..خودت اعتراف كن..
ابرو بالا انداختم و متعجب زل زدم بهش.
از كجا شك كرده اخه؟
خبيث گفت:بذار خودم حدس بزنم اسمش چيه..
كمي فك كرد و گفت:مثلا..ميتونه..
لبخند خيلي گشادي زد و شيطون گفت:مثلا ميتونه دنيل هريسون باشه..
هول و ترسيده گفتم:چي داري ميگي مامان؟
مامان-شايد به بابات بگي اقاي هريسون دو سه هفته يه بار ميومد و خريد و فلان و فلان..اونم باور كنه ولي به من كه نميتوني دروغ بگي..
چشمامو گرد كردم و گفتم:واه..يعني چي؟
دندوناشو به هم فشرد و گفت:عه عه بلا..با همه اره..با منم اره؟
لرزون اب دهنم رو قورت دادم.
مهربون گفت:نميدوني بعد عكلت و وقتي بيهوش بودي چه حالي داشت..اصلا انگار تو اين دنيا نبود..فقط تو رو ميديد و از كنارت تكون نميخورد..اخ..خيلي خوشگل نگات ميكنه..تو هم كه اصلا هيچي..اصلا از دست رفتي..
تند و شوكه گفتم:خيلي ضايع است؟
لبخند مادرانه اي زد.
فهميدم خودمو لو دادم..
تند لبمو گاز گرفتم.
خنديد و گفت:نترس..خيلي هم ضايع نيست..
شيطون گفت:من خيلي ادم تيز هوشيم..
خنديدم.
با شوق گفت:خوب خوب..بگو..چه جوريه؟
ترسون به در نگاه كردم و اروم گفت:هيسس..بابا ميشنوعه..
اخم كرد و گفت:عه..بگو ببينم..
لبخند پر محبتي زدم و اروم گفتم:خيلي مهربونه،خيلي مغروره..نميذاره متوجه بشي ولي خيلي هواتو داره..يه كم..يه كم جديه ولي..واقعا دوست داشتنيه..فقط وقتي بشناسيش ميفهمي برخلاف چيزي كه نشون ميده چقدر خوش اخلاق و مهربونه و چقدر اقاست..يه جورايي خيلي مرده..بچه نيست..
صدايي از بيرون اتاق اومد.
تند و ترسيده نگاه كردم.
مامان خنديد و گفت:از اون مغرور جديا كه همش دوست داشتي..
با شرم گفتم:مامان..
و خنديدم.
دستم رو گرفت و گفت:ادم خوبي به نظر ميرسه..خوشحالم كه خوشحالي..افسون چشمات برق ميزنه..
گنگ گفتم:برق؟
مامان-برق عشق دخترم..
اشك تو چشمام جمع شد و لبخند زدم.
نگران گفتم:به نظرت اگه بابا بفهمه..
نگام كرد و گفت:نميدونم..
و شيطون گفت:يه چيزي ميشه حالا..اونطوري فك نكن بهش..
سرمو بوسيد و گفت:بگير بخواب حالا دختر سربه هواي عاشق من..
نرم خنديدم.
صداي پيام گوشيم اومد.
كج نگام كرد و شيطون گفت:جوابشم بده..
و چشمكي بهم زد و رفت.
خنديدم و گوشيمو برداشتم.
دنيل-"خوابيدي؟"
نوشتم:"مامان فهميد"
حس ميكنم خنديد و نوشت:"اي بچه سادهِ من"
اروم خنديدم و نوشتم:"عاليه كه فردا ميبينمت"
و تند نوشتم:"فردا چيزي بروز نده باشه؟نميخوام فعلا بابا رايان چيزي بفهمه"
دنيل:"مياي پايين؟"
شوكه نوشتم:"الان؟"
دنيل-"همين الان"
بهت زده و تند نوشتم:"دنيل دير وقته..بابا مچمو ميگيره"
دنيل-"بگيره..فقط بيا پايين"
زل زدم به جمله اش.
اصلا دلم نميخواست بابا فعلا چيزي بفهمه.
بايد به دنيلم ميگفتم كه چيزي بروز نده..
خيلي اروم بلند شدم و به بيرون اتاق سرك كشيدم.
سكوت مطلق..
انگار همه خواب بودن..
خيلي اروم و با قدمهاي اهسته رفتم جلوي در.
نگاهي به اطرافم انداختم و خيلي اروم در رو باز كرد و اومدم بيرون و سعي كردم بي صدا ببندمش..
اوووف..
ببين ادم رو به چه كارهايي ميندازي دنيل.
