92.مهمون

2.1K 155 28
                                    

با نوازش اروم موهام چشم باز كردم..
يه دفعه با يادآوري اتفاقات ديشب سريع و وحشت زده سرمو بلند كردم.
دنيل..
چشماش هنوز كمي خمار و صورتش تب دار بود و درحاليكه دستش رو سرم بود خيره نگاهم ميكرد.
تند لبخند زدم و خواب الود گفتم:دنيل..خوبي؟
و دستمو روي صورتش گذاشتم.
دماي بدنش طبيعي بود.
با ذوق گفتم:اخ..خداروشكر..ديگه تب نداري..
و پارچه خشك شده رو از روي پيشونيش برداشتم و انداختم رو ميز.
همونجور خيره نگاهم كرد.
هنوز گنگي و ناباوري شب قبل رو تو چشماش ميديدم..
دلسوزانه گفتم:ميدونم شب خيلي سخت و نفس گيري بود..ميدونم چيزايي ديدي و شنيدي كه باعث شد مخت سوت بكشه..اما حقيقت بود..نه خواب بود و نه رويا..فقط يه كم به خودت زمان بده تا باورشون كني و..
لبخند باريك و بيحالي زد و گفت:خوشحالم كه اون بخش سفر و عمارت و افسونش رويا نبوده..
لبخند خيلي عميقي زدم و گفتم:منم همين طور..
نرم پيشونيمو بوسيد و زمزمه كرد:اخ خداا..تمام اين مدت..چطور نفهميدم؟
خنديدم و با ذوق گفت:كنت ويليام هريسون من..حالتون چطوره؟
دستمو كشيد سمت خودش كه باعث شد بخزم تو تخت كنارش و زمزمه كرد:عالي دوشيزه افسون..الان عالي..
و منو تو اغوشش فشرد.
خنديدم و سر روي سينه اش گذاشتم و چشمامو بستم.
از هيجان و پر خوابي هاي اين چند وقت ديگه خوابم نميبرد..
هنوز خسته بودم اما خوابم نميبرد..
اما بي حركت موندم..
حس كردم اونم بيداره.
اروم سر بلند كردم و نگاش كردم.
با چشماي باز بهم لبخند زد و گفت:امروز نه ميخوام از تخت بيرون بيام و نه دلم ميخواد تو از تخت بيرون بري.
نرم خنديدم و گفتم:اخ اخ..چه كردي افسون..رييس آن تايم و منظبت شركت كه حتي ١دقيقه دير نميومد حالا مدام شركت رو ميپيچونه تا پيش تو باشه..
متفكر و عميق گفت:واقعاً چه كردي بانو افسون؟
بلند خنديدم و با عشق سر روي سينه اش گذاشتم.
گنگ گفت:تو ميدوني چي به سر البرت و اميلي اومد؟بعد رفتن من؟
غمگين گفتم:نه..فك نكنم هم بشه فهميد..
خشك گفت:چرا ويكتور همه حافظه مو پاك كرد؟
دندونامو نرم به هم فشردم و گفتم:ميترسيدن تو سرشون رو به باد بدي..كارشون غيرقانوني و غيرانساني بود..
با غيض گفتم:ويكتور و اون مارگارت عوضي محكوممون كردن به اين همه جدايي و تنهايي..
سرمو به سينه فشرد و جدي گفت:بسپرشون به من..تقاصشو پس ميدن..
متعجب نگاش كردم و گفتم:بعيده پيداشون كني..من تهديدشون كردم و..اتليه ساختگي و در واقع ازمايشگاهشون رو اتيش زدم..
متعجب چشم باريك كرد و گفت:واقعا؟
سر تكون دادم و با افتخار كمي گفتم:تازه اون انگشتر رو هم شكوندم..حق ندارن اينجور ديگران رو به سفر بفرستن و بعد ذهنشونو خالي كنن و اونا رو تنها ول كنن.
با غم گفتم:حق نداشتن اينكارو با تو بكنن..
شوكه گفت:چه كارايي ازت برمياد..
تو دلم گفتم حالا كجاشو ديدي..
انگار اخراي حرفم رو نميشنيد و ذهنش روي چيز ديگه اي بود.
گنگ گفت:تو چطور اومده بودي اونجا؟
قلبم ريخت.
سعي كردم قضيه رو جمع كنم و گفتم:كجا؟
دنيل-جايي كه براي اولين بار همو ديديم..١٥٣٤.
سعي كردم عادي و اروم باشم..
-قضيه اش خيلي مفصله بعد برات توضيح ميدم..
كشش يه شوك و قصه پريان جديد رو نداشت.
فعلا براش بس بود.
دنيل-چرا بهم نگفتي؟
نفهميده نگاش كردم.
دنيل-وقتي تو نيويوك ديديم..چرا بهم نگفتي كه واقعا كي بودم و كجا بودم و تو هم باهام بودي و اينا رو..چرا از روز اول همشو برام تعريف نكردي؟
لبخند زدم و گفتم:باور ميكردي؟
خيره نگاهم كرد.
-نميكردي..بعدشم..اگه باورت ميشد باورت قلبي نبود..نميتونستي حس ويليام رو درك كني..
دستي به موهام كشيد و گفت:ديشب..چي شد كه يادم اومد؟بعد اين همه مدت؟
-يادت نيست؟
گيج و اشفته گفت:نه..يادم نيست..فك كنم..خيلي تب داشتم..نميدونم..همه چي اشفته بود..
گونه شو بوسيدم و با بغض گفتم:مهم نيست..فقط مهم اينه كه تو همه چيز رو يادت اومده..منو يادت اومده.
بهم لبخند زد و دستمو بوسيد.
تمام اون روز رو توي تخت مونديم.
نوازشم كرد،بوسيدم،با نگاه هاي قشنگ و جديش نازم رو خريد و ناهار و شام رو هم خريد و توي تخت اورد و نذاشت حتي لحظه دور از اغوش و خارج از بازوهاش باشم.
ميخواست حسم كنه..
ميخواست افسون گمشده شو توي بازوهاش حس كنه..
موقع خواب شب اونقدر محكم بغلم كرده بود كه انگار ميترسيد رهام كنه و يا دستش رو شل كنه و عين يه ماهي ليز بخورم توي اب و ازش دور بشم و اين لذت بخش ترين نوع پيدا شدن بود..

افسونگرWhere stories live. Discover now