33.سفر

1.2K 154 14
                                    

ديگه غصه دار كردن همه بس بود..
اين درد و غصه من بود پس خودمم بايد حلش ميكردم..
يا حلش ميكردم و يا باهاش ميساختم..
با لبخند سمت خونه رفتم.
مامان نفس و بابا رايان احتمالا خيلي نگران شده بودن..
به محض ورود ماشين به حياط هر دو با تشويش دويدن جلو.
لبخندي بهشون زدم و رفتم جلو وجفتشون روبغل كردم و گفتم:هيچي نيست..من خوب خوبم و همه چيز مرتبه..
خودمو عقب كشيدم و به صورت فوق متعجبشون نگاه كردم.
خنديدم وگونه شون رو بوسيدم و مظلوم گفتم:خييييلي گرسنمه..چيزي براي خوردن داريم؟
مامان سريع و شوكه لبخند زد و مهربون و دلسوز گفت:اره..اره عزيزم..بيا..
و هدايتم كرد تو.
پشت ميز اشپزخونه نشوندم و تند تند شروع كرد به چيدن خوراكي هاي خوشمزه جلوم..
به شدت گرسنه تند تند از همه شون ميخوردم.
بابا رايان متعجب گفت:مطميني خوبي؟
تند سر به اره تكون دادم.
بابا رايان-كجا رفته بودي؟
-يه جا كار داشتم..
نگاهي به هم انداختن.
-اونجوري به هم نگاه نكنين..هيچيم نيست..
بابام جلوم نشست و لرزون گفت:از روزي كه..پا تو اين خونه گذاشتي..با نفس قسم خورديم هيچ وقت..
اشك تو چشماي مردونه اش جمع شد و گفت:قسم خورديم هيچ وقت اسمشون رو نياريم..تو دختر مايي..همه عشق و دارايي و همه وجود مايي..همه وجودموني افسون..
ميدونستم چي ميخواد بگه.
فك ميكرد حال بدم مربوط به مامان و باباي واقعيمه..مايكل و فريا..
تند سر به طرفين تكون دادم و گفتم:نه..درباره اونا نيست..
زل زد تو چشمام و نفس عميقي كشيد و اروم سر تكون داد.
مامان نفس-تو خوب باشي براي ما بسه..اين دو روز حكم مرگ داشت برامون..
-خدانكنه..
با بغض گفتم:همه چيز درست ميشه..
و به زحمت بغضم رو با خوراكي پايين دادم.
بعد خوردن رفتم لباس عوض كردم.
لباس بلند انگليسيم روي رخت اويز بهم نگاه ميكرد.
اروم برش داشتم و لمسش كردم.
قبل اينكه باز باعث بارشم بشه توي كمد جاش دادم و رفتم بيرون.
فك ميكردم محكمم..
فك ميكردم كنار اومدن با از دست رفتن تنها عشقم اسونه اما..
خاطرات حتي لحظه اي رهام نميكردن..
اين بدترين نوع محكم بودن بود..
خيلي سخت بود..
بي رحمي محض بود..
بابا مايكل و مامان فريا طبق قولشون هرچند وقت يه تعداد كتاب جادو برام پست ميكردن تا با چشم باز واقعيت رو بپذيرم و من تند و بي طاقت ميخوندمشون و گاهي جادو و حقه جديد ياد ميگرفتم ولي وقتي چيزي توشون براي سفر پيدا نميكردم بيشتر تو خودم فرو ميرفتم.
هرچي بيشتر سعي ميكردم اروم و عادي باشم بيشتر از درون ميشكستم..