پيام داد:"اگه نمياي من ميام"
لبخند عميقي زدم و رفتم تو اسانسور و سريع رفتم پايين و جلوي در خونه اش.
هول و تند تند در زدم.
در رو باز كرد و كلافه گفت:چرا اينجوري در ميزني؟
با حرص گفت:افسون وقتي اينجوري در ميزني فك ميكنم اتفاق خيلي بدي افتاده..نكن اينجوري..
هولش دادم تو و در رو بستم و با استرس ناخونم رو به دندون كشيدم و گفتم:بابام دنيل..
ريلكس لبخند زد و دستاشو دو طرف سرم رو در گذاشت و گفت:خوب؟
با حرص گفتم:خوب؟؟
موهام رو زد پشت گوشم و گفت:اولاً خوش اومدي..دوماً حالا چيه..چرا انقدر مضطربي؟
نگران گفتم:اگه بفهمه كه..من و تو..
جدي گفت:بفهمه..اصلا خودمون بهش بگيم..
جيغ زدم:عه..
اخم كرد و گفت:از چي ميترسي؟
-از عكس العملش..نميخوام فعلا بفهمه..
كلافه چشماشو بست و تلخ گفت:تو از رابطه مون ناراضي؟
تند گفتم:نه..نه معلومه كه نه..اما دنيل..به روي خودت نيار خوب؟جدي و دور باش ازم..لطفااً..
همونجور خيره و نزديك با دستاي كنار سرم گفت:مسخره است..چرا بايد پنهونش كنيم؟
دستمو دور كمرش انداختم و مظلوم گفتم:لطفا..ازش خجالت ميكشم..بهشون ميگيم ولي الان نه..دنيل..
زل زد تو چشمام و محكم گفت:من براي تو،براي چيزي كه بينمونه پا پس نميكشم..
لبخند زدم.
دنيل-با تو همه چيز يه جور ديگه ميشه..
اشك تو چشمام جمع شد.
اين جمله..
ويليام اين جمله رو بهم گفته بود.
اشكم جاري شد و به زور خنديدم.
گنگ دست روي نيم رخم گذاشت و با شستش اشكم رو پاك كرد و اشفته تو چشمام نگاه كرد.
با عشق گفتم:ممنونم..
گيج گفت:چرا؟
-كه هستي،كه دارمت،كه ميموني،كه جور ديگه ام برات،كه جور ديگه اي برام..كه..
با عشق بغلش كردم.
دستشو انداخت دورم و منو محكم به خودش فشرد و گفت:منم ممنونم..
و سرمو بوسيد.
هول تندتند گفتم:بايد برم..بابا ميفهمه..
و سريع ازش جدا شدم و درو باز كردم.
از اين عجله ام خنده اش گرفت و سعي كرد بازومو بگيره ولي از زير دستش رد شدم.
كلافه گفت:نرو انقدر زود خوب..
تند تند براش دست تكون دادم ورفتم تو اسانسور.
خيره و تكيه داده به در كلافه نگام كرد.
نرم خنديدم و گفتم:فردا دير نكن..
عميق پلك زد.
رفتم خونه و خودمو با ذوق تو تخت انداختم.
اخ خداا..
چقدر احساس خوشبختي ميكردم..
فك كنم از شدت ذوق تا صبح خوابم نبره..
چشمامو بستم..
مدام صورت خندون و قشنگش جلوي چشمام سبز ميشد..
اخ خداا..
لرزون دستمو روي لبم گذاشتم.
انگار ميخواستم بازم حسش كنم..
پاداش همه صبر و وفاداريم رو گرفته بودم..
دنيل من اينجا بود..
تو قلبم و در كنارم..در اغوشم..
ديگه چي ميخوام؟
فقط..
فقط مونده افشاي يه راز..
دنيل همون ويليامه؟اگه هست چرا منو يادش نيست و اگه نيست...
ويليام كجاست؟
يه لحظه ترس برم داشت و ضربان قلبم بالا رفت..
اگه ويليام يكي ديگه باشه چي؟
اگه اون منو يادش بود و ميومد سراغم..
وااي خداا.
دوراهي خيلي خيلي بدي ميشد..
داغون دست به سرم گرفتم.
فكر فردا ٤بعدازظهر تنمو ميلرزوند.
خيلي نگران بودم..
از چيزهايي كه ميخواستم بشنوم ميترسيدم..
تمام شب اين فكرا مثل خوره تو سرم ميچرخيد و رهام نميكرد..
نميتونستم بخوابم و تا صبح بيدار بودم..

افسونگرWo Geschichten leben. Entdecke jetzt