١سال گذشت..
نميگم زود گذشت چون زود نگذشت..
١سال پر از درد و اشك و بيخوابي و غم..
هنوز بخش بزرگي از قلبم توي دستاي ويليامي بود كه نميدونستم كجا و با كيه و چيكار ميكنه..
اما تازه كمي خودم رو جمع كرده بودم..
تازه داشتم خودم ميشدم..
باز ميرفتم سالن رقص و كتابخونه و سعي ميكردم دوباره اون روحيه شاد و ارومم رو به دست بيارم..
امروز تولد افشين بود..
براش وسايل كيك و كلي وسيله تزييني خريدم و يه صبحانه مختصري خوردم و بعد مشغول درست كردن كيك و تزيين اتاق شدم.
غيرممكن بود در حال كيك درست كردن ياد اميلي و خنده ويليام نيوفتم..
به زور بازومو روي چشمم كشيدم تا اشكم جاري نشه..
اين درد هميشه تازه باقي ميمونه..
بابا با كادوي بزرگي تو دستش اومد داخل.
خنديدم و گفتم:اين چيه؟چه بزرگه..
نفسش رو شديد بيرون داد و گفت:باورت نميشه ولي از اين ماشين برقي كوچيكاست..
خنديدم و گفتم:خوشش مياد..
شقيقه مو بوسيد و گفت:دختر من چطوره؟
-خوب..
بابا-امروز نميري كتابخونه؟
-نه..دارم كيك ميپزم..
انگشتش رو گوشه چشمم كشيد و گفت:اردم كه رفته تو چشمت..
ميدونستم قطره اشكم رو ديده و الكي اينطور ميگه كه توجيهش كنه..
تند دست رو چشمم كشيدم.
افشين كه وارد خونه شد هر سه يه دفعه با فشفشه و برف شادي افتاديم به جونش و حسابي شوكه و سوپرايزش كرديم..
دونه دونه كادوهامون رو بهش داديم و بوسيديمش و بعد كيك خورديم..
بابا با لبخند نگام كرد و گفت:هنوز تموم نشده..
گنگ گفتم:باز چيزي دارين؟
مامان-براي افشين نه..براي تو..
متعجب ابروهامو بالا دادم و گفتم:براي من؟تولد افشينه هاا..
بابا-ميدونيم..ما هم با افشين حرف زديم كه با اينكه تولد اونه ولي سه تايي به تو هم كادو بديم..
متعجب و شوكه گفتم:كادو؟به من؟چه كادويي؟
بابا اومد كنارم نشست و سرمو بوسيد و گفت:من و مامانت و افشين امسال در واقع يه كادو برات گرفتيم..
مامان-يه دونه نيستااا ولي همش به هم مربوطه..
گيج گفتم:اخه من كه چيزي از شما نميخوام..همين كه شماها رو دارم برام بزرگترين كادوعه..چه كادويي اخه؟
مامان با ذوق گفت:ميدونيم عزيزم ولي اين يه چيز خاصه..
افشين-يه چيزيه كه عاشقشي..
بابا-خوب اول كي بده؟
همه دستاشونو بردن پشتشون..
خنديدم.
مامان-اول من..
و پاكتي جلوم گرفت.
با شوق گرفتم و بازش گرفتم.
اين..
پاسپورت؟
چشمامو باريك كردم و بازش كردم.
پاسپورت من بود كه تمديد شده بود.
مامان شيطون گفت:لازمش داري..
چشمامو گنگ باريك كردم.
لازمش دارم؟
واسه چي؟
بابا-افشين تو بده..
افشين از گردنم اويزون شد و گونه مو بوسيد و پاكتي داد بهم و گفت:بيا خواهري..
خنديدم و سرشو نوازش كردم و گفتم:توفو..
و پاكت رو باز كردم.
بليط..
يه بليط هواپيما..
متعجب بازش كردم.
به اسم من بود..به مقصد"نيويورك"..
شوكه نگاهم رو روي بابا كشيدم و گفتم:چي؟نيويورك؟چرا؟من..من متوجه..
بابا با لبخند عميقي گفت:هيسسس..كادو اصل كاريه هنوز دست منه..
مامان با كنايه گفت:هميشه اصليه رو خودش برميداره..
با تعجب خنديدم و مشتاقانه و با استرس زل زدم بهش.
يعني چيه؟
پاكتي سمتم گرفت.
مضطرب گرفتم و بازش كردم.
يه برگه توش بود.
درش اوردم و بازش كردم.
اين..
اين..
خداي من..
نفسم از شوك تند شد.
اين پذيرش نامه مدرسه باله نيويورك بود..
خداي من..
جايي كه تمام عمرم ارزو داشتم برم اونجا و حالا..
ثبت نام شده بودم..
اونا پذيرفته بودنم و خواسته بودن زودتر برم..
واييي..
نيويورك..
اشك شوق توچشمام جمع شد و از شادي بيش از حد جيغي كشيدم كه به خنده انداختشون.
صدام لرزيد و به زور گفتم:بابا..
و خودمو انداختم تو بغلش و باز جيغ كشيدم.
خنديد و بغلم كرد و گفت:جانم..دختر رقصنده من ميره به نيويورك..جايي كه هميشه ارزوش رو داشته..
-اما..نه..من نميتونم..نميتونم ازتون دور بشم..
مامانم از پشت بغلم كرد و گفت:هيسس دخترما ميره و مثل هميشه عالي ميرقصه وسربلندمون ميكنه..
با بغض خنديدم و گفتم:باورم نميشه..
مامان-ما هم باورمون نميشه كه بخوايم بذاريم ازمون دور بشي..
نگاش كردم كه بغض كرده بود.
لبخند زد و گفت:اما تو عالي هستي و ميخوايم عالي تر بشي..تو لياقت بهترينا رو داري عزيزم..
خنديدم و بغلش كردم و با ذوق و شوق گفتم:ممنونم..ممنونم..خيلي ممنونم..
منو به خودش فشرد.
چشمامو بستم.
خودمو جلوي مدرسه باله ميديدم.
واقعا بهش نياز داشتم..به اين تغيير،به اين مشغول شدن،به اين رفتن..
با لبخند عميقي چشمامو باز كردم.
مامان-پس فردا راهي هستي افسون خانوم..ديگه كم كم وسايلت رو جمع كن..
و بغض بهش فشار اورد و بلند شد رفت بيرون.
منم بغض شديدي كردم و نگاش كردم.
بابا-ناراحت نشو عزيزم..فقط نرفته دلتنگت شده..ميدوني كه چقدر دوستت داريم..
با بغض گفتم:دل منم براتون خيلي تنگ ميشه..
پيشونيم رو بوسيد و گفت:زود زود مياي پيشمون..ما ميايم پيشت..پاشو كاراتو بكن..
دستم رو فشرد و گفت:بهش نياز داري..
نگاش كردم.
بابا-اميدوارم اين هديه باز افسون منو شاد و سرزنده كنه..
با بغض لبخند زدم.
با وجود دلتنگي شديدي كه نرفته حس ميكردم بي اختيار پر از شوق وانرژي بودم كه خيلي وقت بود حسش نكرده بودم..
انگار يه زندگي جديد داشت صدام ميزد و من با اغوش باز داشتم ميپذيرفتمش.
يه جورايي از شوق تو پوست خودم نميگنجيدم و اين دو روز برام مثل هزار سال گذشته بود.

افسونگرDonde viven las historias. Descúbrelo ahora